SeDi NaZemi
خواندن ۲ دقیقه·۶ روز پیش

روز چهارم : بچه 1

بچه هام همیشه برای من معنی خاصی داشتن. اصلا از وقتی که متوجه جنس خودم شدم که میتونم بچه دار بشم این آرزوی همیشگی ام بود. مادری کردن و عشق دادن رو دوست داشتم. البته که نمیدونم اگه اینو به مشاورم بگم چی میگه ولی شاید بگه اینم ریشه در کودکی ام داره.
من یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که پنج سال از من بزرگتره. دو سال بعد از من یه خواهر داشتم که به خاطر عوارض شیمیایی پدرم با مشکل مادرزادی ای به دنیا اومد که نه میدید، نه میشنید و نه هیچ حس دیگه ای، فلج مغزی خاصی بودو فقط شیر میتونست بخوره و غذای مایعات. این خواهر تا 5 سال عمر کرد. یعنی من که دو سالم بود اون به دنیا اومد. عملا مادرم برام مادری نکرد. این خواهر چهارساله که بود مامانم دوباره باردار شد و یه خواهر دیگه به دنیا اومد. الان که فکر میکنم عملا من موندم و حوضم ...
خواهر مریض تا 5 سالگی عمر کرد و بعدش فوت شد. حالا مادرم مونده بود با یه خستگی بی نهایت از مریض داری پنج ساله و خواهری که یک ساله شده و معلم هست و کارخونه داره کنار کار بیرونش و همه ی کارهای مربوط به ما بچه ها مثل خیاطی و بافتنی و ... هم با خودشه و البته پدری که هیچ وقت نیست!!

اینا رو نگفتم که روضه گفته باشم. اینا رو نوشتم که بگم شاید دلیل اون آروزی مادری کردن از تجربه زیسته ی کودکی ام میومده که دوست دارم میادری کنم و عشق بدم!!

بعد از پنج سال از ازدواجم گذشت و هیچ علامتی از باردار شدن سراغم نمیومد. بعد از مراجعه به دکتر و آزمایش های فراوون یه تیر خلاص خورد بهم که صدای دکتر هنوز توی گوشمه. " خانوم شما در حالت طبیعی بچه دار نمیشین. برو بعد عید بیاین آی وی اف شاید بشه اونم 50 50"

تا خود خونه که با اتوبوس واحد رفتم اشک میریختم و دنیا برام تیره و تار بود. آخه دلم بهونه زندگی میخواست . بهونه ادامه دادن. میخواستم حالا که دنیا داشت روی بد اش رو بهم نشون میداد یه دلخوشی برای خودم پیدا کنم.


بعد از عید 16 فروردین اولین علامت بارداری مو گرفتم معجزه وار. هنوزم نمیدونم چی شد. که اون قاطعیت پزشکی این بچه رو به من داده بود بدون هیچ درمان اضافه ای.
زندگی ام روی خوشی نداشت ولی با بچه ی توی شکمم که حرف میزدم حال خوبی داشتم. هفت ماهگی لگدی به پهلوم خورد که مطمئن بودم بچه از دست رفته و با زهم معجزه وار بچه موند. روزهایی بود که هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم توی خونه و من نون خشک های مونده رو آب میزدم و میخوردم ولی مثل پلوگوشت بهم می‌چسبید و میخواستم همون اندازه گوشت بشه به تن بچه ام. دو هفته به زایمانم اسباب کشی شهر به شهر شد و معجزه وار بچه ام رو بلاخره به ئنیا آوردم و شد همه ی زندگی ام ...

(ادامه در روز بعد)

فعلا فقط شاگرد هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید