حالا که یه کوچولو رو دنیا آورده بودم، دیگه میخواستم فقط مادری کنم. به هر شکل و قیمتی.
روزها میگذشت ولی یه چیزی سرجاش نبود. حال من فرق داشت. بچه ام بزرگتر میشد و شیرینی اش شروع شده بود ولی بازم یه چیزی سرجاش نبود.
نمیتونستم ببینم بچه ام میخنده. اصلا دوست نداشتم کسی باهاش بازی کنه و بخنده. ولی چرا؟!
کاش اون روزها میرفتم دنبال اینکه صدی چته؟ چند چندی؟!
ولی واقعا یه چیزی سرجاش نبود.
بچه ی بزرگ دو سال و چهار ماهه شد که دومین بچه هم به دنیا اومد. و باز هم طبق قاعده باید از مادری کردنم خوشحال میبودم ولی ... و کماکان هنوز یه چیزی سرجاش نبود.
من که خودم تروما دیده از مادرم بودم، شدم باعث ترومای بچه هام. (یه روزهایی عمیق فکر میکنم و غصه میخورم که بعدها بچه هام میرن تراپی و مشاور بهشون میگه این علامت ها رو از مادر گرفتین و من که چه خودخواهی عظیمی کردم از آوردن این دو موجود معصوم به این دنیا)
یه چیزی رو فهمیده بودم. که خودم نیستم. از خود چند سال قبلم دور شده بودم ولی دستم به جایی بند نبود.
دست و پا میزدم ولی نمیدونستم از کجا دوباره باید شروع کنم. دوباره باید بلند بشم. دیگه الان یک زن معمولی نبودم. یه مادر بودم با مسولیت دو بچه!
بعضی وقتها از بعضی واژه ها عق ام میگیره. به خاطر بچه ها، چون مادری، پس بچه ها چی؟! و ... که میشنوم و اصلا بعضی وقتها خودم به خودم میگم!!
و همه اش از این جامعه ی احمق و یک خانواده احمق تر برمیاد.
درسته که بچه برای من همه چیز بود یه زمانی ولی باید یه جایی اون وسط ها میگفتم پس خودت چی صدی؟!
تو خودت بچه ای! یه بچه درون ات داری که سالها بی افسار ول کردی به امون خدااا
بچه فقط اون دو تا بچه هستن؟! و اون موقع است که میفهمم... اع ... اصلا بچه ی خودم از همه ی بچه های دنیا مهمتره! و چقدر دیر فهمیدم. وقتی فهمیدم که گند زدم به زندگی دو تا بچه ی خودم ... و صد البته اون بچه ی وجودم...
از من چهل ساله به شما نصیحت! تا بچه ی وجود خودتون رو نبینین، هیچ بچه ی دیگه ای رو نمیتونید ببینید چه برسه به اینکه بخواین خوشبختی رو براش فراهم کنین یا چی ...