پسر بچه ای ۱۵ ساله بود.
با معلم دبیرستان ۴۰ ساله اش که ۳ فرزند داشت و ۲ نفرشان از او بزرگتر بودند، زنا کرد.
هر دو اخراج شدند، البته نه به دلیل زنا با زن شوهردار، بلکه به دلیل رابطه جنسی زن بالغ با پسربچه نابالغ.
با این وجود ۱۳ سال پنهانی با هم در تماس بودند. معلم در۲۰۰۶ از شوهرش جدا شد و با دانش آموز سابقش زیر یک سقف رفتند.
آن پسر بچه، همان مَکرون، رئیس جمهور فعلی فرانسه است که در سال ۲۰۲۰، توهین به پیامبر اسلام را مصداق آزادی بیان دانست.
در ایران باستان شخصیتی بود به نام مزدک، که آیینی نو پدید آورده بود. آیین مزدک از بسیاری جهات به اندیشه های ترقی خواهانه امروز شباهت داشت، بطوریکه برخی مارکسیست های ایرانی گاها مزدک را بنیانگذار آرمانهای آزادی خواهانه و برابری خواهانه دانسته اند. و البته در همان زمان هم مزدک طرفداران و پیروان کثیری پیدا کرده بود.
مزدک در زمان پادشاهی قباد ساسانی ظهور کرد. فردوسی داستان مزدک را در شاهنامه اینگونه نقل می کند:
چنین گفت کسری به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانشپژوه
یکی دین نو ساختی پُر زیان
نهادی زن و خواسته درمیان
چه داند پسر کَش که باشد پدر
پدر همچنین چون شناسد پسر
چو مردم سراسر بُوَد در جهان
نباشند پیدا کِهان و مِهان
که باشد که جوید در کِهتری
چگونه توان یافتن مهتری
کسی کو مُرد جای و چیزش کِراست
که شد کارجو بنده با شاه راست
جهان زین سخن پاک ویران شود
نباید که این بَد به ایران شود
همه کدخدایند و مُزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست
ز دینآوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داشتی در نهفت
همه مردمان را به دوزخ بری
همی کار بَد را ببد نشمری
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت
پرآواز گشت انجمن سر به سر
که مزدک مبادا بر تاجور
همیدارد او دین یزدان تباه
مباد اندرین نامور بارگاه
ازان دین جهاندار بیزار شد
ز کرده سرش پر ز تیمار شد
به کسری سپردش همانگاه شاه
ابا هرک او داشت آیین و راه
بدو گفت هر کو برین دین اوست
مبادا یکی را بِتَن مغز و پوست
بدان راه بُد نامور صدهزار
به فرزند گفت آن زمان شهریار
که با این سران هرچ خواهی بکُن
ازین پس ز مزدک مگردان سُخُن
به درگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
همی گِرد بر گِرد او کَنده کرد
مرین مردمان را پراگنده کرد
بکِشتندشان هم بسان درخت
زبر پی و زیرش سرآگنده سخت
به مزدک چنین گفت کسری که رو
بدرگاه باغ گرانمایه شو
درختان ببین آنک هر کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
بشد مزدک از باغ و بگشاد در
که بیند مگر بر چمن بارور
همانگه که دید از تنش رفت هوش
برآمد به ناکام زو یک خروش
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند
نگونبخت را زنده بردار کرد
سرمرد بیدین نگونسار کرد
ازان پس بکُشتش بباران تیر
تو گر باهُشی راه مزدک مگیر