انگار بیشتر تصمیمات ما از روی احساسات هستن. هرچند وقتی بزرگتر میشیم یا به قول معروف عاقلتر میشیم، کمتر از این تصمیمات میگیریم. به بیان دیگه، میگن:
بیشترِ آدما احساسی تصمیم میگیرن ولی منطقی توجیهش میکنن.
و اما گاهی تصمیماتمون، نتایج مطلوبی نداره. اسمشو میذاریم اشتباه. و گاهی این اشتباهات رو تکرار میکنیم. یا نه؛ پشیمون میشیم. گاهی میگیم چرا من اون کار رو کردم؟
مثلا، چرا با دوستم قهر کردم؟ یا فلان رابطه رو تموم کردم؟ یا فلان کارو شروع کردم؟
و هرچی میگردیم دنبال جوابِ این "چرا"، یه دلیل قانعکننده و محکمهپسند پیدا نمیکنیم.
بدبختی ما آدما اینه که فراموشکاریم. ما "احساساتمون" رو هم فراموش میکنیم.
احساس درد رو یادتون بیارید؟ وقتی دردمون تسکین پیدا میکنه، دیگه اون اثرِ قبل رو "با تصور کردنش پیدا نمیکنیم". ممکنه وقتی درد داریم، قول بدیم که مثلا حاضریم فلان کار رو بکنیم تا دیگه این درد رو نداشته باشیم. ولی بعد از تسکینِ اون درد و گذشتِ کمی زمان، دیگه حاضر نیستیم اونکارو انجام بدیم.
خلاصه بگم؛ قسمت بدِ این حقیقت اینه که خیلی وقتا بزرگترین دلیلِ یه تصمیم و اقدامهای ما "احساساته" و بعد که احساس رو فراموش کردیم، از خودمون میپرسیم "واسه چی این تصمیم رو گرفتم؟" میپرسیم، چون علتش غیب شده و دیگه نیست! دیگه به یادمون نمیاد. به همین سادگی.
پینوشت:
گمونم ما که به اقداماتمون ادامه نمیدیم، معمولا واسه اینه که محرکمون یه احساس بوده. و از اونجا که هیچ احساسی به قوّت اولیهی خودش پایدار نیست، کارها رها میشن. به همین سادگی! اما چه باید کرد؟ موضوع بر میگرده به "هدف داشتن" و بهتره در پست دیگهای بنویسمش. اما قبل از اون باید بیشتر در مورد هوش احساسی (Emotional Intelligence) مطالعه کنم. ممکنه اصلا همین نظریهام بره زیر سوال :))
دوباره پینوشت:
متاسفانه به هیچ مطلبی که میخونیم نمیشه به سادگی اعتماد کرد. افکارِ آدما - به صرفِ اینکه زیبا و معقول بیان میشن - قابل اتکا نیستن. گویا دنیای روانِ آدمی، پیچیدهتر از اینهاس!