ویرگول
ورودثبت نام
کتیبه خدایان
کتیبه خدایان
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ سال پیش

شکار شبانه، میلاد بنکدار


اَردل نفس عمیقی کشید و گفت :«حالم از این قبیله لعنتی بهم می‌خورد.»

اِستر هم زیر لب موافقت کرد و گفت :« آره، شانس ماست که توی این خراب شده به دنیا آمده‌ایم.»

قبیله هِلمود در حاشیه جنگل‌های واروهاران قرار داشت و شامل چند جاده خاکی و کلی خانه چوبی با دیوارهای کاهگِلی می‌شد. دو دیان جوان که کاری برای انجام دادن ندا‌شتند حوصله‌شان سر رفته بود. اِستر به کبوتری که روی دیوار کاهگِلی این طرف و آن طرف می‌پرید نگاه کرد و زیر لب گفت:« الان می‌گیرمش»

اِستر شانه‌های پهن و بازوهای عضلانی داشت و در کل دیان خوش قیافه‌ای بود. چشمان خاکستری و شاخ‌های خوش ترکیبش که همیشه از تمیزی برق می‌زد او را در میان دیگر دیان‌های جوان منحصر به فرد و جذاب می‌کرد. کبوتر از میان دستان اِستر پرید و فرار کرد. اِستر زیر لب غر زد :« لعنتی! نزدیک بود بگیرمش »

اَردل چشمانش را نازک کرد و گفت :« حالا مثلاً چه می‌شد اگر می‌گرفتی؟!»

اِستر اخم کرد و گفت :« از این که فقط یک جا بایستیم و در مورد بد بودن قبیله حرف بزنیم که بهتره »

اَردل نگاهی به او انداخت و پیشنهاد داد:« پس چطوره به جای حرف زدن بریم شکار؟»

اِستر با ناراحتی پاسخ داد :« به خورشید نگاه کن تو که نمی‌خوای پدرت را عصبانی کنی! »

اَردل صدایش را کلفت کرد و ادای پدرش را در آورد: « بعد از غروب نباید از قبیله خارج بشوی بچه»

اِستر خندید و گفت :« خب نگران بچه‌اش است دیگر »

اَردل با چهره‌ای ناراحت زیر لب غرید :« ای کاش پدرم انقدر بزدل نبود. نا سلامتی نیاکان ما جنگجو بودند »

اِستر فوراً گفت :«چرند نگو! اگر تبار ما جنگجو بودند دیان‌های هِلمود هم مانند دیگر قبایل برای جنگ با موش‌پری‌ها به آریش و دیوان ملحق می‌شدند»

اَردل با صدایی پر از غرورگفت :« من یکی که حاضرم همین الان به دیوان ملحق شوم و با موش پری‌ها بجنگم»

اِستر با کمی حیرت لبخند زد و گفت :« تو!... بی‌خیال رفیق، تو فقط بلدی با علف‌های هرزه بجنگنی.»

اَردل از این حرف دلخور شد و غرید : «خوب یاد می‌گیرم. مگر همه دیان‌هایی که توی دیوان هستند از شکم مادرشان با نیزه و گرز بیرون آمدند؟! تازه وقتی شما بچه‌ها بازی و کارهای احمقانه می‌کردید من تمرین تیر اندازی می‌کردم. من از همه شما بهتر میدانم که چطور از کمان استفاده کنم. »

اِستر با صدایی ملایم تر از قبل گفت :« فکر کنم تَوهم زدی! شکار یک جانور پشمالو شبیه کشتن یک موش‌پری نیست. »

اَردل که دندان به هم می‌سایید رویش را برگرداند و از اِستر دور شد. اما چند قدم بیشتر بر نداشته بود که اِستر از پشت سرش در نهایت آرامش پرسید:« کجا می‌روی؟!»

اَردل شانه‌هایش را با بی‌تفاوتی بالا انداخت و پاسخ داد:« می‌خواهم برای شکار شبانه به جنگل بروم »

اِستر با نگرانی به او زل زد و گفت :« تو چرا انقدر یک دنده هستی؟!»

اَردل در حالی که نا امیدی و تندی در کلامش موج می‌زد غرید :« من فکر کردم از دیگران شجاع‌تر باشی! ولی تو مثل بزدل‌ها از تاریکی می‌ترسی »

اِستر که دور شدن رفیقش را تماشا می کرد با خشم کمانش را از کنار دیوار کاهگِلی برداشت و در حالی که باعجله به دنبال او می‌دوید فریاد زد:« حرف تو پس بگیر من از هیچی نمی‌ترسم.»

اَردل می‌دانست با این کارش پدرش از دستش عصبانی می‌شود. اما حس ماجراجویی کاملاً بر او چیره شده بود. اصلا تقصیر اِستر بود که با مسخره کردنش غرورش را شکسته بود. اَردل دیانی لاغر اندام بود که شکل هیکلش نشان از چالاکی‌اش داشت. او باور داشت که بدن بزرگ مانع از این می‌شود که بتواند مانند حیوانات آرام و بی‌صدا در جنگل راه برود. اَردل کلی به تیر اندازیش هم می‌نازید و با این که بهترین شکارچی قیبله هِلمود نبود خودش را بهترین می‌دانست و این غرور و اعتماد به نفس بیش از اندازه همیشه اِستر را عصبانی می‌کرد. اِستر غرولند کنان گفت :« تو زیادی بی‌پروایی»

اَردل پوزخندی زد و گفت:« می‌خواهند چکارم کنند؟ من بزرگ تر از آنی هستم که بخواهند تنبیه‌ام کنند»

اِستر به حرف او لبخند زد اما اَردل که می‌خواست حال او را بگیرد ادامه داد :« می‌خوای شرط ببندیم که چه کسی حیوان بهتر را شکار می‌کند؟»

اِستر می‌دانست که اَردل شکارچی بهتری است ولی غرورش اجازه نمی‌داد تا پیشنهاد رفیقش را رد کند. پس موافقت کرد و آن دو از هم جدا شدند. پس از مدتی اِستر خودش را در حاشیه جنگل واروهاران دید. از اینجا به بعد باید مراقب می‌بود تا صدای پاهایش حیوانات را نترساند. پس گام‌هایش را آهسته کرد و به اعماق خنک جنگل وارد شد. ناگهان از میان شاخه‌های درختان آهوی زیبایی دید. کمانش را کشید اما حیوان آگاه شد و شروع به دویدن کرد. اِستر تا حدی که پاهای قوی و جوانش توان داشت با سرعت حیوان را دنبال کرد. او که عرق بر روی بدنش نشسته بود و نفسش به تندی می‌زد خودش را وادار کرد تا ادامه دهد. ناگهان صدای فریاد حیوان را از نزدیکی‌اش شنید و دلش فرو ریخت. حتماً اَردل زودتر از او به آهو رسیده بود و او باید باز اعتراف می‌کرد که رفیقش شکارچی بهتری است. با ناامیدی به خود فشار آورد تا سریع‌ترگام بردارد. اما می‌دانست که دیگر دیر شده است. از گوشه چشم به جایی که صدای حیوان را شنیده بود نگاه کرد. ولی به جای دیدن اَردل سوزشی در پوست بدنش احساس کرد و به سرعت پشت درخت بلندی پنهان شد. او یک موش‌پری را دید که بالای شکارش ایستاده بود و سلاح ساطور مانندش را در بدن آهو فرو می‌کرد. با هر ضربه او استخوان‌های آهو بیشتر می‌شکست و خونش به اطراف می‌ریخت. موش‌پری واقعا ظاهری شبیه یک موش داشت، بینی کشیده ، گوش‌های پهن و کوتاه وخزی قهوه‌ای که تنش را پوشانده بود. اِستر در تصوراتش فکر می‌کرد موش‌پریان خیلی بزرگ تر باشند . اما این موجود از تمام دیان‌های قبیله او کوچک تر بود. موش‌پری بر روی شکارش قوز کرد و با یک حرکت دست و ضربه ساطور پای آهو را از بدنش جدا کرد. اما ناگهان متوقف شد و هوا را بو کشید و مستقیماً به مخفیگاه اِستر خیره شد. اِستر در طول زندگی‌اش حیوانات زیادی را شکار کرده بود و همیشه ترس را در چشمان آن‌ها احساس می‌کرد. اما این بار از دیدن چشمان موش‌پری غافلگیر شد. در چشمان این موجود چیزی شبیه درک و شعور موج می‌زد که او را شبیه دیان‌ها می‌کرد. ناگهان تیری از کنار صورت اِستر رد شد و پوست خز مانند و ماهیچه‌ای موش‌پری را درید. موجود زخمی خودش را از شدت درد عقب کشید و درحالی که ناله می‌زد ازکنار آهوی شکار شده فاصله ‌گرفت و به میان درختان پرید.

اَردل در حالی که کمانش را دوباره آماده می‌کرد فریاد زد :« زود باش، دنبالش کن!»

