sedighe_hoseini2002
sedighe_hoseini2002
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

این دیوار بین ما نیست، پشت ماست!

آن قسمت جودی‌ابوت یادتان هست؟ همان که جودی و سالی می‌روند به بازار فروش وسایل دست‌دوم فارغ‌التحصیل‌ها تا برای اتاق جودی میز تحریر بخرند؟ این صحنه خیلی درخشان توی ذهن من مانده بود، از همان بچگی‌ها تا همین حالا! گشت‌وگذارهای جودی بین وسایل دست دوم، انتخاب میز تحریر و به هیجان آمدنش و این که در مقابل تعجب دیگران می‌گوید: آخه این اولین باره که من با پول خودم یه چیزی می‌خرم...

حالا چرا این‌ها را گفتم؟

حتما می‌دانید که تولد 9 سالگی دیوار است، این‌ها را گفتم تا به بهانه‌ی تولد دیوار، قصه‌ی خودم را برایتان تعریف کنم.

بعد از دفاع ارشد، فارغ‌التحصیلی و تجربه‌ی زندگی خوابگاهی، تصمیم گرفتم در تهران بمانم اما هنوز درآمدم به اندازه‌ای نبود که بتوانم برای خودم خانه اجاره کنم، پس بهترین راه انتخاب همخانه بود. این شد که هر روز کلمه‌ی «همخونه» را با املاهای متفاوت «هم‌خانه»، «همخانه» و... توی دیوار سرچ می‌کردم اما بی‌فایده بود تا این که به پیشنهاد دوستم، خودم یک آگهی ثبت کردم و نوشتم: «بیشتر روز را سر کارم و اوقات فراغتم را هم می‌خوانم و می‌نویسم. اگر حوصله‌ی همخانه شدن با یک نویسنده‌ را دارید، پس چرا همین‌جا توی چت دیوار پیام نمی‌دهید؟»

چت دیوار به من احساس امنیت بیشتری می‌داد پس شماره تلفنم را ننوشتم. شنیده بودم در انتخاب همخانه باید محتاط باشم اما از شانسم با اولین نفری که حرف زدم، گفتم خودش است! مهسا پیام داد و گفت دنبال یک هم‌خانه‌ی آرام است مثل خودش! مهسا ادبیات نمایشی خوانده بود، اهل مهمانی نبود، سرگرمی اصلی‌اش فیلم دیدن بود و مثل من از فیلم‌های «لانتی‌موس» خوشش می‌آمد. بعد از یکی دو دیدار زود با هم صمیمی و بعد هم‌خانه شدیم. باورم نمی‌شد هم‌خانه‌ام را از دیوار پیدا کرده‌ام و توانسته‌ام با یک مبلغ کم صاحب یک خانه‌ی اشتراکی اما مستقل شوم. این اولین خانه‌ای بود که با پول خودم، ساکنش می‌شدم.

روز اول به مهسا گفتم: بیا تمام وسایل رو بخریم و خونه رو تکمیل کنیم...

گفت: خودت که از قیمت‌ها خبر داری...

گفتم: مگه اون قسمت جودی ابوت رو ندیدی؟

بعد هم آن قسمت را برایش تعریف کردم و گفتم همان‌طور که هم‌دیگر را از دیوار پیدا کرده‌ایم می‌توانیم وسایلمان را هم از دیوار بخریم، فقط باید خوب بگردیم.

گفت: یعنی وسایل استفاده شده؟

گفتم: چه اشکالی داره؟ وسایل دست دوم قصه داره، روح داره! یه ماجراهایی با صاحب قبلیش داشته... خیلی هم باحاله!

خندید و گفت: دیوونه!

این یعنی موافق بود. از همان روز به بعد یکی از سرگرمی‌های اصلی‌مان بعد کار، این بود که روی کاناپه دراز بکشیم و توی دیوار دنبال چیزهایی که می‌خواهیم، بگردیم. هربار هم به این فکر می‌کردیم چه خوب که لازم نیست خیابان‌های تهران را بالا و پایین کنیم، هرچه باشد بالا و پایین کردن عکس‌های توی اپ آن هم در حال درازکش روی کاناپه، آسان‌تر است.

اولین چیزی که می‌خواستیم تخت و کمد بود برای اتاق من که بالاخره بعد از چند روز گشتن پیدایش کردم، لینک عکس را برای مهسا فرستادم و گفتم: چه‌طوره؟

گفت: چه خوبه... خیلی تمیز و نو به نظر میاد!

گفتم: همین حالا باید زنگ بزنیم تا از دست نرفته...

بله دیگر! انقدر توی روزهای قبل برای زنگ زدن دست دست کرده بودیم و بعد شنیده بودیم که متاسفانه فروخته شد!... که این بار بدون معطلی تماس گرفتیم اما چالش بعدی این بود که صاحب تخت و کمد، یک زن به شدت وسواسی بود که نمی‌خواست کسی را توی خانه‌اش راه بدهد و از ما خواست به عکس‌ها اعتماد کنیم!

اصلا خوشم نیامد اما مهسا با خنده گفت: وسواسی بوده که این همه تمیز و نو نگه داشته تخت و کمدش رو دیگه...

من هم سعی کردم نیمه‌ی پر لیوان را ببینم و توافق کردیم حداقل یکی از کشوهای تخت را بیاورد پایین تا ما جنس چوب را از نزدیک ببینیم، که خوشبختانه موافقت کرد. معامله‌ی سخت و پراسترسی بود اما بالاخره انجام شد.

تخت و کمد از عکسش هم بهتر بود و خانم وسواسی بعد از فروش تا نیمه‌شب داشت تلفنی برایمان توضیح می‌داد چه‌طور تخت را به هم وصل کنیم، خیلی نگرانمان بود، دمش گرم! بالاخره هرجور بود تخت را سر هم کردیم و اتاق من شکل یک اتاق واقعی را گرفت!

بعد از آن کتابخانه، میزتحریر و جاکفشی را هم از دیوار خریدیم و در کمتر از دو ماه خانه را کامل کردیم و خانه شد همانی که می‌خواستیم.

حالا گاهی که به این وسایل نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم یعنی قبلا چه کتاب‌هایی توی این کتابخانه چیده‌اند؟ چه کسی روی این میز تحریر می‌نوشته و این جاکفشی، کفش چه کسانی را در خودش جا داده؟... من نمی‌دانم قصه‌ی این وسایل چیست اما مطمئنم که هرکدام قصه‌ای دارند؛ برای همین هربار قصه‌شان را به شکل تازه‌ای تصور می‌کنم.

حالا تولد 9 سالگی دیوار است، دیواری که به من اجازه داد با درآمد حداقلی خانه‌ای با سلیقه‌ی خودم داشته باشم. هنوز هیجان ِ آن روزها که وسایل را در دیوار می‌دیدیم و یکی یکی تماس می‌گرفتیم تا ببینیم کدامشان مال ما می‌شود؛ یادم هست.

ما خیلی خوب حس جودی‌ابوت را می‌فهمیدیم وقتی از شیرینی چیزی خریدن با پول خودش حرف می‌زد. دیوار، طعم این شیرینی را به ما چشانده بود. ما که حالا برای خودمان درآمد داشتیم!

من مطمئنم این شیرینی‌ها هزارباره به دیوار برمی‌گردد و طعم کیک تولد 9 سالگی‌اش را شیرین‌تر می‌کند.

صدیقه حسینی

#ازدیواربگو

صدیقه حسینیدیوار قصه هاازدیواربگو
کپی‌رایتر و یوایکس‌رایتر - یک نویسنده‌ی تمام‌وقت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید