با چشمانی خسته به دستان نحیف خود مینگریست، خستگیاش نه از روی کار بود و نه مریضی، از روزی که جامه شمنی اش را از خود دریغ کرده بود، همواره غمی زجر آور، ذره ذره وجودش را میخورد.
خورشید در افق پدیدار شد، پرتوهایش از میان شاخ و برگ درختان عبور کرد و بر تن نحیف تَنوفی تابید، گرمایی نسبتاً لذت بخش آن موش پری پیر را به حرکت وا داشت. او به سمت کارگاه چوب بری اش حرکت کرد، اطراف آلونک چوب بریاش پر از توتمهایی به شکل ارواح جنگل در شمایل مختلف بود. موش پریان دیگر او را شخصی مقدس میشماردند، اما او خودش را مطرود میدانست و از همین رو در کلبهای دور از هر اجتماعی روزگارش را میگذارند. هر از گاهی موش پریان دیگر برای گرفتن توتمی به کلبه او میآمدند، او نیز صرفاً توتم را به آنها میداد و کلامی با آنها سخن نمیگفت انگار که روزه سکوت گرفته باشد. هیچکس نمیدانست دلیل خاموشیاش چیست، فقط میدانستند زمانی که جامه شمنیاش را از تن به در کرد دیگر سخن نگفت.
تَنوفی در میانه کارگاهش ایستاده بود، نگاهی به صندوقی که در گوشه ای خاک گرفته بود انداخت و پس از کمی مکث به سمت ابزار تراشکاریاش حرکت کرد. پشت کُنده درختی عریض و بزرگی با سطحی صاف که حکم میز کارش را داشت ایستاد، تنه درختی نسبتاً کوچک را بروی میز کارش گذاشت و سپس تیغهای که از جنس سنگ که بسیار صیقلی و تیز بود را برداشت.
هر بار که تلاش میکرد برشی بر تن چوب بزند تعلیقی عظیم در وجودش جلوی او را میگرفته، انگار که در خود گم شده بود و نمیدانست که امروز چه توتمی را باید بتراشد، پس از هر تلاش ناکام دلش سنگینتر میشد. از ذهنش گذشت که این پایان کارش است، انگار که چشمه بصیرتاش خشک شده بود و دستانش دیگر به همین کار که امید به بخشش از سمت نگهبانان جنگل را در او زنده میداشت نمیرفت. حزن و اندوهی سهمگین وجودش را فرا گرفت، به آرامی تیغ را بر پوست چروکیده گردنش فشار داد و در همین حال ناخواسته به اعماق تفکرات خود فرو رفت.
تَنوفی صبحگاه با جامه شمنی پاکیزهای در میان جنگ حرکت میکرد، در همان حین شروع به خواندن دعایی زیر لب کرد، دستش را بر تنه درختی گذاشت و سپس پایین آورد و بر خاک کشید، بروی دو زانو نشست، به تدریج صدای زمزمه دعایش بلند و بلندتر شد و در میان درختان طنین انداخت. به ناگه بادی شروع به وزیدن کرد انگار صدا زوزه باد در حال هم خوانی با او بود. به آرامی انوار سفید ریزی مانند کرمهای شب تاب، معلق در هوا پدیدار شدند، در هم چرخیدند و هر دسته از آنها به شمایل یک حیوان در ابعاد بزرگ در آمدند. ارواحی به شکل عنکبوت، مار ، کژدم، کرکس، خفاش، کلاغ، وزغ.
پس از پدیدار شدنشان تَنوفی سر به سجده برد و سکوت کرد، انگار که میخواست با روح خود با اشباح جنگل ارتباط بگیرد. پس از سکوت سنگینی در همان حالت سجده حس کرد که زمین بشکل نامأنوس میلرزد، اما تلاش کرد که حالت خود را حفظ کند و حرکت عجولانه انجام ندهد تا مبادا خشم اشباح جنگل را بر انگیزد. لزرشها شدت گرفت و ناگهان لختی آتش بر جامهاش افتاده، از ترس برخاست تا آتش را خاموش کند، در همین حین شمایل اشباح نیز از هم پاشیدن و محو شدند. تَنوفی سرش را بالا آورد و از آنچه که میدید مبهوت مانده بود، موجی از آتش در حال تاختن در میان جنگل بود و به اون نزدیک میشد. خود را جمع و جور کرد، باید به وظیفه شمنی خود عمل میکرد و با تمام قوا، تا آخرین نفس در مقابل خطر که جنگل را به سمت نابودی میکشاند میایستاد.
وردی خواند و طوفانی را به سمت موج سهمگین آتش روانه کرد تا دیواری در مقابل پیشروی آن شود. اما موج آتش بسیار وسیع و پر قدرت بود، او نمیدانست با چه چیز در حال جنگ میباشد که اینقدر پر قدرت میتازد. لختههای از آتش از آسمان فرود آمدند و بر دیوار طوفانی محافظ خوردند و آتش را به جلو هل دادند. تَنوفی لحظهای در مقابل این دشمن نامأنوس احساس ضعف کرد اما اعتقادات شمنی اش نمیگذاشت تا خود را شکست خورده فرض کند. مجدد به خود آمد و این بار با تمام توان میخواست آخرین قدرت شمنی خود را نثار دشمناش کند. همین طور که شعلههای عظیم آتش زبانه می کشید و میتازید، تَنوفی شروع به انجام رقصی کرد و در همان حال دستانش بالا برد و با تمام توان بر زمین کوفت تا تمام نیرو درون خود را به زمین انتقال دهد، خاک جنگل سراسر به جوشش افتاد و ناگهان در دل آتش فوارههای از آب زمین را شکافت و به آسمان سر کشید. آتش کمی بی جان شد، تَنوفی نیز از فشار نیروی که به زمین انتقال داده بود بی حال شده بود اما تا زمانیکه آتش بخوابد به خود اجازه استراحت نمیداد.
در همان حال بود که سیلی از آتش مجدد بر تن جنگل ریخت و فوارههای آب را معدوم ساخت، تَنوفی عاجز شده بود اما نمیخواست شرم فرار را به جان بخرد که همین حین چند لخت آتش بر تناش افتاد و تمام حس غرورش را یکجا به ترس تبدیل کرد. در خود پیچید و ناخواسته شروع به دویدن کرد در همین حال به سراشیبی جنگل رسید، از شدت سردرگمی تعادلش را از دست داد به زمین افتاد و در سراشیبی به پایین غلت خورد...
چشمانش را به آرامی باز کرد، آفتاب بالای سرش بود. نمیدانست که چقدر از زمانی که بیهوش شده بود گذشته است، به نظر میرسید حداقل یک روز در خواب بوده شاید هم چند روز. به آرامی برخاست و به جنگل بالای شیب نگاه کرد. تمامی درختان بدون سر، به ستون های از ذغال تبدیل شده بودند، با هر سختی که بود بدون آنکه ضعف بدنی اش را در نظر بگیرد خود را به بالا سراشیبی رساند، در میان جنگل سوخته قدم برداشت، همچنان گرمای آتش را در جنگل حس میکرد. غمی سنگین وجودش را گرفت، خود را گناه کار میدانست، حس میکرد که بخاطر ضعفی که نشان داده دیگر از سمت اشباح جنگل بخشیده نخواهد شد، بروی دو زانو افتاد و گریست.
لب تیغ از فشاری که به آن آورده بود پوستش را خراشید و همین امر او را از مرور گذشته بیرون کشید، چشمه اشک اش از شدت گریستن خشک شده بود، با تمام وجود میخواست این عذاب همیشگی را پایان ببخشید. بادی زوزه کشان از میان جنگل بیرون آمد و صورت او را نوازش کرد، تَنوفی در همان جایی که ایستاده بود خشک شد، باد با زوزه اش چیزی را در گوش او میخواند. تیغ از دستش رها شد و بی اختیار در جهت مخالف باد حرکت کرد انگار که داشت توسط نیرویی نامرئی هدایت میشد.
به میانه جنگل رسید، جریان باد خم شد و مانند گردبادی شروع به چرخیدن به دور او کرد، تَنوفی حس کرد که مانند پَر سبک شده است، بدنش کمی از زمین فاصله گرفت و شناور ماند، انوار معلق پدیدار شدند و در هم تنیدند و شمایل اشباح جنگل را بخود گرفتند. از دیدن این صحنه حس عجیبی در درونش پدیدار شد، نمیدانست آن حس چیست اما انگار که هر لحظه در حال منقلب شدن بود، تمامی اشباح دور او را گرفته بودند، همه بجز یکی، خفاش، شبح انتقام.
تَنوفی معنی این اتفاق را درک نمیکرد، تمام دانش شمنیاش را به کار گرفت اما به نتیجهای نرسید، مجدد در فکر فرو رفت تا دلیلی بیابد که صدای تکان خوردن شاخهها در گوش او نجوا کرد که آرام گیرد، به خود آمد که چرا در حضور اشباح اینقدر گستاخانه با تفکرات خود درگیر شده است. ذهن خود را عاری از هر چیزی کرد، در همین لحظه اشباح جنگل کنار رفتند و شبح خفاش با هیبتی عظیم بر او فرود آمد و صورت به صورت او ایستاد، چهره شبح پر از خشم بود بطوری که سرمای عجیبی بدن تَنوفی را فرا گرفت، حتی به خود جرأت پلک زدن هم نمیداد.
ناگهان حس کرد آتشی گرداگرد او در حال سوزاند درختان است و به او نزدیک میشود، اینبار نمیخواست در حضور اشباح بی حرمتی کند، با خود گفت "حتی اگر ذره ذره تنم بسوزد این بار در نزد خدایان خود را شرمنده نخواهم کرد". آتش نزدیک شد، او نیز تمام غرور مانده در وجودش را جمع کرد و بدون آنکه لحظهای چشم بر دارد، نگاهش را به شبح خفاش دوخت ، انگار که میخواست خود را مجدد به اشباح جنگل اثبات کند. آتش به گرد او رسید و بدنش را فرا گرفت، با خود میاندیشید که این درد را برای تزکیه نفس خود تحمل خواهد کرد، بدنش خاکستر و نگاهش به اعماق سیاهی رفت.
به آرامی چشمانش را باز کرد، گیج بود و بی حرکت، نمیدانست مرده است یا زنده. آرام دستش حرکت داد، خاک مرطوب، سنگ های ریز، ریشه درخت. به تدریج تاری نگاهش از بین رفت، سایه درخت، شاخه های برافراشته، برگهایی که به آهستگی در جای خود میجنبیدند. نجواهای مجهولی که با صدای بم در گوشش میپیچید به مرور از هم تفکیک و مفهوم شدند، صدای بادی ملایم، نهری در دور دست. تَنوفی خود را خوابیده بر کف جنگل یافت، کمی که از حالت خلسه درآمد، برخاست، همان جایی بود که سالها پیش پس از گریختن و سقوط از شیب از هوش رفته بود، مانند همان زمان نمیدانست چند وقت است که در بیهوشی به سر میبرده، انگار که از همان زمان در خواب بوده و تمامی این سالهای حزن و تنهایی کابوسی بیش نبوده.
به بالای شیب نگاهی انداخت، جنگلی که سوخته بود و با رویش علوفه بر تن خاکش تلاش داشت تا خود را دوباره زنده کند، اینبار قصد نداشت تا مجدد به آنجا سر بزند، از درون حس میکرد که وظیفهای به او محول شده که هر لحظه تاخیر در انجام آن گناهی است نابخشودنی. به سمت کلبهاش حرکت کرد، همه چیز سر جای خودش بود. به سمت کُنده بزرگی که میز کارش بود رفت، تنه درختی که بروی آن بود را کنار انداخت، از گوشهای تبرش را و از سوی دیگر تیشهای بزرگ برداشت. با تبر بر تن کُنده درخت ضربه زد، با تیشه تکهای از آن را برید، مجدد تبر بر قسمتی دیگر از آن زد. ذهن و دستانش را رها ساخته بود تا آنچه که برای او مُقدر شده را بتراشد. زمان گذشت و آفتاب در پهنای افق در حال غروب بود.
به توتمی که ساخته بود نظاره کرد، نمادی از شبح خفاش که حالتی تهاجمی داشت عجیب ترین توتمی که تا بحال ساخت بود، با تبر به انتهای توتم که هم چنان به ریشه ها متصل بود چند ضربه زد و آنرا جدا ساخت، سپس به سمت صندوق خاک خورد کنار کارگاه خود رفت، با ضربه تبر قفل چوبی صندوق را شکاند، درون صندوق جامه شمنی اش تا خورده و مرتب جای گرفته بود ، کمی کهنه به نظر میرسید اما همچنان وقار گذشتهاش را داشت، جامه شمنی را بیرون کشید و بر تن کرد، سپس توتم اش را به زیر جامه شمنی گرفت و راه افتاد.
در مسیر موش پریان دیگر او را میدیدن که در حال حرکت به سمت شهر زیرین موش پریان بود، تمامی شان در عجب اتفاقی که در حال رخ دادن بود مانده بودند. از روی غریزه و به دنبال چرایی این اتفاق به دنبال او راه افتادند اما جرأت نمیکردن با او سخن بگویند. آفتاب در حال غروب بود و جمعی کثری از موش پریان در پشت شمن پیر در حال حرکت بودند تا به ورودی شهر رسیدند.
تَنوفی وارد شد و به سمت میدان مرکزی شهر رفت و موش پریان دیگر در دور میدان را پر کردند. سکوت بر همگان مسلط بود، گاهی صدای پچ پچ ریز میآمد و سریعاً خاموش میشد، توتم را از زیر جامه اش بیرون آورد و در مرکز میدان گذاشت، کمی مکث کرد و سپس رویش را به سمت جمعیت برگرداند. حاضرین نگاه به شمن پیر دوخته بودند که پس از نفس عمیقی، لب به سخن گشود.
لینک صفحه اصلی داستان:
https://virgool.io/@amin.nakhaie/return-kh7jaepbubct