اما رمان "خوشههای خشم" اثری است که شما را با خود خواهد برد. این رمان، خشمی نهفته را در دل شما روشن خواهد کرد و با یک پایانبندی غیرمنتظره، شما را مبهوت میکند.
داستان درباره سفر خانواده جود است که سرزمینشان توسط بانک مصادره شده و چارهای جز مهاجرت ندارند. بانکی که مانند اژدهایی بینام و نشان از همهچیز و همهکس پرزورتر است و نمیتوان با آن در افتاد. مهاجرتی که روی کاغذ برای همه جذاب است، اما هرچه به شروع آن نزدیک میشویم، تردیدها و دلتنگیهای خانواده بیشتر نمایان میشود. یکی از صحنههای درخشان رمان لحظات شروع سفر است که گردی از تردید، غم و خشم در فضا پیچیده. وقتی پدربزرگ که آرزویش چلاندن انگور روی صورتش است، مولی را میبیند که هر طور شده در سرزمینشان میماند و با دیگران نمیآید، او هم جا میزند و به زور داروی خوابآور، سفر را آغاز میکند.
از همان ابتدا میدانیم که این سفر عاقبت خوشی ندارد. خانواده هم این را حس کردهاند اما به روی خود نمیآورند. مادر با تام از ترسش میگوید، اما ظاهراً چاره دیگری هم نمانده؛ باید خوشبین بود و رفت.
فصلهای کتاب گاهی توصیف دقیق یک صحنه هستند، گاهی شبه بیانیهای سیاسی و گاهی یک گفتگوی بینام و نشان که این حس را به ما میدهند که این داستان فقط داستان یک خانواده نیست، داستان طبقهای است که بیزمین و بیپول شده و مجبور است برود. برود به امید یک شغل در سرزمینی هزاران کیلومتر آن طرفتر، به اعتبار یک کاغذ تبلیغاتی که میگوید یک مزرعه در کالیفرنیا کارگر میخواهد. تضمینش هم این است که اگر نمیخواستند که این آگهی را چاپ نمیکردند.
در همان ابتدا با کتابی مواجهیم که سعی در پنهان کردن مخالفتش با سرمایهداری ندارد. حتی از این که گاهی فصلهایش لحن بیانیه به خود بگیرند، ابایی ندارد. جایی در داستان هست که راننده تراکتور قصد تخریب خانه مالکی را دارد که مزرعهاش توسط بانک مصادره شده. کشاورز مستأصل میگوید: «خوب اسلحه برمیدارم و تو را میکشم.» راننده میگوید: «خوب رئیست نفر بعدی را جایگزین میکند.» کشاورز میپرسد: «خوب رئیست را میکشم.» راننده پاسخ میدهد: «بانک او را هم جایگزین میکند.»
پس کی را باید بکشم؟ این بانک چیست؟ نمیشود کشتش؟ نمیشود با او مبارزه کرد؟
این گفتگوی کوتاه خود بیانیهای است که داستان جا به جا برای ما روایت میکند و بدون اینکه از چارچوب داستانی خود خارج شود، تبعات سرمایهداری و له شدن طبقات فرودست را به نمایش میگذارد. اگر نام نویسنده را ندانیم، شاید خیال کنیم با یک نویسنده روس یا کمونیست روبرو هستیم. علیالخصوص عالیجناب کیسی، کشیشی سرگشته که دیگر به تعالیمی که قبلاً میداده اعتقادی ندارد و اکنون همراهی و همرنجی با مردم را پیشه خود ساخته است. همچنین نقش پررنگ مادر نیز تمهایی در داستان هستند که ما را بیشتر یاد ادبیات کمونیستی میاندازند.
در کنار وجه سیاسی، ما با رمانی به شدت انسانی و شاید احساسی هم طرف هستیم. مادر در مرکز این منظومه احساسی قرار میگیرد و تمام تلاشش را میکند تا خانواده را کنار هم نگه دارد. شاید "خوشههای خشم" را بتوان روایت این تلاش ناامیدانه و سرسخت مادر نامید. مثلاً وقتی مادربزرگ میمیرد و خانواده باید به موقع به کالیفرنیا برسد، مادر مرگ مادربزرگ را پنهان میکند چرا که «خانواده باید رد میشد.»
از همان ابتدای کتاب میتوان حدس زد که رویای کالیفرنیا سرابی بیش نیست و خواننده خود را برای اتفاقاتی نهچندان دلچسب آماده میکند. باید اعتراف کنم که این که کالیفرنیا سراب است را درست حدس زدهاید، ولی به نظرم اوضاع بدتر از آن چیزی که پیشبینی میکنید پیش میرود. همینطور پایانبندی داستان هم به نظرم باشکوه و شدیداً غمگینکننده و تا اندازهای شوکآور بود. اینجا سعی میکنم خیلی داستان را لو ندهم، اما به نظرم آثار اشتاینبک را بابت پایانبندیهای بینظیرشان باید خواند. او استاد فصل پایانی است. در "موشها و آدمها" هم با یک فصل پایانی باشکوه و شاید شوکآور طرف هستیم. برای این فصل پایانی هم که شده، داستان را بخوانید.