"دَوامُ الحال مِن المُحال"، ولیکن آدم اگر به کسی عادت کند، کارش ساختهاست. بحث کارپه دیم و اینها نیست، ولی مرگ که گریبانگیر زندگی آدم میشود تا مدتها، آدم به نبود معشوق و معززش عادت نمیکند. تا مدتها؟ هیچوقت عادی نمیشود.
واقعیت در لحظهای تغییر میکند و مغز شروع به کاوش بین حجم زیادی از اطلاعات و تصاویر دردناک میکند که پردازش یک جای همهی آنها فراتر از توان اوست. درک اینکه؛ تماسی نیست که گرفتهشود، صورتی نیست که نوازش شود، صدایی نیست که شنیدهشود، دستی نیست که فشردهشود، و معشوقی نیست که عشق به پایش ریختهشود؛ اولین مرحله پس از فقدان است.
بعد که آدم واقعیت را فهمید، خودآگاه یا ناخودآگاه در قالب خشم در جهت ابراز تشویش درونی سعی میکند، بلکه بتواند به تعادل احساسی برسد. حالا نوبت معامله است؛ "جان من را بگیر و او را نجات بده". و در نهایت، آدم از غم سرشار میشود. او میماند و یک عالم جایی که خالیست. یک عالم آغوشی که خالیست. اما آخرسر، فقدان پذیرفته میشود. پذیرفته میشود، اما در حقیقت حفرهای در قلب ایجاد میشود و تا آخر عمر التیام پیدا نمیکند.
آه! که کاش معشوقها پایندگی داشتند و عشق اکسیر جاودانگی به بندگانش میبخشید.