بر روی تخته سنگی نشسته بود و به دیان شاخشکستهای که در انتهای تاریک غار تکیده بود مینگریست. هوای نمور درون غار و بوی ماندگی آن سینهاش را میآزرد. ولی خم بر ابرو نیاورد. آلیا گرچه چون ماهتاب شب چهارده میدرخشید، ولی از آن زنان نازپرورده نبود که حال بخواهد گلهای از میزبانی ناشایست شویِ خود کند. آمده بود تا عشق از دست رفته خود را باز پس گیرد.
سینهاش از مهر در حال ترکیدن بود. پس از این همه سال محبوب خود را به دیده داشت و برای لحظهای آغوش جان میداد. لیک نه تنها آغوشی نسیبش نشد، که پرخاشگری و تندخویی به پاسخ گرفته بود. بار دیگر به دیان پیلتنِ درهمشکسته نگریست. به شاخ شکستهاش. به بازوی قطع شدهاش. به صورتی که اجازه نمیداد آلیا نیمه راستش را بنگرد و آن را از زن زیباروی میپوشاند.
دیان برخواست. بار دیگر غرید و تندخویی کرد:
«مگر پاسخت را نشنیدهای که هنوز برجای ماندهای؟ شوی خود را از واروهاران بخواه که در اعماق تاریکش سقوط کرد و... مُرد. به قبیلهات بازگرد! برای شوی خود چندی به سوگ بنشین و سپس زندگانی از سر بگیر. در این غار چیزی جز تن پاره و شبحی سرگردان از من نخواهی یافت.»
صدایش میلرزید. نه از سر خشم که از شرم.
روان آلیا از اندوه پهلوان دریده شد. راه نفس بر گلویش بسته شد. لیک اجازه نداد سیلابی که در پشت سدّ چشمانش جمع شده بود روان گردد. برخواست و در میانه تاریک و نمور غار گام زد. دیان، نیمه راست صورتش را از آلیا میپوشاند. آلیا نفس عمیقی کشید و شوی خود را بانگ زد:
«چه خوشبخت بودم آن روز که مرا به دارگاس خواندی! دستانم را فشردی و مهری را از چشمانت به دلم ریختی که تمام دخترکان قبیله خواستارش بودند. پیمان را فراموش کردی پسرِ اِلسان! این تو نبودی که در پیشگاه سلوکی، و در میان مردمان مرا به همسری گرفتی و به برکت زاکان سوگند خوردی که تا نفس در سینه داری و تا خون در رگ، تا جان در تن و تا توان در روان، مرا به عشق خود سیراب کنی؟»
دلش پاره پاره میشد از بیان این سخنان. قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید و بر صورت زیبایش سُرید و صدایش لرزید:
«نفس در سینهات بند آمده یا خون در رگهایت خشکیده که مرا به سوگ خود مینشانی؟ برکت خدایان چنین نزد تو تباهند که سوگند زاکان را چنین بیارزش نهادی؟»
سینه دیان شاخشکسته بالا و پایین شد و گویی چیزی درونش دریده شد. ولی نفس بر نیاورد و فقط تلاش کرد تا صورت ویرانه خود را از نگاه پرسشگر آلیا دور سازد.
آلیا که دیگر از روان شدن اشک بر صورتش شرمی نداشت، در میانه غار گام میزد و با نگاهی که گویی به دوردستهای دیر و دور مینگرد، به سخن پرداخت:
«آن روز را بخاطر داری اِرگار؟ ساعتی از پیمان دارگاس نگذشته بود که پیکی غریبه به میدان قبیله وارد شد. بیرق قبیلهای از آن سوی هرابرزیتی را به دست داشت که نامشان را تنها در افسانهها شنیده بودیم. آن بیرق سیاه و پنجه سپید نقش شده بر روی آن را خاطرت هست؟ خاطرت هست چه شوری در میان مردم برپا شد. که پیکی از قبیله سپید بر قبیله دورافتاده و تکیده ما مهمان شده؟ قبیلهای که خدایان بر آن نظر کردهاند؟ خاطرت هست در گوشم چه گفتی؟»
لبخندی از یادآوری شوخی اِرگار بر صورتش نشست و صدایش را کلفت کرد تا ادای روزگار سرخوشی و سرمستی پهلوان را درآورد:
«گویا یاریگر خدایان نیز پیکی فرستاده تا ازدواجمان را از سوی خدایان تبریک بگوید!»
خنده کوتاهی از یادآوری آن خاطرات شیرین بر صورتش نشست و دمی بعد به سیل اشکهایش شسته شد. ادامه داد:
«لیک خبر ناگوارتر از آن بود که میپنداشتیم. آریش اعلام دیوانکرده بود و تمام قبایل را به دیوان خوانده بود. نبردی مهلک در راه بود. تمام جنگاوران تمام قبایل به نبرد خوانده شده بودند و شوی من، دلیرترین جنگاور قبیله، باید که در پیش سپاه خود به ندای دیوان پاسخ میداد.
اخمهای تو در هم شد. روان من پاره پاره شد. در دل گله بر خدایان کردم که شربت عشق را چنین زود و نابهنگام از من دریغ کردهاند.
لیک دل استوار کردم. گرچه تنها یک روز از زندگی در کنار محبوب خود بهرهمند بودم، لیک اجاق عشق و خانه را در همان یک روز استوار داشتم. فردای آن روز، به شایستگی جامه رزم بر تنت پوشاندم. شمشیر به دستت دادم و بدرقهات کردم.
روزگاری گذشت و تنها تجاوز و خونخوارگی موشپریانبود در میدانهای نبرد به گوش میرسید.
نشکستم. اندوهگین نشدم. چرا که جام عشقم را به درگاه خدایان قربانی کرده بودم. مگر نه اینکه آریش یاریگر خدایان است. مگر نه اینکه آن تبر شگفتانگیز، آرگاور را به دست دارد. چه باک از دشمن و نبرد و میدان وقتی که آتشکش میداندار نبرد باشد؟
اخبار دلاوریهایت به قبیله میرسید. ارگار پسر السان، دلاوری از قبیلهای دورافتاده به نام ساوان، بر لشکریان دشمن میتازد و ترس بر اندام دشمنان افکنده. که آریش بر او آفرین خوانده و فرماندهاش کرده. که دوشادوش آتشکش، یاریگر خدایان، میتازد و هرابرزیتی را از حضور نامبارک موشپریان میزداید. که مردمان هرابرزیتی تنها دل به غرش و نازش دو تیغ استوار کردهاند که آن هم تبر آریش و شمشیر ارگار است.
دل از رنج دوریات پارهپاره بود محبوب من! لیک سینهام برافراشته از غرور. که قهرمان هرابرزیتی، آنکه نامش در تمام قبایل بر سر زبانها افتاده شوی من است و نامش را در کتیبه دلاوران، در کنار نام آتشکش میآورند.
روزگار سپری شد. سالها گذشت و اخبار پیروزیهای پیاپی فزونی گرفت. آتش جنگ رو به خاموشی بود و به یکباره، خبر نبرد شنهای سرخ را به قبیله آوردند.
قبیله در جشنی هفتروزه غرقه شد. همگان مسرور بودند که عزیزانشان پس از ده سال باز میگردند.
بازگشتند.
عدهای مجروح و شکستهپیکر. لیک مغرور و دلاستوار.
خبری از محبوب من در میانشان نبود.»
ارگار در تمام این مدت دم برنیاورد و در تاریکی به سکوت نشسته بود. بار دیگر، صدای آلیای زیباروی که از یادآوری دلاوریهای شویش مغرور گشته بود، به لرزه افتاد و اندوهش فزونی گرفت. با صدایی لرزان ادامه داد:
«از هرکه سراغت را گرفتم نشانی از تو نیافتم. همگان از جهنمی که در شنهای سرخ برپا شده بود، با بیم سخن میگفتند. کسی از بازآمدگان نبود که سرنوشت یگانه یاورِ آتشکش در واروهاران را برایم روشن سازد.
هفتهای گذشت و نگاه مردمان بر روانم سنگین شد. آن ترحم عذابآور. گویی با هر نگاهشان زخمی بر قلبم میآوردند که غرورت پایمال شده و شویی که در تمام این ده سال به آن مینازیدی، از صدای فلوت آمیرات امان نیاورد. که این پاسخ خدایان به غرور و خودپسندی تو بود که قضاوتشان در سرنوشت را نادیده گرفتی!»
دیگر بغض آلیا منفجر شده بود و چون ابر بهار میگریست:
«هرابرزیتی پتوی آرامش و آسایش به سر میکشید و من آتش غم به دل میکاشتم تا شعلهی اندوه بردارم. باور نداشتم که زاکان پاسدار تو نبوده باشد. مگر در تمام آن سالها، از قربانی کردن اشکها و دلتنگیهایم به درگاهش دریغ کرده بودم که بخواهد مرا به چنین سوگی بنشاند؟ مگر در ستایش آکومان کممایگی کردم که پاسدار تو نباشد و تو را به من بازنگرداند؟ باور نکردم که اسیر دام آمیرات شده باشی! هیچ کس شاهد تباه شدنت نبود و این بیخبری از سرنوشتی که بر سرت آمده بود مرا به جنون رساند.
اگر تنها یک کس بود که پاسخ پرسشهایم میدانست، آن تنها آریش بود.
کفش آهنین بر پا کردم و عصای آهنین به دست گرفتم و سراسر هرابرزیتی را پیمودم تا خود را به قبیله سپید رساندم و شوی خود را از آتشکش خواستم.
تنها او بود که شاهد سقوطت بود.
آریش گرچه نظر کرده خدایان، ولی او را به همسر خود محرمتر دانستی که سرنوشتت را برای او فاش ساختی و تصمیمت را از پنهان شدن در این ناکجاآباد بر او نمایان ساختی و من را شایسته دیدار خود ندانستی؟»
تن و بدن ارگار به لرزه افتاده بود. لیک آلیا نیامده بود تا سخن را ناگفته بگذارد و برود. آمده بود تا عشق از دسترفته خود را از خدایان باز ستاند. نفسی کشید و ادامه داد:
«مگر نه اینکه آر، نخست بر فاریا خشم گرفت و جامهاش را سوزاند؟
مگر نه اینکه مشت آتشین بر سندان زاگار کوفت و آهنکدهاش را ویران ساخت؟
مگر نه اینکه دندان آکومان شکست و تنش را در هم کوفت و شاخش را شکست؟
کدام یک از خدایان از نبردهایشان بی زخم و جرح ماندهاند که تو زخم نبردهایت را بر خود ننگ شماردی و از کسان خود گریزان شدی پسر السان؟»
به سمت ارگار گام برداشت. در روبروی او بر زانو نشست و با یک دست، تنها دست سالم پهلوان را گرفت و با دست دیگر بر نیمه چپ صورت محبوبش نازید. در تمام این مدت، این اولین بار بود که تا این اندازه به یکدیگر نزدیک شده بودند و میتوانست ببیند که ارگار چون ابر بهار میگرید و اشکهایش را در گنجه تاریک غار پنهان میدارد. پهلوان که دلش در آزرم و هیاهو بود، رُخش را گرداند و رو در روی محبوب خود قرار گرفت. آلیا اولین بار بود که نیمه راست صورت شویش را میدید که چگونه متلاشی گشته است.
خم بر ابرو نیاورد. ذرهای از از مهر و محبت و عشق پاکی که نثار شوی خود میکرد کم نشد. دریای خروشان از عشق خود را در چشمان ارگار فرو نشاند و ادامه داد:
«مرا شایسته تیمار زخمهایت ندانستی یا...»
ارگار دست آلیا را فشرد با نوایی محزون دم برآورد:
«... یا چه؟»
«یا فرزندی را که قبل از عزیمت به جنگ در من کاشتی و از پدر تنها افسانههای نبردش را شنیده، شایسته فرزندی خود ندانستی؟»
لینک صفحه اصلی داستان: https://virgool.io/@farid.sulejmani/%D8%B3%D9%82%D9%88%D8%B7-gbfvyrbuerej