اِستر غرید :« زده به سرت ! موش‌پریان تنها زندگی نمی‌کنند بیا تا سر کله‌ی رفیق‌هایش پیدا نشده برگردیم »

اَردل به خونی که بر زمین ریخته شده بود اشاره کرد و گفت :« نمی‌بینی کارش تمام شده است ؟! زخمی‌اش کردم»

بعد بدون آن که منتظر جواب اِستر شود به دنبال موش‌پری دوید. اِستر نیز به او ملحق شد زیرا دوست نداشت رفیقش را در این جنگل بی‌انتها تنها بگذارد. حال ماه اول شب که به رنگ سفید وآبی می‌درخشید. نورش را از میان درختان جنگل به زمین می‌تاباند تا مسیر را برای حرکت دو دیان جوان روشن کند. آن‌ها چند صد متری جلوتر موش‌پری را در حالی که خزش حسابی خونین شده بود و به درختی تکیه زده بود پیدا کردند. دو دیان جوان کوچک ترین صدایی ایجاد نکردند و ساکت و آرام در کمین ماندند زیرا موش‌پری کامل از پا نیافتاده بود و امکان داشت به آن‌ها حمله کند. اَردل زمزمه کرد :« هدف بگیر»

اما به محض این که اِستر کمان را بالا آورد موش‌پری سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد. ثانیه‌ای هر دو به هم نگاه کردند. اِستر چیزی در چشمان او دید گویی داشت التماس می‌کرد. اما اَردل شلیک کرد و تیرش به درخت فرو رفت. موش‌پری بدنش منقبض شد و سعی کرد برای دفاع از خود بلند شود. اما به دلیل آسیب شدید هنوز آن‌قدر توان نداشت تا حمله کند. اَردل دوباره تلاش کرد تا کمانش را زه کند. اما در لحظه آخر اِستر در مقابل او ایستاد و گفت :« آخر کشتن این بیچاره چه افتخاری برای ما می‌آورد؟ ولش کن بگذار برود»

اَردل با تعجب نعره زد « موش‌پری‌ها دشمنان دیوان هستند. نزدیک ده سال است که ما را دارند سلاخی می‌کنند!»

اِستر با صدایی ملایم گفت :« توی تمام این سال‌ها یک‌ بار هم به قبیله ما حمله نکردند. تو تا امروز حتی قیافه‌ی این موجودات را ندیده بودی. ولی اگر او را بکشیم کل قبیله درگیر یک جنگ ناخواسته... »

اَردل با فریاد حرف او را قطع کرد و غرید :« تو هم مثل تمام دیان‌های هِلمود نازک ‌نارنجی و بزدل هستی! از سر راهم برو کنار تا کارش را تمام کنم »

در همین لحظه صدای خرناسی وحشناک درختان جنگل را به لرزه در آورد. صدا آنقدر ابهت داشت که موهای تن دو دیان جوان از شنیدن آن سیخ شدند و لرزشی بر اندام‌شان افتاد که بیشتر ناشی از غریزه‌ بود تا درک خطری که در کمین‌شان نشسته بود. حال باد هم صدای خرناس را از همه سوی در اطراف آنها می‌پیچاند. اِستر متوجه شد که موش‌پری طوری از این صدا به خود می لرزد که انگار از شدت ترس درد زخمش را از یاد برده است. زمانی که برای سومین بار صدا بلند شد اَردل احساس کرد شک و تردید بر دلش نشسته است. با خود فکر کرد که شاید بهترباشد به جای کشتن این موش‌پری به سمت قبیله فرار کند.دقایقی بعد اِسترکه حرکتی در نزدیکی‌اش احساس کرد. سرش را بالا برد و به آسمان نگاه کرد. ماه از میان درختان مانند زغالی آتشین به رنگ سرخ می‌درخشید و نورش خزهای سفید و سرخ‌آبی موجود افسانه‌ای را ترسناک تر از چیزی که بود می‌کرد. پَلام پنجه هایش را داخل درختی عظیم فرو کرده بود و دم بلندش مانند ماری بزرگ به دور شاخه های درخت پیچ و تاب خورده بود. این هیولای افسانه‌ای که نژادش در حال انقراض بود چشمانش را به آن‌ها دوخته بود و خرناس می‌کشید. اَردل با حسی آمیخته از ترس و اشتیاق به هیولا نگاه کرد. چهره‌ی‌ پَلام درنده و مغرور به نظر می‌آمد. از آخرین باری که کسی یکی از این موجودات را در این جنگل‌ دیده بود هشتاد سال می‌گذشت. برای یک لحظه اِستر با خودش فکر کرد که اگر زنده به قبیله برگردند هیچکس حرف‌شان را باور نخواهد کرد. َپلام گرسنه نبود اما نمی‌توانست ورود این موجودات حقیر را به قلمرو جدیدش تحمل کند. پس با سرعت از بالای درخت بر زمین فرود آمد. اَردل با اعتماد بنفس زه کمانش را رها کرد و تیر صفیرکشان جلو رفت و یال سفید رنگ روی سینه جانور را شکافت تا به درون عضله‌اش فرو برود. اما پَلام برخلاف انتظار اَردل بدون آن که زوزه‌ای از درد بزند سرش را به جلو خم کرد و دندان‌های مرگ بارش را با نیشخندی نمایان نمود. اَردل از دیدن این صحنه برای اولین بار در زندگی‌اش قالب تهی کرد و خشکش زد. ناگهان پَلام چنان با سرعت پنجه‌اش را حرکت داد که اِستر حتی نتوانست آن را ببیند. اما در یک ثانیه سر قطع شده اَردل در هوا چرخ خورد و در کنار پای اِستر روی زمین افتاد. دیان جوان با دیدن این صحنه نعره‌ای از سر خشم و ترس کشید. سپس کمانش را برای شلیک به سمت هیولا گرفت ولی دم بلند پَلام مانند ماری به دورکمر او پیچید و دیان جوان را از زمین بلند کرد. اِستر قبلا در میخانه قبیله تصویری خیالی از هیولا ‌را دیده بود اما حال که این پَلام‌ را با چشمان خود می‌دید به این باور رسید که هیچ نقاشی در میان دیان‌ها توان به تصویر کشیدن این هیولای قدرتمند را نداشته است. قدش به شش متر می‌رسید و صورتش شبیه سگی درنده با شاخ‌های بز مانند بود. یالی از جنس خز سفید سینه و پشتش را پوشانده بود و بدنی به شکل یک گوریل با دمی مار مانند و پوستی سرخا‌بی داشت. اِستر تا آن زمان چنین وحشتی را تجربه نکرده بود. به یاد آورد در زمان کودکی در قصه‌های پدرش شنیده بود که پَلام‌ها حتی عفریت‌ها را هم به عنوان غذا شکار می‌کنند. ناگهان هیولا نعره‌ای زد و دمش شل شد زیرا موش‌پری با ساطورش قسمتی از دم او را قطع کرده بود. اِستر با تعجب چشم در چشم موش‌پری دوخت ولی او که می‌دانست فرصتی برای ایستادن ندارند دست دیان جوان را گرفت و او را با سرعت از پَلام دور کرد. ِاستر احساس کرد که موش‌پری در حال دویدن و فرار کردن چنان دست او را فشار می‌دهد که انگشت‌هایش سفید شده است. خواست دستش را رها کند اما هیولا داشت به آن‌ها می‌رسید. اِستر وحشت زده متوجه شد که زخم بدن موش‌پری به او اجازه نمی‌دهد که سریع‌تر از این بدود .پس با ناامیدی فریاد زد :« لعنت به تو! سریع‌تر حرکت کن»

موش‌پری ناگهان مسیرش را عوض کرد و درحالی که دست اِستر را می‌کشید به سوراخی در میان شاخه‌های درختان پرید. سپس انگشت دستش را به حالت سکوت بالا برد. با شنیدن صدای پای پَلام که درجایی در نزدیکی آن‌ها هوا را بو می‌کشید حس ناامیدی در اِستر جاری شد و به دنبال آن خشم او را فرا گرفت. دوستش اَردل هنوز بالغ نشده بود ولی همیشه از پیوستن به دیوان و کسب افتخار حرف می‌زد. اَردل از مرگ نمی‌ترسید و همیشه اعتقاد داشت که یک دیان باید در نبردی افتخار آمیز بمیرد. اما نبردش در مقابل این موجود آنقدر کوتاه و ضعیف بود که تعریف کردنش بیشتر خنده‌دار بود تا افتخار آمیز. از این فکر اشک در چشمان اِستر جمع شد وآب دهانش را به سختی قورت داد. او منتظر شد چون به خوبی می‌دانست که پَلام دیر یا زود مخفیگاه آنها را پیدا کرده و حساب‌شان را می‌رسد. موش‌پری نگاهی به صورت دیان جوان انداخت و در حالی که خونریزی زخمش هر لحظه بیشتر می‌شد دست به داخل کیسه چرمی برد و دوتا توتم از آن بیرون آورد. بر روی یکی نقش کلاغ بود و بر دیگری شمایل کرکس ترسیم شده بود. موش‌پری دهانش را باز کرد وکلماتی که برای اِستر نامفهوم بود را زمزمه کرد سپس یکی از توتم‌ها را به گردن دیان جوان انداخت و دیگری را به گردن خود آویزان کرد. بعد در مقابل چشمان حیرت زده اِستر نعره‌ای کشید و به سمت پَلام غول‌پیکر حمله کرد. اما فریاد نبرد موش‌پری با جیغ‌های ترسناکش هنگام تکه‌پاره شدن خاموش شد. در کمتر از چند ثانیه خز و خون موش‌پری همه جا بر روی زمین دیده می‌شد. اِستر همیشه اعتقاد داشت که کسانی که از ترس بالا می‌آورند افرادی بزدل هستند اما دیدن آن صحنه ناگوار باعث شد تا حالت تهوع شدیدی احساس کند. پَلام دستش را دراز کرد و خون دور دهان و دندان‌هایش را پاک کرد سپس با چشمان رعب انگیزش به اِستر خیره شد. قلب دیان جوان به تپیدن افتاد و با آن‌که پاهایش هنوز خسته بود غریزه میل به زندگی به او نیرو داد تا با تمام قدرت فرار کند. از این همه بزدلی احساس شرم می‌کرد اما مگر در مقابل این هیولا چکار می‌توانست انجام دهد؟! کم کم از تراکم درختان کاسته شد و این نشان رسیدن به حاشیه جنگل بود. اِستر به دویدن ادامه داد تا به فضای باز علفزار رسید.ناگهان برای یک لحظه سرش را برگرداند زیرا احساس می‌کرد با این سرعت نمی‌تواند بین خودش و آن هیولا فاصله بیاندازد. اما همین تاخیر کوچک کافی بود تا مشت پَلام از پشت او را زمین‌گیر کند. اِستر که دیگر توان حرکت نداشت نفرینی نثار هیولا کرد و آماده مردن شد. اما ناگهان موجی از موش‌پریان از میان علفزارها به سمت پَلام حمله کردند. هیولا با غرشی خشمگین چند نفر اول را با سرعتی حیرت آور از هم درید. اما تعداد موش‌پریان بسیار بیشتر از این حرف‌ها بود و نیزه‌های‌شان در هوا زوزه‌کشان در اندام پَلام فرو می‌رفت. حال تعداد زیادی نیزه مانند خارهای کوچک از هیکل هیولا آویزان بود و دیگر فریادهای پَلام از سر خشم نبود بلکه از شدت درد زوزه می‌کشید. پَلام نعره‌ای دیگر زد اما این بار به جای حمله ور شدن به سمت جنگل فرار کرد. اِستر با تعجب و خشم متوجه شد که هیچ یک از موش‌پریان پَلام را تعقیب نکردند و به هیولا اجازه دادند تا فرار کند. حال رهبر گروه موش‌پریان به سمت دیان جوان می‌آمد. لحظه‌ای ترس دوباره بردل اِستر نشست و با خودش فکر کرد که شاید او من را بکشد. موش‌پری بر روی دیان جوان خم شد سپس دستش را دراز کرد و توتمی را که شمایل کلاغ بر آن حک شده بود را در مشتش گرفت و محکم فشار داد. سپس به زبان خودشان چیزی را فریاد زد. موش‌پریان با دستور فرمانده خود به سرعت علفزار را ترک کردند و اِستر در تنهایی خود روی زمین داخل خون و گِل افتاد تا از غم دوست از دست رفته‌اش اشک بریزد. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود که دیان‌های قبیله اِستر را پیدا کردند. دیان جوان چیزی برای تعریف کردن نداشت. شکار شبانه آن‌ها داستانی افتخار آمیز نبود. اما اِستر تصمیم خودش را گرفته بود. او منتظر می‌ماند، اهمیت نداشت چند سال طول بکشد. زیرا او باور داشت که یک روز دوباره با آن هیولا رو در رو خواهد شد و امید داشت تا در آن روز روح اَردل و آن موش‌پری شجاع او را در نبرد افتخار آمیزش همراهی کنند.


لینک صفحه اصلی داستان:

https://virgool.io/@m_19746998/%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%B1%DA%A9%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%AF-%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%D9%87-%DA%A9%D8%AA%DB%8C%D8%A8%D9%87-%D8%AE%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-gxpzeaqe9urw

داستان کوتاهداستان فانتزیکتیبه خدایاننبرد واروهاران
«کتیبه خدایان» یک مجموعه بلند داستانی در ژانر ادبیات فانتزی است که به با حضور سه نویسنده، در حال بازآفرینی اساطیر، افسانه‌ها و قصه‌های فولکلور منطقه خاورمیانه است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید