روزی روزگاری یک موش پری تاجری بود که در میان قبایل بسیار معروف بود اما اولادی نداشت. روزی سفری به قبیلهای در شرق جنگلهای واروهاران کرد. تاجر در حالی که در آن قبیله گردش میکرد و مشغول داد و ستد بود کدخدای دهکده همراه خدمتکارانش به نزد او آمد و گفت : " زیباترین جنس تو برای هدیه به همسرم می خوام" تاجر جواهری را از میان وسایل اش بیرون آورد و گفت : " این صد سکه می ارزد "
کدخدا که موش پری بسیار خسیس بود شروع به چانه زدن با او کرد تا قیمت را پایین بیاورد . در این میان چشم تاجر به دختر یتیمی که خدمتکار کدخدا بود افتاد ،دخترک بسیار وجیه بود با خز سفید ، دم باریک و گوشهای تیز تاجر با خودش گفت :" من که اولادی ندارم خوبه اینو از او بگیرم تا کمک حالِ زنم شود."
پس جواهر را به جای دختر به کدخدا داد و او را همراه با اجناسی که خریده بود به خانهاش برد. همسرش که اجناس را بازدید میکرد و در انتظار سوغات از طرف شوهر بود. نگاهی به دخترک انداخت و گفت :"این دخترو از کجا آوردی؟! "
موش پری تاجرجواب داد :" عزیزم این سوغاتی توست صد سکه برات خرج کردم تا دیگه تنها نباشی یه اطاق براش آماده کن و بهش یاد بده در کارهای خانه بهت کمک کنه"
مدتی گذشت و دخترک به زندگی در کنار تاجر و همسرش عادت کرد. او پس از انجام کارهای خانه و کمک به همسر تاجر در زمان بیکاری ساعتی از روز را کنار پنجره اتاقش رو به کوچه مینشست و زیر لب آواز میخواند. به این ترتیب هر مردی که از دم کوچه رد میشد، عاشق دخترک میشد. کم کم در میان قبیله شهرت گرفت که تاجر دختری دارد که در تمام جنگل های واروهاران لنگهاش پیدا نمیشود. بالاخره شهرت زیبایی دخترک به گوش پسر شَمَن قبیله رسید. پسر جوان که حسابی کنجکاو شده بود این زیبا روی را ببیند به اسم عبادت نگهبانان طبیعت از پدرش اجاز گرفت تا به عبادتگاه قبیله برود. او به عبادتگاه رفت اما قبل از اتمام مراسم دعا خودش را در جمعیت گم کرد و مسیرش را به سمت خانه تاجرتغییر داد. زمانی که موش پری وجیه را کنار پنجره دید، یک دل نه صد دل عاشق شد. پسر با خوشحالی به خانه برگشت اما آن شب شبح خشم با شمایل عنکبوت به خلوت گاه شَمَن آمد و با خشم فریاد زد :" پسر تو به درگاه نگهبانان طبیعت بیحرمتی کرده و باید مجازات بشه "
شَمَن به خاک افتاد و التماس کرد تا شبح عنکبوت پسرش را ببخشد. اما شبح خشم چنین گفت که :" مجازاتش اینه که همیشه تنها بمانه و اگه ازدواج کنه در شب عروسیش عمرش تمام بشه"
شَمَن ناله کرد :" رحم کن شبح خشم من دیگه پیر شدم آرزو دارم پسرم رو داماد کنم "
شمایل خفاش فریاد زد :" همون که گفتم پسرت به خاطر بیادبی که کرد باید تا آخر عمرش تنها بمونه "
آن شب در حالی که این اتفاقها در اتاق پدر رخ میداد پسر بیخبر از همه جا تا صبح خوابش نبرد او با خودش رویا پردازی میکرد و زیر لب شعر عاشقانه میخواند. فردای آن روز پسر به بهانه احوالپرسی نزد پدر رفت و کم کم سر حرف دختر تاجر را باز کرد و راز دلش را برای پدر گفت شَمَن پیر با ناراحتی به پسرش چنین گفت :" تا زمانی که من زندهام اجازه نمیدم تو داماد بشی، حالا برو و به درگاه نگهبانان طبیعت دعا کن تا به تو رحم کنن."
