#ساحل
#ساحل
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

برای تو


باتـواز چه بگویم ازدرد از رنجی که پنهان باخود حمل میکنیم، از، بغضی که گریبان گیر گلویمان شده، از مرگ شقایق های عاشق، از آن کودک کار که درسرمای زمستان دستان کوچکش گونی زباله ها را حمل میکند لبخندش بوی غم میدهد، از خودم خجالت میکشم، بنویسم، عاشقانه برایت، آخر مگر دل دماغی برای عاشقانه های دوستانه مانده،، فقط گول زدن خودم هست، تعریف کردنت، وقتی غزالی زیبا از دیار عشق خونین برزمین افتاده، بگویم آسمان! چشمان تو را وآن کبوتر بی دفاع درهمین آسمان، ازنفس افتاد، لبخندبرلبان مادرش خشکید، بغض پدر بی صدا سرباز کرد،درآسمان شهرم ابر هم بغض کرده، دلش یک باریدن حسابی میخواهد، برایت اینبار از دلتنگی مینویسم، خاموش دل، از دیار یاران، ازبوی باران، از زلال آبی که گل آلودشد، بنشین در کنارم، وحدیث عاشقی را آنگونه که هست ببین، رنگین کمان جاودانگی را ببین، گویمت، از صدای بال پروانه ها، که بی محابا بال های ظریف شان رابه شمع! واز سوختن پروایی ندارندذذ!؟؟

شاعرانهخودکار آبی
همین که چمدانت را برمیداری همه میپرسند میخواهی کجا بروی؟ اماوقتی یک عمر تنهایی هیچکس ازتو نمیپرسد کجایی!، انگار همین چمدان لعنتی تمام ترس مردم از سفر است هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید