پــدر
هر غروب خلوت نگاهش
کوچه لخت سکوت را
باخنده ای تلخ همراه
بوسه خداحافظی رصد می زد
وقتی به شلوغی خیابان می رسیید
آسفالت را با عرق شرم می شست،،،
اما میان جمع خود دار بود
تنهایی اش رابه نگاه غروب در
پشت کوه ها ی مغرب می سپرد
و خاکروبه های کف پاهایش را
کنار لبه های جدول خیابان
می تکاند و آرام آرام نفس را
در سینه تنگ و صورت
تکیده اش نگه میداشت
تا باقی عمرش را
به دیگران نیک بنگرد
این پیر میکده ی عشق
صدیقه جـُر