برگشتم تهران با این که هیچ برنامهای برای برگشتن نداشتم اما یکدفعه دیدم چمدان بستهام و وسط جادهام. آن هم چه جادهای؛ خلوتترین جادهای بود که به عمرم دیده بودم.
آخر کدام دیوانهای این روزها از رشت برمیگردد تهران جز من؟ گمانم آن روز نباید از حافظ میپرسیدم جمعه برمیگردم تهران یا نه؟ باید میپرسیدم جمعه جنگ تمام میشود یا نه؟ چه بدانم.
همین که رسیدم به خودم گفتم دیگر نمیشود بنشینم توی خانه و برای خودم آنلاین چیزمیز سفارش بدهم پس رفتم سوپرمارکت که به اندازهی چند روزی خرید کنم. دم سوپرمارکت پیرزنی با دو دندان ایستاده بود که خیلی جدی پرسید: برایم بستنی میخری؟... و پیش از این که جواب بدهم اضافه کرد: عروسکی!
از کنار هم قرار گرفتن پیرزن، دو دندان، بستنی عروسکی و جنگ خندهام گرفت.
اولین چیزی که گذاشتم توی سبد خرید نوار بهداشتی بود، واقعا این بزرگترین نگرانی من است. با این که تا پریود بعدی خیلی مانده باز هم نگرانم و به این فکر میکنم یعنی این جنگ تا آن موقع ادامه پیدا میکند؟
ماکارونی پروانهای، تن ماهی مکنزی، پنیر پگاه، کراکر ماهی، دستمال توالت تنو، ناگت مرغ پمینا، پاستیل، شیر پرچرب، اسپرسو و چیزهایی شبیه این برمیدارم. اصلا بلد نیستم خرید کردن توی روزهای جنگ چه شکلی است؟
دم صندوق مرد میگوید نمیشود چهار تا تن ماهی بردارم چون جیرهبندی است، از ماکارونیها هم دو تا کم میکند، نوار بهداشتی هم با هر عابربانک دو تا! میگوید میخواهی یک کارت دیگر بده اینها را هم حساب کنم!... میگویم این دیگر چه جور جیرهبندیای است؟ نمیخواهم!
اصرار دارد هر طور شده وسایل باقی مانده را بخرم که میگویم نه واجب نیست و با چند کیسه خرید میروم خانه!
گربه دراز کشیده بالای در ورودی خانهام، بلند بهش میگویم یعنی جنگ هم که شده تو باید همچنان بالای در خانهی من بخوابی؟ ای بابا! دوستم به گربه حالی میکند که من میترسم، گربه باسنکشان میرود جلوتر تا من بتوانم رد شوم.
ساختمان خالیست، چند روز پیش نمایندهی ساختمان زنگ زد و گفت کسی توی ساختمان نیست و میخواهیم آب و گاز و اینها را قطع کنیم، من ولی برگشتم تا بهشان نشان بدهم آب و گاز باید جاری باشد. بله!
اولین چیزی که نمایندهی ساختمان وقتی فهمید برگشتم گفت این بود که به گلدانهای من آب بدهید. واقعا این آب دادن به گلدانهای باقیمانده دغدغهی مهمی است. به نگار گفته بودم اخبار مهم جنگ را برایم اسمس کند چون من نت نداشتم، او هم اسمس زد که حامد بیدی رفته کارزار به گلدانهایش آب بدهد.
از این طرف شوهرخواهرم یک روزه برگشت تهران گلدانهایش را آب داد و حالا هم که نماینده ساختمان این را خواسته! من هم که گلدان ندارم.
فقط یک گلدان خودکفا دارم که ساقهی گیاه کلا توی آب است و آب دادن نمیخواهد. این را مریم برایم خریده و هربار نگاهش میکنم به این فکر میکنم این بچه حالا چهطور است؟ که خب کانالش را میخوانم و میفهمم خوب است.
وسایل را میچینم توی یخچال و کابینت، دوستها اصرار میکنند بروم خانهی آنها بمانم که توی ساختمانشان چند نفری هستند و مثل اینجا متروکه نیست من اما میگویم اگر میخواستم خانهی کس دیگری بمانم همان رشت بودم دیگر!
نگار اسمس میدهد که سالار (یعنی برادرش) گفته صدیقه مرجع تقلید ماست وقتی او برگشته تهران پس ما هم باید برگردیم!...
وای مردم از خنده، خیلی بامزه بود!
انقدر که از حملهی دزد و اینطور چیزها میترسم از این که موشک بخورد وسط خانهام نمیترسم، آخر چرا هیچکس توی ساختمان نمانده؟ حتی آن پسرک برنامهنویس که دیوار به دیوار خانهام زندگی میکرد هم گذاشته رفته! ای بابا! تو که کل عید هم تهران بودی پسر، کجا رفتی؟
جالب است که تمام شب از پاسیو صدای تلویزیون همسایههای خارج از ساختمان میآمد، ماشینهای زیادی توی خیابان خانهام پارک است و به طور متوسط هر نیم ساعت یک نفر از خیابان رد میشود و این یعنی اینجا متروکه نیست! فکر نمیکردم منی که انقدر طرفدار سکوت، خلوت و تنهاییام حالا بابت شنیدن هر صدای کوچکی که نشانهای است از حضور دیگری، ته دلم قرص شود.
فعلا همین
خواستم بگویم برگشتم
و زندگی به طرز عجیبی در جریان است
بعدا میآیم چیزهای بیشتری مینویسم
اگر نت را قطع نکنند دوباره!
صدیقه حسینی - روزهای جنگ