
حکیم سبزواری چنین سروده است:
پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشتری نگینی داشت
پادشاه به دنبال جمله ای حکیمانه بود که بر روی انگشتر نقش کنند و در وقت سرخوشی انسان را از غفلت و بی خبری نجات داده و هنگام رنج و اندوه، آرامی بخش و تسکین دهنده و امیدبخش باشد.
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زمان کافکند بنقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه اندُه نباشدش محنت
دانشمندان و فلاسفه و روشنفکران و فعالان اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و رسانه ای و بطور کلی همه آنهایی که خود را «جامعه مدنی» تعریف می کنند، همگی از یافتن چنین جمله حکیمانه ای عاجز و ناتوان مانده بودند.
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشه ای ولی بد خام
تا اینکه گدای محقری از میان «جامعه توده ای» پیدا شد و چنین گفت:
ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم
شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند
ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم
ور بود هم بِعِیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر
ای کریم بحق علی الاطلاق
بحق آنکه داد این سه طلاق
که بِاَسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
این سخنِ حکمت آمیز، بیانی از همان سرّ و رازیست که هرکس دریابد مستغنی گشته و هرکس آنرا فهم نکند در چاه نخوت گرفتار آتش عذاب های بی انتها گردد. موقع محنت در آتش ذلت بسوزد و هنگام خوشی گوشت و پوست دوباره برتنش بروید تا در محنت آینده مجددسوزانیده شود. یعنی انسان بی بهره از این حکمت ذاتا بیچاره و زبون است، ولو مانند ترامپ و روحانی چند صباحی بر تخت سلطنت تکیه زند، و عاقبتش خواری و زاریست، حتی اگر همچون شیخ مغروق غریق در استخر شهبانوهای مخلوع تفریح و تفرج کند، چرا که فرح زاینده شَرَه است و صعود هر چه بالاتر، سقوط هم دردناکتر.
و از آنجا که «الناس علی دین ملوکهم»، چون فال حاکمان چنین افتاد، حال رعایا نیز همین افتد.
الهی بخاصان درگاه تو
بسرها که شد خاک در راه تو
بافتادگانِ سرِ کوی تو
بحسرت کشانِ بلا جوی تو
بدردِ دلِ دردمندانِ تو
بسوزِ دل مستمندان تو
بحق سبوکش بمیخارگان
که هستند از خویش آوارگان
بپیر مغان و می و میکده
بِرِندان مست صبوحی زده
که فرمان دهی چون قضا را که هان
ز اسرار نقد روانش ستان
نخستین ز آلایشش پاک کن
پس آنگاه منزلگهش خاک کن
پاک شدن از آلایش بدون درک این نکته که «بگذرد این هم» میسر نیست.
همین معنا را حکیم گنجه، نظامی از زاویه ای دیگر مشاهده و بیان نموده:
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بیشک
دولت به تو آید اندک اندک
البته هرچند صحبت از «امید» کرده، اما منظور نظامی از «دولت» قطعا دولت «تدبیر و امید» نبوده!
دولت رئیسی شاید؛ به زودی معلوممان خواهد شد.
در زمانهای مصیبت و گرفتاری، علی الخصوص وقتی بخشی از این مصایب با قصد کشتن امید ما بر ما تحمیل شده اند، بهترین کار این است که به سبک عیسی کلانتری بنشینیم و این بیت عراقی را بخوانیم:
عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد