سپهر عدوانی
سپهر عدوانی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

در محدودیت ها ستاره شو!

زمانی که شروع کردم به نوشتن خاطرات و تجربه ها، قصد داشتم از مطالب این نوشته شروع کنم. زمانی که زندگی مشترکم با غزاله در استانبول آغاز شد. ولی نیاز دیدم قبل از اون درباره خودم و آنچه پیش از استانبول بر من گذشت بگویم که در پست های قبل می توانید آن ها را مطالعه کنید. زین پس، بیشتر به زندگی ام در استانبول خواهم پرداخت و در مورد آنچه می بینیم و آنچه یاد می گیرم برای شما خواهم گفت تا با واقعیت های زندگی در ترکیه از منظر بنده بیشتر آشنا شوید، شاید توانستم به افرادی کمک کنم که زندگی خود را در این کشور زیبا بهتر متصور شوند.

داستان را از 1 هفته پیش از سفرمان به استانبول آغاز می کنم، یعنی 7 شهریور 97. البته نه، جریانی که در پایان تابستان رخ داد به میانه تابستان گره خورده است، در یک روز گرم تابستانی. روزی که به خانه آمدم و پس از روشن کردن سیستم سرمایشی خانه، متوجه شدم که مثل سابق خنکا از آن ساطع نمی شود. تعجب کردم ولی گفتم شاید اشتباه از من است. زمانی که غزاله هم همین موضوع را متوجه شد، آن را با صاحب خانه در میان گذاشتیم و این پیام به ما رسید که بله، در سیستم مرکزی مشکلی پیش آمده و در روزهای آتی مسأله حل خواهد شد. چیزی که درباره خانه ما باید بدانید این بود که لوله های گرم ساختمان از زیر آن رد می شد و به دلیل پنجره آشپزخانه و درازای خانه، در نبود سیستم سرمایی خانه به شدت دَم می کرد. این هوا در کنار گرمای خانه، در بدترین زمان ممکن رخ می داد. اگر پست های پیشین من را مطالعه کرده باشید، در این زمان من به همراه غزاله هر دو درگیر نگارش پایان نامه بودیم. این اتفاقات، آرامش مورد نیاز برای تمرکز و نگارش را از ما گرفت و به مکان های دیگری برای انجام کارهای خود و خواب استراحت پناه بردیم. با توجه به وعده صاحب خانه مبنی بر درست شدن سیستم سرمایی در روزهای آتی، تحمل کردیم تا بتوانیم به روال عادی کارهای خود برگردیم. ولی زمانی که پس از مدتی انتظار، در مورد پیشرفت مسائل پرسیدیم، این پاسخ به ما داده شد که سیستم سرمایی هرگز درست نخواهد شد و می توانید برای ادامه تابستان از "پنکه" استفاده کنید! حتی بیان این جمله هم در ذهن ما نمی گنجید، چه رسد به اینکه در واقعیت بخواهیم در این شرایط حساس و پر از استرس آن را اجرایی کنیم.

همین شد که تصمیم گرفتیم درست 2 ماه پیش از مهاجرت، به یک مکان موقت نقل مکان کنیم، یعنی منزل خواهرم. جدای از اینکه اتفاقات پیش آمده، تمرکز ما برای به انجام رسیدن فعالیت هایِ با اهمیت بیشتر را می گرفت، یک مشکل جدید نیز ایجاد کرد. وسایلی که در خانه وجود داشتند از نظر ما به بخش های مختلفی تقسیم می شدند:

1- وسایلی که دیگر به آن ها نیاز نمی داشتیم و باید دور ریخته می شدند.

2- وسایلی که به آن ها نیاز نداشتیم ولی می توانست مورد استفاده خانواده قرار گیرد. (خانواده هایی که در تهران، شیراز و ارومیه زندگی می کردند.)

3- وسایلی که به آن ها نیاز نداشتیم و خانواده نیز آن ها را نیاز نداشت، در نتیجه باید به فروش می رسیدند.

4- وسایلی که برای زندگی این دو ماه در ایران به آن ها نیاز داشتیم.

و در نهایت 5- وسایلی که می خواستیم به خودمان به استانبول ببریم.

با برنامه ریزی هایی که انجام داده بودیم، می دانستیم که در 1 ماه مانده به رفتن وسایل را چگونه دسته بندی کنیم تا سر موقع هر کدام به مکانی که باید برسند. ولی اتفاق پیش آمده سبب شد که وسایل ما چند تیکه شود. بخشی در خانه قبلی، بخشی در خانه جدید و فرآیند فروش و ارسال آن ها به شهرستان نیز باید با سرعت بیشتری انجام می شد چرا که نمی خواستیم اجاره بهای بیشتری برای خانه بپردازیم.

در این زمان، به دلیل اینکه اهمیت پایان نامه و دفاع کردن غزاله بسیار بیشتر از من بود (برای ثبت نام در دانشگاه مقصد، نیاز داشت که مقطع قبلی یعنی کارشناسی ارشد را به پایان رسانده باشد.) فعالیت های 1 ماه پس از شروع ماجرا بر روی دوش های من افتاد. فرآیند مرتب کردن خانه، جدا کردن وسایل، فرستادن آن ها به شهرستان، به فروش رساندن وسایلی که نیاز نداشتیم را همگی پس از اینکه روزانه از کار بر می گشتم انجام می دادم تا فشار اصلی که بر روی غزاله بود، بیشتر نگردد. با برنامه ریزی مناسبی که در این مدت انجام دادیم توانستیم تا پایان مرداد تمام وسایل را جا به جا و به فروش برسانیم و خانه را تحویل دهیم. (که آن هم داستان خود را داشت.)

معضل بعدی ما، استاد غزاله بود. استادی که به راحتی تن به رضایتِ دفاعِ غزاله نمی داد، با وجودی که نتایج به دست آمده کاملاً قابل قبول و به نسبت یک پایا نامه کارشناسی غنی محسوب می شد. در اینجا لازم است جهت مشخص کردن بغرنج بودن قضیه، چند تاریخ را خدمت شما بیان کنم. غزاله باید در روز دوشبه 18 شهریور ماه در دانشگاه حاضر می شد و بلیت ما از شهر مرزی ترکیه یعنی Yuksekova در روز یکشنبه 17 شهریور بود.

یک توضیح در پرانتز در مورد این شهری مرزی: همان طور که در شکل فوق می بینید، هر دو شهر ارومیه و یوکسِکووا فاصله زیادی از مرز بین ایران و ترکیه ندارند. در نتیجه این برگ برنده برای افرادی که در ارومیه زندگی می کنند وجود دارد که با رفتن به مرز سِرو (Sero)، وارد خاک ترکیه شوند و در آن جا با گرفتن تاکسی تا فرودگاه شهر یوکسکووا، از بلیط های ارزان قیمت داخلی ترکیه بهره مند شوند. کاری که دقیقاً ما انجام دادیم و توانستیم با خریدن بلیت هایی با قیمت یک پنجم نسبت به پرواز از تهران به سمت استانبول، کمی در هزینه های خود صرفه جویی کنیم. فاصله بین ارومیه تا فرودگاه یوکسکووا با احتساب معطلی هایی که ممکن است در مرز به وجود آیند تقریباً 2 ساعت است.

پس ما می بایست چند روز قبل از این تاریخ در شهر ارومیه حاضر می شدیم تا علاوه بر جمع کردن وسایل فراوان خود در چمدان هایی که آن جا منتظر ما بودند، از همان جا به سمت مرز حرکت کنیم. پس تاریخ دفاع اگر در روزهای 8 تا 10 شهریور تعیین می گشت، زمان مناسبی برای انجام تمام کارها داشتیم. با تلاش فراوان غزاله و آمد و شد بسیار، توانست استادش را برای 13 شهریور راضی کند. یعنی فرآیند نهایی کار بسیار فشرده شد. در روز 13 شهریور غزاله با موفقیت دفاع کرد، همان روز عصر تمام دوستانی که قصد داشتیم در چندین روز متفاوت آن ها را یک دل سیر ببینیم را دیدیم و خداحافظی کردیم. روز پنجشنبه 14 شهریور صبح زود چمدان ها را در ماشین قرضی پدر غزاله چیدیم و از دو دوست مان که نتوانسته بودند روز قبل حضور پیدا کنند نیز خداحافظی کردیم و به سمت ارومیه حرکت کردیم. به دلیل بار زیاد و خسته نشدن، با سرعت کم می رفتیم و در نتیجه آخر شب به ارومیه رسیدیم.

در دو روز بعد یعنی جمعه و شنبه، 15 و 16 شهریور کل روز را به سرعت به جمع کردن چمدان ها مشغول شدیم. محدودیت 23 کیلوگرم (که تمام دانشجویان هجرت کرده با آن آشنا هستند) ما را نسبت به وسایل سختگیر کرد. بسیاری از وسایل را در همان جا گذاشتیم و خیال مان از جهتی راحت بود که به دلیل نزدیکی استانبول و ایران، به روش های مختلف به دست مان خواهد رسید. پس از دو روز ماراتون جمع کردن، در روز 17 شهریور آماده بودیم که به سمت مرز حرکت کنیم. همه چیز حاضر شده بود تا زندگی جدیدمان در ترکیه را آغاز کنیم. این آغاز شدن گویی برای ما خیلی زود شکل گرفت که از ویژگی های مرز زمینی است. درست همان جایی که خداحافظی می کنی و به سمت گیت حرکت می کنی، آنی به کشور مقصد وارد می شوی و برای همیشه زندگی تو تغییر کرده است.

و به همین شکل زندگی ما برای همیشه تغییر کرد و وارد فاز جدیدی شد.


به امید روزی دیگر

یاهو

مهاجرتترکیهمحدودیتاسترسبرنامه ریزی
سلام، سپهر هستم. شریف مدیریت خوندم و بعد از فارغ التحصیلی به همراه همسر گلم اومدیم استانبول. ایشون دکتری میخونه و من هم کار می کنم. در این بین، می خوام از تجربه های زندگی ام بنویسم. کاملاً خودمانی : )
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید