سپهر سمیعی
سپهر سمیعی
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

دوگانه حق و وظیفه: حقوق بشر یا وظایف بشر؟

اروپای پیش از مدرنیته نظامی طبقاتی داشت که توانسته بود در طول قرن های بسیار، نظم اجتماعی خود را حفظ نماید. در نظام فئودالی هر انسانی از زمان تولد، جایگاه طبقاتی مشخصی داشت و معمولا کسی از یک طبقه به طبقه دیگر صعود یا نزول نمی کرد. دهقان و دهقان زاده همیشه دهقان می ماند و ارباب و ارباب زاده هم تا پایان عمر جایگاه اجتماعی خود را حفظ می کرد. سلسله مراتب اجتماعی مفصلی وجود داشت که عرفاً و قانونا غیر قابل تغییر بود.

انسان های امروز وقتی آن نظم سنتی را مجسم می کنند، تصور می کنند اکثریت مردم آن زمان ناراضی و ناراحت و افسرده بوده و به دنبال فرصتی می گشته اند تا سر به عصیان بردارند!

اما بر خلاف این تصور امروزی، آن نظم اجتماعی سلسله مراتبی سنتی به مراتب با دوام تر از نظم اجتماعی دوران دموکراسی و مدرنیته بود. آن نظم قرن ها بدون نوسانات یا التهابات اجتماعی بخصوصی ادامه پیدا کرد. این دوام و پایداری به دلیل «زورگویی» و «ستمگری رژیم» و «سرکوب گسترده» هم نبود، چون اساسا شورش و اعتراضی در کار نبود که بخواهد سرکوب شود.

راز این دوام و استحکام نظم اجتماعی سنتی در این نکته بود که کل این نظم اجتماعی بر پایه یک معنا و مفهوم تشکیل شده بود: وظیفه.

دهقان وظیفه داشت کشاورزی کند. ارباب وظیفه داشت خانه و محل زندگی دهقان را فراهم کند. سرباز وظیفه داشت ایثار و جانفشانی کند. پادشاه وظیفه داشت مملکت را حفظ کند. الخ.

همه آحاد جامعه موظف به چیزی بودند و متناسب با وظایفی که به عهده داشتند، از اختیارات و قدرت هایی هم برخوردار بودند که عرفا و قانونا توسط جامعه پذیرفته شده بود.



طلوع مدرنیته دقیقا از زمانی آغاز شد که نظم سنتی به چالش کشیده شد. انقلاباتی که در عرصه های فکری، فلسفی، اجتماعی، هنری، و سیاسی در غرب بروز نمود همگی یک نقطه مشترک داشتند. نظم سنتی که بر پایه وظیفه شکل گرفته بود، با نظم جدیدی جایگزین می شد که بر پایه حق بود.

مدرنیته به انسانها آموخت به جای اینکه به دنبال انجام وظیفه خود باشند، تمرکزشان روی گرفتن حقشان قرار بگیرد. زمین داران دهقانان را از زمین های خود بیرون می کردند، چون مالکیت زمین را حق خود می دانستند. دهقانان سابق که حالا انسان های آسمان جل و بیچاره ای شده بودند به طبقه کارگر بدل شدند. طبیعتا این طبقه کارگر هم به دنبال افزایش دستمزد و کاهش فشار کار بود، چون برخورداری از رفاه و امکانات زندگی را حق خود می دانست.

این فرمول در بدو امر برای به قدرت رسیدن طبقه بورژوازی نوظهور آن زمان پیگیری می شد. برای برپایی نظمی جدید، باید ابتدا نظم قدیم نابود می شد. بنابراین، تاکید بر حق به جای وظیفه، در اصل با هدف نابود کردن نظم موجود پیگیری می شد، نه برقراری نظم جدید. لذا این «حق طلبی» در اصل ماهیت سلبی داشت و نه ایجابی.

https://virgool.io/@sepehr.samii/%D8%A7%D8%AD%D9%85%D9%82-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B0%D9%87%D8%A8%DB%8C-%D9%88-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-ctxjjkvovlcg

پس از مدتی واگرایی اجتماعی به حدی رسید که جوامع غربی در آستانه فروپاشی قرار گرفتند. اینجا بود که الزاما برای جلوگیری از فروپاشی، باید مجددا وظیفه جای حق را می گرفت. ملی گرایی مدرن به همین دلیل متولد شد.

طبقات مدرن، یعنی کارگران و سرمایه داران، هر دو ذیل مفهومی فراگیرتر تعریف شدند که همان ملیت بود. ملت و منافع ملی بر منافع طبقاتی رجحان یافت. سرمایه داران موظف بودند از بخشی از سود و منفعت شخصی و طبقاتی خود به نفع طبقه کارگر بگذرند تا منافع ملی تامین گردد، و در راستای تامین منافع ملی، منافع طبقاتی و شخصی آنان هم برآورده می شد. از سوی دیگر، کارگران برای حمایت از منافع ملی حاضر به مصالحه با طبقه سرمایه دار شده و حتی در مواقع ضروری اسلحه دست گرفته و در جنگ های امپریالیستی مشارکت می نمودند.

ماحصل این دوران ملی گرایی غربی، دو جنگ جهانی بود که میان قدرت های اروپایی رخ داد. پس از پایان جنگ جهانی دوم، سه دهه طلایی در تاریخ سرمایه داری و مدرنیته آغاز شده و موازی با آن جنگ سرد میان دو بلوک قدرت در جهان سرمایه داری و سوسیالیسم (در واقع دو قدرت آمریکا و روسیه) هم شروع شد.

فشار هژمونی کمونیستی شوروی در جوامع غربی همراه با شکست های نظامی قدرت های غربی در مواجهه مستقیم با موج ملی گرایی در مستعمرات و جهان سوم از یک سو، و مصرف گرایی و رفاه طلبی در بافت اجتماعی جوامع غربی از سوی دیگر، موجب کمرنگ شدن ملی گرایی گردید. بار دیگر حق جای وظیفه را گرفت. شرایط واگرایی اجتماعی موجب شد دموکراسی های غربی به آستانه فروپاشی کشیده شوند. پاسخ به این چالش تمدنی، ظهور نولیبرالیسم بود.



در پایان سه دهه طلایی پس از جنگ جهانی دوم، اقتصادهای غربی وارد دوران رکود تورمی شدند. عامل شروع این رکود تورمی، افزایش قیمت جهانی نفت بود که در اثر برخورد اعراب و اسرائیل و تحریم فروش نفت رخ داده بود. افزایش میزان بیکاری در جوامع غربی، همراه با تورم افسارگسیخته قیمت کالاهای مصرفی، موجب شورش طبقه کارگر و بروز تنش های جدی کف خیابان های این جوامع شده بود.

در پاسخ به این چالش، جوامع غربی سیاست جذب انبوه کارگران مهاجر را در پیش گرفتند که موجب نابودی تشکل های کارگری و نتیجتا خلع سلاح طبقه کارگر در جوامع غربی گردید. بطور همزمان، نظام پولی و مالی به گونه ای متحول شد که کارگران غربی را از طریق سفته بازی در بازار مسکن و بورس قادر به بهره مندی از رانت اقتصادی می نمود.

همچنین دستگاه نظامی و نیروهای مسلح به گونه ای اصلاح شدند که هزینه های جنگ های امپریالیستی مستقیما در بدنه جوامع غربی احساس نشود. بعنوان مثال، مخالفت اجتماعی علیه جنگ های امپریالیستی که پس از شکست مفتضحانه آمریکا در ویتنام شکل گرفته بود، در جنگ عراق به حمایت گسترده اجتماعی بدل شد. طوری که جرج بوش پدر پس از عقب راندن نیروهای صدام حسین از کویت، در عرصه سیاست داخلی آمریکا پیروزمندانه اعلام کرد: به یاری خدا ما سندروم ویتنام را شکست دادیم!

By God we kicked Vietnam syndrome.


به این ترتیب به نظر می رسید در نظم نولیبرال دیگر نیازی به جایگزین کردن حق با وظیفه نیست. چون کلیه مولفه های اجتماعی با مطالبه حقوق خود به صورت طبیعی همگرا می شدند. جادوی نظم نولیبرال دقیقا در همین نکته بود که علی الظاهر نیازی به یک نظام ارزشی و چارچوب بسته ایدئولوژیک نداشت. همه آزاد بودند هر عقیده ای را انتخاب کنند، چون اتفاقا تقریبا همه همان عقیده ای را انتخاب می کردند که با نیازمندی های نظم نولیبرال همگرا می شد. همه حق داشتند به عنوان عوامل اقتصادی آزاد تنها به منافع شخصی و فردی خود بپردازند، چون اتفاقا این منافع شخصی و فردی آحاد جامعه در چارچوب نظم نولیبرال قرار می گرفت. پس نیازی نبود آزادی های عمومی محدود شود و فقط کافی بود دخالت دولت در اقتصاد و جامعه به حداقل برسد.

کارگران محلی غربی برخورداری از درآمدهای رانتی را حق خود می دانستند. کارگران مهاجر برخورداری از ثبات اجتماعی و اقتصادی موجود در جوامع غربی را حق خود می دانستند. زنان استفاده از روشهای پیشگیری از بارداری و بچه کشی را حق خود می دانستند. همجنسبازان ترویج شیوه زندگی غیر متعارفشان را حق خود می دانستند. سرمایه داران و کمپانی های غول پیکر هم امتیازات انحصاری در تجارت جهانی را حق خود می دانستند. و همه اینها همزمان با هم قادر بودند به حقی که برای خود متصور بودند برسند.



سال 2008 یکی از مولفه های نظم نولیبرال دچار بحران شد. حباب مسکن در آمریکا ترکید و به دنبال آن اقتصاد آمریکا و بیشتر اقمار غربی آن دچار رکود ناشی از انباشت بدهی ها گردید. این نوع رکود دقیقا معکوس رکود تورمی است. یعنی با پایین افتادن قیمت ها، بخش تولیدی انگیزه برای فعالیت را از دست داده و بیکاری افزایش می یابد. با افزایش بیکاری، قدرت خرید کمتر شده و نتیجتا قیمت ها باز هم بیشتر سقوط می کنند. و به این ترتیب چرخه رکود اقتصادی ادامه پیدا می کند.

علاوه بر این، ترکیدن حباب بازار مَسکَن به معنی محو شدن درآمدهای رانتی طبقه کارگر محلی هم بود. یعنی مُسَکِنی که موجب سکوت و رضایت جمعیت محلی در برابر هجوم سیل آسای کارگران مهاجر عمل می کرد ناگهان بی اثر شد. نتیجتا تنش های اجتماعی بالاگرفته و جوامع غربی مجددا واگرا شدند.

پاسخ به این بحران، شامل دو مولفه بود. اول، تلاش برای بازگرداندن بازار مسکن و اقتصاد به روند تورمی گذشته. دوم، ترویج ارزشهای نولیبرال به گونه ای که یک نظام ارزشی بر پایه وظیفه جایگزین حق طلبی های مرسوم گردد.

مولفه اول با چاپ و تزریق تریلیون ها دلار پول در بخش مالی و بخش مسکن صورت پذیرفت. به این ترتیب مولفه های نظم نولیبرال مجددا با دوپینگ دولت های غربی به مدار قبلی خود باز گشتند. اما اصل مقدس «عدم دخالت دولت در اقتصاد» تنها ستون نظم نولیبرال نبود که باید فرو می ریخت. مولفه دوم به این معنا بود که خاصیت جادویی نولیبرالیسم از میان رفته و مانند جنگجوی روئین تنی که ناگهان تحت تاثیر وِردی قدرت فرا انسانی خود را از دست داده و به انسانی فانی و جنگجویی معمولی بدل می شود، نولیبرالیسم هم خود را همردیف دیگر ایدئولوژی ها و نظام های ارزشی رقیب یافت. شاید به همین دلیل هم بود که مولفه دوم چندان موفق عمل نکرد و اتفاقا به ضد خود تبدیل شد. ظهور دونالد ترامپ در آمریکا، برگزیت در انگلیس و قدرت گرفتن احزاب مخالف جریان اصلی در سایر کشورهای اروپایی به همین دلیل بود.

جنگ صلیبی هواداران نولیبرالیسم علیه مخالفانشان آنقدر طول کشید تا بالاخره چالش های بیرونی هم به دردسرهای قبلی اضافه گردید. شکست و عقب نشینی آمریکا از افغانستان خاطرات شکست تحقیر آمیز ویتنام را زنده کرد. همچنین جنگ و بحران در اوکراین خاطره افزایش جهانی قیمت نفت در دهه 1970 را زنده نمود. پس از چهار دهه، نولیبرالیسم مجددا با همان چالشی مواجه شد که در تمام این مدت ادعای حل کردن آن را داشت: بازگشت اقتصاد به حالت رکود تورمی، افزایش تنش و واگرایی اجتماعی، و ناتوانی از استفاده موثر از نیروی نظامی به دلیل از دست دادن روحیه جنگ طلبی در اکثریت جامعه.




در پاسخ به این چالش، دولت های غربی دست به کار افزایش نرخ بهره بانکی و اعمال سیاست های انقباضی شده اند، با این امید که از این طریق بتوانند افسار تورم را کشیده و ثبات را به بازارها باز گردانند. لیکن چنین اقدامی به معنی محو شدن مجدد درآمدهای رانتی طبقه متوسط و سقوط بخش وسیعی از بدنه طبقات متوسط غربی به طبقات زیرین خواهد بود.

برای اولین بار از دهه 1970 به اینسو، هیئت حاکمه و سرمایه داران بزرگ غربی برای طبقه کارگر خود شمشیر را از رو بسته و کاهش سطح رفاه و کیفیت زندگی بخش های وسیعی از جوامع خود را امری لازم و ضروری می دانند. این سیاست ها قطعا موجب گسترش تنش های اجتماعی و اعتصابات و شورش های خیابانی خواهد شد. به نظر می رسد پاسخ به این اعتراضات اجتماعی هم از طریق دو مولفه خواهد بود:

اول، با تاکید بیشتر بر پذیرش انبوه تر جمعیت مهاجر، با این هدف که جمعیت مهاجران سر به زیر، بر جمعیت محلی های پر توقع چیره شود.

دوم، سرکوب و تشدید برخوردهای امنیتی که با تاکید بر نظام ارزشی نولیبرال توجیه خواهند شد. به عنوان مثال، در دفاع از ارزشهایی همچون «قدرت دهی به زنان»، «مبارزه با نژادپرستی»، «مبارزه جهت حقوق برابر برای همجنسبازان»، «حمایت از اقلیت ها» و از این قبیل.

مولفه اول در نبود درآمدهای رانتی حاصل از سفته بازی در بازار مسکن، موجب تشدید تنش میان جمعیت محلی و مهاجر شده و زمینه افزایش قدرت احزاب موسوم به «راست افراطی» را فراهم خواهد کرد. اما این گرایشات سیاسی از طریق مولفه دوم باید تحدید گردیده و مهار شوند.

به این ترتیب نظم نولیبرال به پایان خواهد رسید و جهان جدیدی ظهور خواهد نمود که بر وظیفه تکیه داشته و با حق طلبان همان برخوردی را خواهد نمود که در تجربیات قبلی مانند انقلابات دهه 1870 فرانسه، شورش 1923 آلمان، یا انقلاب 1936 اسپانیا مشاهده شد.

حال باید ببینیم آیا تمدن غربی همین فرمان را ادامه خواهد داد، یا به صورت معجزه آسایی به مدار ملی گرایی باز خواهد گشت. با توجه به تاثیری که تداوم سیاست مهاجرپذیری از یک سو بر بافت اجتماعی جوامع غربی گذارده، و از سوی دیگر با توجه به تاثیری که شیوه زندگی مصرف گرایانه در «عصر اطلاعات» بر فرهنگ غربی داشته، بازگشت به مدار ملی گرایی پیش بینی ساده لوحانه ای به نظر می رسد.

مسیر تمدن غربی از همان ابتدا روی بنیان های متناقض و ضد اجتماعی گذاشته شده و اگر چه با استفاده از حیله های مختلف توانسته بود مدتی این تناقضات را بپوشاند، لیکن دیواری که کج بنا شده نهایتا فرو خواهد ریخت.

گر فلاطون به حکیمی، مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش


حقوظیفهدموکراسینولیبرالیسمافول غرب
علوم انسانی - اقتصاد - اقتصاد سیاسی - جامعه شناسی - علم سیاست - انسان شناسی - ادبیات - تاریخ - هنر - موسیقی - سینما - فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید