داستان محاکمه کافکا عجیب و غریب شروع میشود. آقایی به نام ژوزف ک. به صورت ناگهانی «متهم» میشود. ما در داستان نمیفهمیم که این اتهام چیست و به چه علت به آقای ک زده شده است. یا حتی این که کدام نهاد قضایی یا امنیتی این اتهام را زده است. حتی خود بازداشت هم عجیب است. زندان و دستبندی در کار نیست صرفا متهم میداند که تحت نظر است و گاهی اوقات باید برای باز پرسی به ساختمان عجیب و غریبی که ظاهرا دستگاهی است که به پرونده ک رسیدگی میکند. چنین می فهمیم که تشکیلات این دادگاه از همه چیز خبر دارد و در صورت لزوم هر جایی میتواند به آقای ک دسترسی داشته باشد. آن طور که ما میفهمیم راه فراری از این تشکیلات وجود ندارد.
این دم و دستگاهی که ک را متهم کرده بسیار عجیب است. یک بار که ک برای سر زدن به راه روهای این تشکیلات قدم میگذارد از هوای گرفته آن جا دچار سرگیجه و غش میشود. نکته جالب این که تا به هوای آزاد میرسد این حال از بین میرود. کارمندانی که به او در هنگام سرگیجه کمک کرده بودند تا به هوای آزاد برسد. تا هوای آزاد را استشمام میکنند مانند ک دچار سرگیجه و غش میشوند.
جلسات بازرسی در یک فضای سورئال برگزار میشود. سالنی با سقف کوتاه و آدمها و موقعیتهایی که اصلا طبیعی نیستند. حتی ممکن است در انتهای چنین سالنی دو نفر در حال بر قراری رابطه جنسی باشند و این موضوع جلسه باز پرسی را به هم بریزد.
در همین اثنا که با ک آشنا میشویم به نظر میرسد که بسیار جذب زنان اطرافش میشود. خودش که یک معشوقه به نام لنی دارد. همچنین به طرز عجیبی به همسایه اش که دوشیزه ای تنهاست تمایل بسیار زیاد نشان میدهد. با خدمتکار وکیلش ارتباط برقرار میکند و حتی در آستانه همخوابگی با زن خدمت کار دادگاه قرار میگیرد که در لحظه آخر توسط عوامل دادگاه از دستش میدهد. این تمایل جنسی ک (و شاید تمایل زنان به ک) بعد مهمی از شخصیت ک است که در میان زمان برای ما آشکار میشود.
در این میان تلاشهای یوزف برای مواجهه با دادرسی عجیب و غریب پیش میرود. وکیلش به نظر تنها پر گویی میکند. قرار است که یک عریضه مفصل به دادگاه بنویسد ولی این کار هیچگاه انجام نمیشود. از سوی دیگر به نظر میرسد این دادگاه عجیب و غریب روالهای خاص خود را دارد. ارتباط با افراد بلند پایه آن اهمیت به سزایی دارد و در کل تمامی این ماجرا بدون منطق و شاید با منطقی ما و آقای ک می فهمیم پیش نمیرود.
یکی از فصلهای درخشان داستان در مورد گفتگویی است که با کشیشی که ظاهرا از طرف دادگاه آمده انجام میدهد. کشیش داستان کوتاهی را مطرح میکند که شاید اشاره ای به خود ک. دارد این گفتگوی درخشان و تعبیرهای مختلفی که از این داستان میکنند یکی از نقاط اوج داستان است.
در انتهای داستان با فصلی که ما را شوکه میکند با صحنه اعدام یوزف مواجه میشویم که باز نه به صورت یک تشریفات دولتی که شبیه یک آدم ربایی که متهم با آدم ربا همکاری میکند اجرا میشود. مانند قهرمانی که سرنوشت تراژیک خود را پذیرفته است.
به نظر کافکا در این داستان تراژدی ها و شاید رنجهای انسان را روایت میکند. ما همه اسیر تقدیری هستیم که چندان منطق پذیر نیست. همیشه بر ما احاطه دارد و در نهایت این تقدیر است که پایان تراژیک را برای انسان رقم میزند. تمام کسانی که مدعی سر در آوردن از نحوه رفتار این تشکیلات هستند مانند وکیل و مرد نقاش ، نیز کار به جایی نمیبرند و صرفا پر گویی می کنند. این دستگاه هر چند که نام عدالت را با خود یدک می کشد هیچ نشانی از آن را ندارد. شاید این جا باشد که بتوان میان رباعیات خیام و این رمان ارتباطهایی یافت.
*****
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
****
ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست
بیدادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست
****
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
اگر از تاریخچه کتاب بی خبر باشید کتاب ساختار عجیبی دارد. مثلا بعضی از فصول با عبارت فصل نا تمام است به پایان میرسند. یا یک تعدادی الحاقیه وجود دارند که در سیر داستان نمیگنجند. حتی در آخر تعدادی پاراگراف پراکنده داریم که معلوم نیست به کجا تعلق دارند.
ظاهراٌ این داستان پس از مرگ کافکا توسط دوست نزدیک او مکس بورد چاپ میشود. او که از عادت کافکا در سوزاندن و از بین بردن نوشتههایش اطلاع داشته با لطائف الحیلی این دست نوشته ها را به صورت پراکنده حفظ میکند. و پس از مرگ کافکا آنها را سرهم میکند تا داستان محاکمه را باز آفریند. این ساختار نا مانوس حاصل این قضیه است.
در انتهای کتاب نوشته کوتاهی از مکس بورد هست که توضیح میدهد چرا با وجود این که وصیت کافکا به مکس سوزاندن آثارش بوده است، او این کار را نکرده.