تجربهای از جان اشتاینبک
در این نوشتار سعی دارم تا تجربهای را که از مواجهه با دو اثر از جان اشتاینبک داشتهام، با شما به اشتراک بگذارم. بدیهی است که این تجربه صرفاً ناشی از مواجهه با تنها دو اثر از جان اشتاینبک است و نمیتوان آن را بهصورت یک کار تحقیقاتی تلقی کرد.
در چند هفته اخیر دو اثر از اشتاینبک را مطالعه کردم: یکی «موشها و آدمها» و دیگری «خوشههای خشم». باید اعتراف کنم که در هر دوی این آثار تحت تأثیر قلم و روایت اشتاینبک قرار گرفتهام. اشتاینبک در قامت یک نویسنده چیرهدست و در عین حال دغدغهمند برایم نمودار شد. این سوال همیشه پیش میآید که چرا زودتر سراغ او نرفتهام.
ماجرا از شنیدن یک گزارش جنگی از اشتاینبک به عنوان «روزی جنگی در گرفت» آغاز شد. قبل از آن، برایم اشتاینبک یکی از اسامیای بود که در کتاب ادبیات دبیرستان و برای کنکور حفظ کرده بودم. شنیدن این داستانها کنجکاوم کرد که سراغ داستانهای معروفتر او بروم.
موشها و آدمها
زبان و روایت داستان
این داستان با زبانی توصیفی و بینقص شروع میشود. فصل اول به توصیف فضا و طبیعت داستان میپردازد که در انتهای آن دو شخصیت اصلی وارد صحنه میشوند. این فضا همچنین موقعیت پایان اندوهبار داستان هم خواهد بود. زبان روشن و توصیفگر ما را کاملاً در فضای موردنظر قرار داده و با گیرایی ما را مجبور به تصور آن برای خودمان میکند.
به نظرم این توصیف به اندازه فضاها و موقعیتها یکی از ویژگیهای جذاب نثر اشتاینبک است؛ چیزی که ما در داستان «خوشههای خشم» نیز میبینیم. آن داستان هم با توصیفی از فضا و موقعیت آغاز میشود.
به مرور شخصیتهای «موشها و آدمها» بدون هیچ اضافیگویی وارد داستان میشوند. با لنی و جورج در میان مکالماتشان آشنا میشویم و همینطور که پیش میرویم، داستان آن دو نیز در خلال گفتگوها و بگومگوها برای ما باز میشود. شخصیتها به موقع و با جزئیاتی نه کم و نه زیاد وارد داستان میشوند. کندی، اسلیم، کرلی و همسرش و … هر یک به تناوب پیش میآیند و بخشی از شخصیتشان را برایمان باز میکنند. این برای لنی و جورج هم صادق است.
داستان دارای جزئیات ریزی است که به خوبی با هم چفت شدهاند. حساسیت کرلی، تنهایی و لوندی زنش، جذبه اسلیم و … همانطور که گفتم شخصیتها همه باورپذیرند و به مرور به ما شناسانده میشوند. به نظر میرسد داستان دارای ساختاری است که نمیتوان بخشی از آن را حذف کرد و خلاصهاش کرد. حتی قسمتی که به کشتن سگ کندی مربوط میشود، بخشی جداناپذیر از داستان است و اهمیت آن در آخر داستان برای ما شناخته میشود. من بعد از خواندن کل کتاب، نسخه تلخیص (و شاید سانسور) شده روایت رادیویی داستان (که در سایت ایران صدا موجود است) را هم گوش دادم. به وضوح، حذف شدن جزئیات شایعههای پشت سر زن کرلی در این خلاصه، به کلیت داستان ضربه زده و برای مخاطب گیجی به همراه میآورد. این خود نشانه این بود که جزئیات و ریزهکاریهای داستان چقدر اهمیت دارند.
داستان در روایت اصلی خود همراه شدن آدمها با یک آرزوست که لنی آن را پر و بال میدهد. هر یک از کارگران مزرعه که رویای لنی را از زبان جورج میشنوند، با آن همراه میشوند. حتی کروکس - قاطرچی سیاهپوست - هم که در ابتدای مکالمه این رویا را تمسخر میکند، در همان انتها مجذوب آن شده و کار مجانی برای آنها را پیشنهاد میکند. داستان، بدون شعارزدگی، ما را با طبقهای آشنا میکند که رویای بلندشان داشتن یک تکه کوچک از زمین است که آقای خودشان باشند.
پایانبندی داستان
در همین دو کتابی که از اشتاینبک خواندهام، میتوانم او را استاد پایانبندی داستان بنامم. به نظرم فصل آخر کتاب درخشانترین فصل داستان است، با روایتی که ما را بین خیال و واقعیت سرگردان میکند. حضور عمه کلارا و خرگوش بزرگ و بعد از آن حضور جرج فضایی بین توهم و واقعیت برای ما رسم میکند. تا جرج اسلحه را بیرون نیاورده، ما متوجه واقعی یا توهمی بودن او نمیشویم. لرزش دستان جرج یکی از درخشانترین تصاویر - و در عین حال غمانگیزترین - کل داستان است.
داستان را میتوان روایت انسانهایی دانست که نادانسته در دست تقدیری نه چندان باهوش و منطقی اسیر شدهاند و با کوچکترین حرکت اشتباه به سر پنجه تقدیر از بین میروند. آرزوهای ما همان بازیچههایی است که لنی دوست دارد لمسشان کند، اما در نهایت جز نیستی و نابودی نصیبمان نمیکند.