پسرجوان از رفتار و سخنان پدرش تعجب کرد و با ناراحتی به سمت اتاقش رفت. چند روزی گذشت و پسر از عشق دختر تاجر مریض شد. هر چه دارو آوردند و به او دادند فایده نکرد، روز به روز مرض پسر شدت میگرفت و حالش بدتر میشد. همه اعضا خانواده از بهبودی پسر نا امید شده بودند اما شَمَن پیر متوجه شده بود که پسرش به مرض عشق مبتلا شده است، او نیز زمانی جوان بود پس از این چیزها خبر داشت و میدانست که درد پسرش فقط با ازدواج درمان میشود. یک روز صبح به عبادتگاه رفت و به درگاه نگهبانان طبیعت دعا خواند و گفت:" ای شبح مرگ من دیگه تحمل دیدن درد و رنج پسرم رو ندارم ای اشباح طبیعت من جونمو میدم تا به او رحم کنین و بذارین تا عاقبت بخیر شود" شَمَن پیر پس از گفتن این کلمات خنجری در آورد و آن را در قلب خود فرو کرد و جانش را برای خوش بختی فرزندش داد. پس از درگذشت شَمَن پیر، پسرش به جای او شَمَن جدید قبیله شد. زمان گذشت و فصلها به سرعت آمدند و رفتند تا بالاخره سالِ پدر تمام شد شَمَن جوان که از عزای پدرش در آمده بود. حکم به ازدواج کرد پس مادرش را فرستاد تا از دختر تاجر خواستگاری کند. موش پری تاجر به آنها گفت:" برای من چه افتخاری از این بالاتر که دامادم شَمَن قبیله باشه، ولی باید بگم که این دختر من نیست ، من چند سال پیش اون رو خریدم تا کمک حال همسرم باشه ، پس بدونین که دختر نام و نشانی نداره و ممکنه درخور پسر شما نباشه ."
مادر شَمَن جوان به تاجرگفت:" شما به این عیوبات چکار داری؟! همین که پسرم میخوادش کافیه." به این ترتیب خانواده شَمَن جوان از آن موش پری وجیه بله بری کردند و با تاجر قرار و مدار عروسی گذاشتند. شب عروسی شد و تاجر، عروس و داماد را دست به دست داد. ناگهان درب خانه باز شد و شبح خشم آمد و گفت :"من به پدرت هشدار دادم که شب عروسی شب آخر عمر توست"
مادر شَمَن جوان گریه کنان به التماس افتاد و به شمایل عنکبوت گفت :"ای روح خشمگین پسرم جوانِ التماس میکنم جونشو نگیر منو جاش بکش"
تازه عروس خانواده نیز به زانو افتاد و گفت :" ای شبح خشم اگه شوهرم رو بکشی. مردم من رو سَرزَنِش میکنن که چون نام و نشان ندارم بد قدم هستم، پس به جای خوشبختیم بهتره جونمو بگیر."
اما شبح عنکبوت به حرفهای آنها اهمیتی نمیداد این پسر به او و اشباح طبیعت بیحرمتی کرده بود و باید مجازات میشد. پس به سمت شَمَن جوان رفت تا کارش را تمام کند، اما تا آمد جان را از بدن او بیرون بکشد از جانب شبح مرگ در شمایل کرکس ندا رسید :"ولش کن تو باید ازگناه او بگذری."
شبح خشم عتراض کرد:" فراموش کردی؟! این پسر به خاطر این ضعیفه قبل از پایان مراسم دعا، عبادتگاه رو ترک کرد"
شبح مرگ در گوش او زمزمه کرد :"به زودی جنگ بزرگی بین دیوان و موش پریان آغاز می شه و ما برای پیروز شدن به نیروی شَمَنهای قبایل نیاز داریم. با کشتن او این قبیله بدون شَمَن میشه" این سخن باعث شد تا شبح عنکبوت آرام شود و از خیر کشتن پسر بگذرد لحظهای بعد نگهبان طبیعت در مقابل چشمان موش پریان ناپدید شد و شَمَن جوان را در سکوت میان مهمانان وحشت زده عروسی تنها گذاشت.
لینک صفحه اصلی داستان:
https://virgool.io/@m_43831988/%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D9%88-%DA%AF%D9%86%D8%A7%D9%87-satvmlgfqfdr