تفحص خویش
تفحص خویش
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

"نامه‌ای از هستی به هستی"


این اثر هنری کاری از نویسنده‌ی این سطور است
این اثر هنری کاری از نویسنده‌ی این سطور است

این فقط یک ادراک است، نه صوتی و تصویری‌ست، نه جادویی‌ست، نه علمی‌تخیلی و رازآلود، نه هندی و نه هالیوودی. به سادگی و وضوحِ درکِ اینکه الان، اینجا نشسته‌ام و این جملات نوشته می‌شوند. همین. لطفاً تا جایی که می‌شود، ساده خوانده شود. پیچیدگی‌ای در کار نیست.


این ادراک آنقدر ساده است که نیازِ الزامی به هیچ آموزش و رازآلوده کردن و صغرا کبرا که ندارد، هیچ. تازه ممکن است بی‌خودی پیچیده شود و دست نیافتنی و چه و چه به نظر برسد. انگار که بگویند کلید گم شده‌ است. حالا همه بگردید دنبالِ کلید.

بعد می‌بینی کلید در جیبت هست. گم که نشده بود هیچ، تازه در هم باز است. اصلاً کلید نمی‌خواست. (خنده)...


حالا من که هستم؟

من همانی هستم که هست و از بودنِ خویش آگاه است. در هستیِ من، پویا که من باشم هم هست، فکر هم هست، ایگو که خود فکر است، هم هست. مرگِ پویا هم هست، مرگِ عزیزانِ پویا هم هست.

تو هم هستی، دیگران هم هستند. بی‌پولی هم هست، با پولی هم هست، (خنده)، احساسات و عواطف هم، همه جورش هستند. این خودکار هم هست. اینجا هم هوا خنک است. خنده و گریه هم هستند. جوراب هم به پا هست. دستی که کمی می‌لزرد هم هست.

خب که چه؟ اصلا خیلی چیزهای دیگر هم هست. امّا این خیلی چیز‌ها، کجا در حالِ ادراک هستند؟ در پهنه‌ی هستی. که من هستم. من هرگز نمی‌دانم و نخواهم فهمید، پهناوریِ این بودن چقدر است.

اما از وجودِ خویش که چه هستم، آگاهم. اندازه‌اش را هیچ کس نمی‌داند.

فقط می‌دانم که بزرگتر از آن است که در ادراک بگنجد، و همیشه و پیوسته در حالِ بزرگتر شدن است. ندایی که از مسجدِ محله‌تان روزانه، مکرر شنیده می‌شود، همین است "او، بزرگتر است" او کیست؟ من و شما که البته همه، خودِ من هستید(خنده). بودن هستید.

من همچنان هم یک انسانِ ساده هستم‌ و در کالبدِ همین انسانِ ساده، بودنِ خویش و وسعتِ دست‌نیافتنیِ بودنِ خویش را درک کردم. مگر قرار بود بال در بیاورم بروم آسمانِ هفتم؟(خنده) قبلا گاهی فکر می‌کردم یه همچین چیزی‌ست، زهی خیالِ باطل. آگاهی در دنیای انسان‌ها، در کالبدِ یک انسان، خود را به خویش نشان می‌دهد و از ابزارِ بسیار پیشرفته‌ی مغزِ همین انسان بهره می‌گیرد. مغزی که در راهِ تکاملِ خود، میلیون‌ها سال طول کشید تا به این درجه از ادراک برسد.

آگاهی می‌داند که دارد چه می‌کند. آگاه است. هست.

مغزی که قرار بود من با مثلا مدیتیشن‌هایم خاموش‌اش کنم! خوب شد هوشیار بود، خاموش نشد، وگرنه نمی‌فهمیدم که هستم.(خنده)

البته همه‌ی راه‌ها یکی‌ست.و به یک جا ختم می‌شود. همین‌جا، درست همین‌جا که الان هستی. فقط شکلش فرق دارد.

اما همین صراط‌المستقیم خودمان(مسیرِ مستقیم) (خنده) هم بسیار خوب است.


من که همین‌جا هستم.

حالا من چرا به جای اینکه خودم را این آگاهی که همه‌ی این‌ها در آن هستند و آنقدر وسیع هم هست، بدانم، خودم را این خیلی چیزها بدانم؟ و متٵثر شوم و گره بخورم و سوال‌در سوال شوم؟ و در این چیزهایی که در هستیِ من هی می‌آیند و می‌روند، گم و‌گور شوم و در گردابِ افکار و چرایی‌ها غرق شوم؟

من که پیوسته هستم. و هر سوال و جوابی هم همینجا در من است، حالا چه فهمیده شود، چه نشود.

تٵثیری در ذاتِ بودنِ من ندارد.


حالا این دوستانِ فکر و ابرِ آسمان و تصویر روی پرده، باز هم خواهند آمند یا نه؟ جایی نرفته‌اند، همه دورِ همیم. فقط آگاهم که من اینها و چیز‌های دیگر نیستم. من همانی‌ام که اینها درونش هست.

من هستم که اینها هستند.

نمی‌دانم. مهم نیست. اصلاً بیایند، بروند. چه باک؟ این در به روی همه باز است. صاحبخانه هم هست، قدمشان روی چشم. آب هم که جوشیده است. اصلاً خودم را هر چیزی بدانم یا ندانم. این چه تاثیری در هستیِ من دارد؟

من که نمی‌آیم و بروم، من هستم. این‌ها می‌آیند در من و می‌روند. خوشا به حالشان. به‌ من چه؟(خنده)

نه اینکه بمیرند و از هستی ساقط شوند. اصلا اینها هم برای خودشان و برای هستی که من باشم، به‌درد بخورند و وظایفی دارند. دشمن نیستند، دشمنی نیست. صلحِ کامل برقرار است.


چرا همیشه از مردن و کشتن و فنا و محو و نیستی و عدم صحبت است. عرصه‌ عرصه‌ی بودن است‌. همه چیز درش فقط هست. چون خودش فقط هست، من هستم. نیازی به کشت و کشتار نیست(خنده)...


حالا من هر چه که می‌خواهم باشم، باشم. درویش، عرفانی، متریالیست، مذهبی، معنوی، شمنی، راهب، شاعر، هنرمند، متاهل، مجرد، پویا، مریم، پیر، جوان، شاغل، بی‌کار، غمگین، خوشحال، هیچی، یا هر چی!

و درکِ بودن، هر نوع تجربه‌ای می‌خواهد باشد، باشد، معنوی، روحانی، زیستی، یا هر کلمه‌ی مبهمِ دیگری.

این‌ها چه ربطی به هستی بودنِ من دارند؟

من که هستم، حالا هرچی.


حالا من الان با مارمولک و دایناسور یا خیلی چیزهای دیگر احساسِ یگانگیِ عمیق و وحدتِ وجودی پیدا نکردم و احتمالاً همچنان هم از ارتفاع می‌ترسم. می‌دانم هم ترس وهم است و هستیِ من را تحت‌الشعاع قرار نمی‌دهد و غیره. حالا شاید بعدا‌ً یگانه شوم. این را هم می‌دانم که بعدنی نیست و هر چه هست حال است و غیره و غیره، بگذریم. اصلا چه اهمیتی دارد؟ این‌ها هم باشند، گذشته هم باشد، آینده هم باشد. ترس هم باشد. این هم اگر خواست، آمد و رفت داشته باشد. اینجا بزرگ است، بزرگتر از بزرگ است، من برای همه جا دارم.(خنده)...


الان، همین که این ادراک عمیقاً و باطناً وجود دارد که هر چه هست، هست. چون هستی هست، یعنی من هستم. و این آگاهی هم هست که این احساس-ادراک، در پهنه‌ی هستی‌ست که درک می‌شود نه هیچ جای دیگر، جای دیگری وجود ندارد. و همین که آگاهی در همین حد، خودش را به خودش نشان داده، کافی‌ست. خدا را شکر(خنده). حالا ضمیر که نمی‌دانم کجای من است، چه روشن است، چه خاموش است، شاید هم برقِ منطقه قطع است(خنده) .

فرقی در هستیِ من و آگاهیِ من از بودنِ خویش ندارد.


همین کافی‌ست که با خزنده و چرنده و طبیعت و بدنِ پویا و افکار و احساسات و ایگو و عمو‌جان و

دایی‌جان و کرونا و حکومت و دین و جهان و زمین و فرازمینی‌ها و جادوجمبل و هر چیزِ دیگری که در این پهنه‌، هست، هیچ دشمنی‌ای احساس نمی‌شود که هیچ، تازه همه‌چیزِ هستی برای خودش جالب‌تر هم شده است. که واعجبا چقدر بزرگتر از چیزی که می‌پنداشتم، هستم (خنده)

هستی که با خودش دشمن نمی‌شود.


راستی این هستی که من باشم هم، نیستی نمی‌شود.

این، همین الان هم آنقدر بی‌فرم و متواضع است که خیلی‌ها فکر می‌کنند، و فقط فکر می‌کنند، که نیست.

یا می‌گویند ما هستیم، ولی هستی نیستیم. چطور ممکن است؟!(خنده) فکر‌ها دوستانِ شوخ‌طبعی

هستند. خیلی جدیشان نمی‌گیرم. گاهی هم می‌آیند می‌گویند، ببین ما تو هستیم. این هم از شوخ‌طبعیشان هست. چراکه ابر‌ها در پهنه‌ی آسمان، جز چند لکه‌ی کوچکِ سفید و خکستری و سیاه که بعد از مدتی هم ناپدید می‌شوند، مگر چه هستند؟


مشکل همینجاست که گاهی در هستی که من باشم، جمعیتِ افکار زیاد می‌شود. باید تنظیمِ خانواده بگذرانند!(خنده) صد البته که مشکلی نیست، گفتم که بخندیم. جا برای همه هست. هستی بزرگتر است.

من بزرگتر هستم.

خلاصه که هستی موجود است، موجود وجود دارد. وجود از عدم نیست و به عدم نمی‌رود. عدمی وجود ندارد. البته این فلسفه‌‌بافی‌ها همه سرکاریست.

هیچ تٵثیری در بودنِ من ندارد.


حالا، من می‌گویم هستی، تو بگو آگاهی، دیگری بگوید عشق، بگویند خدا، بودش، طبیعت، حقیقت،

یا هر لغتِ مبهمِ دیگری.


القصه، من هستم و از بودنِ خویش آگاهم. بیرون هم گنجشکی جیک‌جیک‌ می‌کند و صدای جیک‌جیک هم همین‌جا شنیده می‌شود. در هستی، در من .

کمی گرم‌تر هم شده‌ و دست هم دیگر نمی‌لرزد.


زین پس نیز با همین بودنِ خویش صفا می‌کنم و از اینکه ببینم خودش، دیگر چه می‌خواهد به خودش نشان دهد و خودش را تا کجاهای خویش می‌برد، لذت می‌برم. به تمامِ آنچه در من است، در پهنه‌ی هستیِ من است، که تمامِ ادراکاتِ من از همه چیز و همه کس و همه جاست عشق می‌ورزم و هستی را، آگاهی را، همین زندگی را که خودم هستم، با هر چه خودش پیشِ پای خودش می‌گذارد می‌پذیرم . و مراقبش هستم که با این مسافران و مهمانانی که به کاروان‌سرای هستی که‌ من باشم، در رفت و آمدند، خیلی دم‌خور نشود و یادش نرود یکی از آنها نیست. بلکه فضای بی‌ابتدا و بی‌انتهای فراخی‌ست که همه چیز در آن ادراک می‌شود و همه‌ی آنها هستند چون هستی هست، چون من هستم.


سرت را درد نیاورم، من هستم و از بودنِ خویش آگاهم.

دیگر بروم بودنِ خویش را آگاهانه زندگی کنم.

زندگی همان زندگی‌ست، هیچ چیزی در بیرون تغییر نکرده. فقط آگاهی از بودن درک شده است.

همه‌چیز فقط هست.


"خدا را شکر" (خنده)...


پ-ن: از کانالِ "تفحّصِ خویش" و "مسیرِ مستقیمِ" شریف، به‌خاطرِ تمامِ مهرورزی‌های بی‌چشمداشتش در راستای آگاهانیدن، خصوصا‌‌ً برای ترجمه و اشتراکِ ویدیو‌های آموزگارِ عزیز"روپرت اسپایرا"، بسیار بسیار سپاس‌گذارم.

سپاسِ خودش از خودش. (خنده)...


والسلام.

بودن، پیوسته ادامه دارد...

آگاهیاشراقبیداری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید