مَهرام زیر سایهی درخت تنومندی نشسته بود و داشت خنجرش را پاک میکرد. قطرات خون که از ترس مهرام جرئت خشک شدن بر تیغهی خنجر را نداشتند با حرکات نرم دستمال محو میشدند، همانگونه که با حملهی دیانها زندگی از روستای کوچک موشپریان به سادگی و به سرعت محو شده بود. استفاده از خنجر بین سربازان دیان مرسوم نبود و اکثریت جنگ با شمشیر و یا تبر را ترجیح میدادند. اما مهرام خنجر را بیشتر دوست داشت. بنا به جثهی نسبتا ریز و چابکی او، خنجر سلاحی بسیار مرگبار در دستانش بود.
همانگونه که خنجر خونینش را به تمیزیِ دستمال آلوده میکرد، به یاد سخنان چند روز پیش آلیش افتاد، زمانی که با دستمالی این چنین، عرق جنگ از پیشانی مهرام میشست:
-جنگ آلوده است مهرام! پاکی عشقمان را نجس میکند. میترسم روزی سر بریدنهایت به دلبریدن برسد.
-چه میگویی آلیش؟ جنگهای من عامل این عاشقیاند! اگر دیانها میتوانند زندگی کنند، بخوانند و برقصند و عاشق شوند، ماحصل چرخش شمشیرهای ماست! اگر این شمشیرها و رقصشان بر جسم بیوجود این موشهای کثیف نبود، من و تویی نبودیم که بخواهیم عاشق شویم. من دارم آتش عشقمان را به هیزم نفرت از این نجسها تازه میکنم.
-مرز عشق و نفرت به باریکی گردن اون بیپناهانی است که به برق شمشیرتان بریده میشود. مباد که روزی عشق را هیزم نفرت کنی! نفرتی که نه از آن من و تو، بلکه از آن کسانی است که جز برق سکه و کمر خمیدهی مردم در مقابلشان، چیزی نمیبینند.
آنگاه گل رزی تازه و شاداب از گلدان بیرون آورد و به دست مهرام داد:
-خوب نیست اگر روزی خنجر مفرغی زمین بگذاری و رز قرمز به دست گیری و به جای خط زخم، خط عشق بزنی؟
مهرام دست در جیب کرد و گل رزی که آلیش به دستش داده بود را در آورد. هنوز تازه بود و شاداب.
-سربازها! جنازهها و مجروحین را بلند کنید و غنایم را بردارید. به شهر باز میگردیم.
صدای فرمانده بلند شد و به گوش مهرام رسید، افکار پریشان اما اجازهی ورود صدا به ذهن را ندادند و دروازهی گوش را به روی صدا بستند. سربازهای سالم-که تعدادشان کمتر از ۴۰ بود-در تکاپو بودند. فرمانده که متوجه مهرام شده بود، به سویش رفت.
-نشنیدی چی گفتم سرباز؟
مهرام ناگهان به خودش آمد و به سرعت از جا برخاست و معذرت خواست. فرمانده مهرام را برانداز کرد. متوجه خنجر در دست چپ و گل رز در دست راست او شد.
-معذرت میخواهم فرمانده، حواسم جای دیگری بود.
دستی بر شانهی مهرام گذاشت: عیبی ندارد، کمی بمان و نفسی تازه کن. بعید میدانم خطری در این جنگلها باقی مانده باشد. فقط تا قبل از تاریکی برگرد.
مهرام تشکر کرد، نشست، و رفتن همرزمانش را نظارهگر شد. همرزمانی که شاد از فتح امروز، میرفتند تا داستان دلاوریهایشان را برای خانوادههاشان تعریف کرده تا به ایشان افتخار کنند. مهرام چگونه میتوانست کاری کرده که آلیش به او افتخار کند؟
-راست بگو آلیش... شک کردهای؟ به قداست این جنگ شک کردهای؟
-من هنوز مومن به جنگام، اما نه این جنگ.
-پس مومن به کدام جنگی؟
-مومن به جنگِ ضد جنگ!
صدایی از میان خرابهها گوشهای مهرام را تیز کرد. خنجر را بالا برد و به سوی صدا حرکت کرد. صدا از درون خانهای نیمسوخته میآمد. مهرام با احتیاط وارد خانه شد. صدای گریه بود؟ چوبها را کنار زد و کف خانه دریچهای یافت. با احتیاط دریچه را باز کرد و ... صدای گریه بلند شد. کودکی چند ماهه درون دریچه مخفی شده بود. موشپری به صورت مهرام نگاه میکرد و میگریست. مهرام با ناباوری اطرافش را نگاه کرد. کسی نبود تا بتواند از او کمک بگیرد. باید چه میکرد؟ موشپریان دشمن بودند، کودک و بزرگسال نداشت. نجس بودند و محکوم به مرگ. همینها بودند که بارها زخمی عمیق بر پیکر شهرهای دیانها باقی گذاشته بودند. اما... این کودک... گناه او چیست؟ و چهقدر معصوم است. مهرام گیج بود. اگر او را رها میکرد که دوام نمیآورد. اگر هم میخواست او را با خود ببرد... کجا میتوانست ببرد؟ مردم شهر اگر میفهمیدند کودک را میکشتند، شاید مهرام را نیز! اگر هم میخواست او را بکشد... آخر چگونه میتوانست یک کودک را بکشد؟ سرش تیر میکشید. دستهایش را روی شقیههایش گذاشت. ناگهان متوجه دستهای خویش شد. به دست چپ نگاه کرد: خنجر. به دست راست نگریست: گل رزی که هنوز شاداب بود. کمی فکر کرد. به راستی چگونه میتوانست توسط آلیش تشویق شود؟
صدای هلهله از درون قبیله به گوش میرسید. مهرام همانطور که داشت به ورودی قبیله نزدیک میشد، کلاه ردایش را تا انتهای روی سرش کشید. افسار گراز را به دست گرفته بود و با قدمهایی مضطرب خود و گراز را به سوی خانه میکشاند. پرچمهای سیاه قبیلهی زرین تاج و جمجههای قرار داشته بر روی درختهای اطراف رئشه بر تن متجاوزان انداخته و عاقبت شومی که در پی ایشان بود را گوشزد میکردند. صدای خندهها و فریادها و موسیقی بیشتر و بیشتر میشد. وارد قبیله شد و توانست به خوبی جشن را ببیند. مردم دور میدان اصلی-که تندیسی طلایی بود از ارزو، خدای ثروت-در حال رقص و آواز بودند و دخترکان ریزاندام سربهزیر، سینیهای زرین غذا و نوشیدنی را بین سربازان میگرداندند. سربازان نیز در دام رخسار این زیبارویان گرفتار شده و افتخارات جنگی خود را اعتبار خرید ناز آنان میکردند. حیای دختران و حسرت پسران. جرقهی عشق. سریع و سوزان. مهرام لبخندی زد. یاد خودش و آلیش افتاد... اما نه! نه آلیش دختر محفوظ به حیای خیالپردازِ در انتظار شوالیه است، و نه مهرام پس از واقعهی امروز سرباز مفتخر! چیزی که بینشان بود جدید بود. هیجانانگیز و ترسناک. عاشقهایی متنفر از نفرت، عاشقهایی در سایه، یا حداقل مهرام امید داشت اینچنین باشد.
کیسهای که پشت گراز بسته شده بود تکانی خورد و مهرام را به خود آورد. دور و اطراف را نگاه کرد، کسی متوجه نشده بود. سریع شروع به حرکت کرد. قدمهایش را تند کرده بود و گراز نیز همراهی میکرد. برای رسیدن به خانه باید میدان را دور میزد و این امر به دلیل خیل جمعیت کمی سخت بود. همانطور که میدان را دور میزد، سعی کرد خود را هرچه بیشتر از مرکز جشن دور کند.
-هی سرباز
...
-آهای! مگه با تو نیستم؟!
مهرام ایستاد. قلبش به تندی میتپید. به سوی صدا چرخید. فرمانده سیبی به سوی مهرام پرت کرد. مهرام ناخودآگاه دست راست خویش را بالا آورد و سیب را گرفت.
-سلام قربان
-بالاخره برگشتی؟! حالت بهتره؟
مهرام سری تکان داد
-خوبه. یه چیزی بخور و از جشن لذت ببر. پیروزی کمی نبود، چیزی نمونده تا اون حرومزادهها رو برای همیشه از بین ببریم
فرمانده سرش را کج کرد و کنجکاوانه به کیسهی روی گراز نگاه کرد. مهرام که ترسیده بود و نمیدانست باید چه کند سعی کرد بحث را به سمت دیگری بکشاند و نگاه فرمانده را بدزدد.
-اگر نقشهها و رشادتهای شما نبود، ما هیچوقت پیروز نمیشدیم قربان!
فرمانده نگاهش را به مهرام داد. متوجه استرس در چشمان مهرام شد. لبخندی زد و شانهي مهرام را فشرد.
-بهت میاد دیان باهوشی باشی.
و به درون جشن برگشت. مهرام خشکش زد و با چشمانش فرمانده را دنبال کرد که میرفت تا در گوش رهبر سلوکیان قبیله چیزی بگوید. با هزار فکر و خیال به سوی خانه حرکت کرد. یعنی فرمانده متوجه شد؟ سلوکیان را در جریان قرار داد؟ اگر بچه رو پیدا کنند چی؟ من رو اعدام میکنند؟...
به خانه رسید. نفس عمیقی کشید و برای اتفاق پیش رو آماده شد. با خودش فکر کرد: مهم نبود اگر بچه را پیدا میکردند یا حتی اگر اعدام میشد. در زد. آلیش قرار بود به او افتخار کند!
شمع به آرامی میسوخت و سعی میکرد به حریم سایهها تجاوز کند. سایههای مظلوم از ترس روشنایی پشت موهای پریشان آلیش و روی صورتش پنهان شدند. آلیش ترسیده و مستاصل سرش را بین دستانش پنهان کرده بود و سعی داشت واقعیت را پس بزند. مهرام نیز گیج و ناامید ایستاده بود و مرگ تدریجی آرمانش را نظاره میکرد. سکوت اتاق که مزین به صدای بازی موشپری کوچک با تکه چوبی بود به فریاد آلیش شکست:
-آخه با خودت چی فکر کرده بودی؟
-من... من فکر کردم که... که تو...
-که من چی؟
-که تو خوشحال میشی!
- خوشحال میشم؟ چرا باید همچین فکری کنی؟ چرا باید از اینکه قراره هر دومون کشته بشیم خوشحال بشم؟
-خو.. خودت اون روز گفته بودی! گفته بودی که به صلح معتقدی نه به جنگ! من هم برات نماد صلح را آوردم! یک کودک معصوم!
و به موشپری که داشت به حرکات دست مهرام میخندید اشاره کرد. آلیش گیج و حیران گفت:
-دیوانه شدی؟ اون حرفها... اون حرفها فقط...
-فقط چی؟ دروغ بود؟ ژست بود؟ برای کافر کردن من به این جنگ مقدس بود؟
-...
-بگو دیگه! جواب بده آلیش!
مهرام به آلیش نزدیک میشد و صدایش را بلندتر و بلندتر میکرد. خشمگین بود. از اینکه کشتی امیدش به گل نشسته بود خشمگین بود:
-دنیای واقعی به اندازهی کتابهات قشنگ نیست؟
-...
-اگر اینقدر به حرفهات شک داشتی چرا من رو باهاشون روبهرو کردی؟ چرا من رو هم به شک انداختی؟ چرا من رو ...
-نمیدونم!
فریاد آلیش کودک را به گریه واداشت. گریهی کودک چندان بلند نبود اما برای ترساندن ایشان کافی بود. آلیش که خودش را گم کرده بود و نمیتوانست شرایط را هضم کند، لباسش را برداشت و گریان بیرون زد.
-آلیش...
در بسته شد و مهرام حس کرد چیزی درونش شکست. پاهایش میخواستند زمین بخورند و سرش میخواست دیوار را در آغوش بگیرد. مهرام اما به تمنای هیچکدام پاسخ نداد. ایستاده باقی ماند و نگاهش را از در بر نداشت. درِ عشق، درِ بخشندگی و درِ صلح... که حال به رویش بسته شده بود. صدای گریهي کودک همچنان بلند بود. مهرام به موشپری نگاه کرد که روی میز قرار داشت. حال باید چه میکرد؟ آلیش به کسی میگفت؟ نه... او مهرام را نمیفروخت... اما فرمانده... نمیدانست باید چه کند. همه چیز داشت فرو میریخت. دیگر آرمانی نمانده بود که بخواهد ناظر به آن خطر کند. صدای گریه تداوم داشت. اگر همسایهها بشنوند چه؟ ضربان قلبش تندتر و تندتر میشد. به دستهایش نگریست. دستهایی که تا امروز صبح مومن بودند و به فاصلهی کمتر از یک روز، به دستهای یک خاطی تبدیل شده بودند. دستهایی که صبح پر از افتخار بودند و حال خالی. خالی... دستهایش خالی بود! به میزی که موش پری روی آن دراز کشیده بود نگریست. سمت چپ گل رزی بود که دیگر پژمرده شده بود و رو به زوال میرفت. در سمت راست میز نیز خنجر مفرغی میدرخشید. چه کسی باید به او افتخار میکرد؟ به سمت میز حرکت کرد.
صدای گریهی نوزاد قطع شد.
لینک صفحه اصلی داستان:
https://virgool.io/@mehdihosseinzadh/dead-rose-kshl8as914x8