#ساحل
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

پیر میکده ی عشق 🫶



پــدر
هر غروب خلوت نگاهش
کوچه لخت سکوت را
باخنده ای تلخ همراه
بوسه خداحافظی رصد می زد
وقتی به شلوغی خیابان می رسیید
آسفالت را با عرق شرم می شست،،،
اما میان جمع خود دار بود
تنهایی اش رابه نگاه غروب در
پشت کوه ها ی مغرب می سپرد
و خاکروبه های کف پاهایش را
کنار لبه های جدول خیابان
می تکاند و آرام آرام نفس را
در سینه تنگ و صورت
تکیده اش نگه میداشت
تا باقی عمرش را
به دیگران نیک بنگرد
این پیر میکده ی عشق
صدیقه جـُر

همین که چمدانت را برمیداری همه میپرسند میخواهی کجا بروی؟ اماوقتی یک عمر تنهایی هیچکس ازتو نمیپرسد کجایی!، انگار همین چمدان لعنتی تمام ترس مردم از سفر است هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید