تقریبا ۶ ماه از رابطم میگذره. خیلی روزا بوده ک حس کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم، خیلی روزاهم بوده که زار زدم و عمیقا حس بیچارگی کردم ولی همیشه فکر کردم که رابطه خوبی وجود نداره، باید بمونم و بسازم، منم قطعا عیب و ایرادایی داشتم، اونو دیگه باید از خودش بپرسم.
کیلومترها ازهم دور بودیم، ارتباط از طریق گوشیای بی احساس بعضی وقتا کلافم میکرد.
بهش زنگ زدم، جواب نداد. ی ربع بعدش زنگ زد و گفت داره با دوستاش میره بیرون تا ۱/۵ ساعت دیگه برمیگرده خونه.
ی خوش بگذره گفتم و سریع تلفنو قطع کردیم. نمیدونم چرا ولی دلم گرفت. منم خیلی وقتا با دوستام میرفتم بیرون پس عملنا حقی برای ناراحت شدن و گیردادن نداشتم. گفتم خب حالا یک ساعتو نیم دیگه. خودمو مشغول کردم ظرف شستم، اتاقو مرتب کردم، اینستارو چک کردم دیدم پستایی رو که از سرمسخرگی و با ذوق فرستادمو سین زده ولی جوابی نداده. خواستم درس بخونم دیدم بیحوصله تر از اونی ام که بخوام درس بخونم. پادکست پلی کردم. از اون ۱/۵ ساعتی که گفته بود، ۲ ساعتی گذشته بود و خبری ازش نبود. چند دیقه ایی از یک بامداد گذشته بود کم کم داشتم بیخیالش میشدم که نوتیف پیاماش اومد. «بیداری؟» با دلخوری نوشتم بلهه. گفت شب اومده خونه دوستش، دلخورتر شدم ولی تایپ کردم باشه خوش بگذره ولی چرا زودتر نگفتی؟ گفت: یهویی شد.
داشتم فکر میکردم چطوری بگم دلخورم که ناراحت نشه؟ خودش پرسید چطوری؟ بدون لحظه ایی تامل نوشتم دلخورم. +چرا؟چیشده؟
کلی فکر کردم چرا دلخورم؟ چی انقدر بهمم ریخته ک تمرکزمو ازم گرفته؟ من دقیقا چی ازش میخواستم؟ خودمم نمیدونم ولی حس خوبی نداشتم از اینکه دیگه صبح بخیر، شب بخیر نمیگیم، از اینکه ریلزای مسخره ایی که میفرستم ی درمیون لایک میشن، از اینکه پیامام تا چندین ساعت بدون جواب میمونه، از اینکه وقتی زنگ میزنم اونقدر صبر میکنم تا بوق ممتد آخر تماس بخوره ولی صدایی پشت تلفن نمیشنوم، از مشتریایی که وسط تلفن میان مغازه و ازش سؤال میپرسن. از اینکه مدام من خبرشو میگرفتم و همه این مدت خودمو اینطوری قانع میکردم خب حتماا سرش شلوغه باید بیشتر درکش کنم، ولی وقتی شنیدم بیرون رفته، دلم شکست و از تلاشای ریز و نامحسوسی که به خیال خودم داشتم میکردم، خسته شدم.
همه اینارو سعی کردم واضح و شفاف و در عین حال عاجزانه بگم، میترسم از روزی که انقدد دیده نشم تا بهش بی حس شم، میترسم از نبودنش کنار خودم. ولی دوست ندارم برای شنیده شدنم التماس کنم، اما خواهش میکنم منو ببین.
یک پیام بلند بالا تحویلش دادم و منتظر جوابش نشستم. بلافاصله تایپ کرد: من ک برات وقت میذارم، بعضی وقتا یهویی میشه، نمیتونم دقیقه به دقیقه بهت گزارش بدم ک بهونه های الکی نگیر، خودتم هرروز با دوستات بیرونی، صبح تا شب سرکارم چرا بخاطر ی بیرون رفتن باید جواب پس بدم؟
یکم راست میگفت من بیشتر از اون با دوستام بیرون میرفتم. ولی من ک اصلا مشکلم بیرون رفتنش نبود فقط گفتم آقا منم ببین، قبل اینکه خیلی دیربشه..
از طرز پیام دادنش، میتونستم حدس بزنم که کلافه شده و حوصله نداره، دیدم نوشته انقد نگو چیکار کنم و چیکار نکنم که اونطوری برعکس میکنم.
چرا انقدد لجباز بود من ک کلی تلاش کرده بودم تو پیامم فقط از حسهایی که تجربه میکنم بگم و دستوری نباشه پیامم، چون میدونستم بدش میاد از این لحن.
بلافاصله بعدش نوشت گیرای الکی و بچگونه ات اعصابمو بهم میریزه.
بیشتر حس کردم ک شنیده نمیشمم. آقا من ک همه حسامو سعی کرده بودم واضح و ملتمسانه بدون اینکه متهمش کنم، بیان کنم. پس چرا اینجوری شد؟ چرا دوباره من متهم به آدم بی درکی که همش گیرای بچگونه و الکی میده و رابطه رو خراب میکنه شدم.
نتونستم بگم ولی من بیشتر از اون دلم برای احساسی که داشتم از دستش میدادم، میسوخت.
چند دیقه ایی گذشت و بعدش نوشت تو خوب باش.
حتما آروم تر شده بود. دوباره نوشت حالا ی بوس بفرست
همیشه بعد هر بحثی، همچین چیزایی میگفت تا مطمئن بشه هنوز همه چی مرتب وخوبه یا نه؟
همیشه مقاومت میکردم و میگفتم باید اجازه بدی زمان بگذره تا حالم بهتر شه و اون بیشتر ناراحت میشد ولی اینبار بدون معطلی ایموجی بوس رو فرستادم چون دیگه توان توضیح دادن خودمو نداشتم که آقا من احساسم داره کم میشه لطفاا بهم توجه کن.
نوشت نگران نباش درستش میکنیم.
از گوشه چشمم، اشکم ریز سر خورد و آروم رو بالشت افتاد. جمله دلگرم کننده ایی بود.
انگار که سد مقاومتمو شکسته بود اشکام تند تند داشتن از دو طرف صورتم میاومدن، تو کسری از ثانیه دیدم دارم به پهنای صورتم اشک میریزم. (زیرلب خداروشکر کردم که الان خوابگاه نیستم و نیازی نیست بهونه های الکی برای ۶ تا آدمی که زندگی من بهشون ربطی نداره بیارم)
شب بخیر گفتیم ولی من هنوز شبم بخیر نشده بود، بیقرار بودم و ذهنم درگیر بود.
نکنه من واقعا بچگونه رفتار میکنم و میرنجونمش؟