شب ها دنیایی فراتر از این دنیا دارم
در خلوت در تخت خوابم به ذهنم که بزرگتر از این دنیاست پناه میبرم.
انگار شب ها تفکراتم عاقل میشوند.به روزم و به خاطراتی که فقط خاطره هستند فکر میکنم.
به الان به همین الان که در تخت خواب دراز کشیده ام و خلوتم را با نوشتن خراب میکنم فکر میکنم
به کلماتی که از ذهنم عبور میکنند و با سرعت دست هایم تایپ میشوند فکر میکنم
به فردا فردایی که صبحش زیبا عصرش دوست داشتنی و شب هایس ارامشی بی پایان دارد.
به اینده اینده ای که سرشار از زیبایی و ثمره تلاش ها و اهدافی است که به ان ها رسیده ام و مسیرم را ادامه داده ام فکر میکنم.
به کتابی که تا حال فکر میکنم اگر نمیخواندم دنیایم بی رنگ بود .
به پیامکی که اگر نمیگفتم ذهنم پریشان بود.
به گذشته ای که سرشار از تجربه بود و حال برای استفاده از انها میکوشم.
به هدف هایم که بلند مدت ان مشخص است و کوتاه مدتش درحال تغییر است فکر میکنم.
به روحم که تا سال پیش شکننده شده بود و حال مقاوم است فکر میکنم
حتی به تفکراتم که تا قبل ها اشتباه بود و حال مسیر خودر را پیدا کرده اند فکر میکنم .
شب ها با این ها به خواب میروم با درد هایم با زخم هایی که نمک ریخته شده ی روی ان مرا به بیمارستان بستری میکند
به احساسی که کمرنگ شده
دلم برای ادم هایی که برام مهم هستند و خیلی وقت است ان را که نه چند روزی است ان را ندیده ام تنگ شده است
شب ها مرحم درد هایی است که نمک خورده اند.
شب ها کتاب زندگیم را باز میکنم و ورق ورق ان را میخوانم تا شاید کسی را برای رسیدن به هدفم ناراحت نکرده باشم.
شب بخیر