این روزها دیگر مثل دیروزها نیست. علم پیشرفت کرده و مردم آگاه شده اند. دیگر مذهب خریداری ندارد و مردم فهمیده اند که این صحبت ها سر کاری است. یک عده فرصت طلب و سودجو به اسم مذهب مردم را می دوشیدند، اما حالا دیگر دوره زمانه عوض شده... اصلا چیزی کثیفتر از مذهب وجود ندارد... مذهب یعنی مثل خر سرت رابیاندازی پایین و سواری بدهی.
اینها مطالبی است که لااقل چند بار در روز یا می شنویم یا به زبان می آوریم. گاهی اوقات نقل قول ها و جملات نغزی هم چاشنی این حرفها می کنیم، مانند این جمله معروف وُلتر انگلیسی که گفت: "اولین پیامبر، اولین حقه بازی بود که اولین احمق را پیدا کرد". اینها را هر روز تکرار می کنیم. روزی صد بار هم تکرار کنیم گویا کم است.
یکی از خصوصیات مذهب، ترویج باورها از طریق تکرار و تلقین است. هر چه مطلبی بیشتر تکرار شود، پذیرفته تر شده و ایمان عمومی نسبت به صحت آن محکمتر می گردد. این اساسی ترین اصل علمی است که دستگاه های تبلیغاتی بر پایه آن فعالیت می کنند. چه از نوع تبلیغات دولتی، چه سازمانهای فرهنگی غیر دولتی، و حتی تبلیغات تجاری. و البته تردیدی نیست که همانگونه که تکرار و تلقین موجب اعتبار علمی هیچ مطلبی نمی شود، پذیرش عمومی هم چنین اعتباری به هیچ باوری اعطا نمی تواند کرد. روزگاری بود که عموم مردم تصور می کردند خورشید به دور زمین می گردد، اما همان زمان هم خورشید و زمین کاری به باور عمومی نداشتند و کار خودشان را می کردند.
بنابراین تعریف علمی مذهب هم چیزی سوای باور عمومی است. پیش از این (در اولین پست) تعریفی آزاد از مذهب ارائه دادیم که بر اساس آن به این نتیجه رسیدیم که تمام انسانها بدون استثنا نوعی مذهب را می پذیرند. حال کمی این مطلب را بازتر می کنیم.
مذاهب به سه دسته کلی تقسیم می شوند. یعنی هر انسانی، بدون استثنا، یکی از این سه مذهب را پذیرفته است:
1- خود پرستی
2- بت پرستی
3- خدا پرستی
تمام مذاهب در کل تاریخ بشریت، از ابتدا تا امروز، همگی ذیل همین سه دسته قرار می گیرند. لامذهبی هم از این قاعده مستثنی نیست.
در مبحث مربوط به دیالکتیک گفتیم که جهان پیرامون بی نهایت پیچیده است. این پایه ای ترین و مجردترین قانون علم است. علم را کرانه ای نیست و هر چه در موضوعات علمی بیشتر پیش رفته و مطالب بیشتری بر ما روشن می شود، در عین حال سوالات جدیدی هم مطرح شده و افق های جدیدی باز می شود که قبلا بدانها نمی اندیشیده ایم. کارل مارکس جمله معروفی دارد که می گوید: "انسانها تنها مسائلی را برای خود طرح می کنند که قدرت پاسخ دادن به آنها را داشته باشند". معنی دیگر این جمله این است که همیشه سوالاتی هستند که ما هنوز آمادگی پرسیدن آنها را نداریم، و البته این واقعیت از همان ماهیت نامتناهی و بیکران علم می آید. در هر کدام از حوزه های علم یا تکنولوژی که فعالیت کرده باشید قطعا این مطلب را دریافته اید که کشفیات، اختراعات و دستاوردهای جدید امکانات و افق هایی را فراهم می کنند که قبلا متصوَّر نبودند. در همین معنی، حکیم ابن سینا اینطور سروده است:
دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره ای راه نیافت
برخورد انسانها با این واقعیت به دو گونه است. عده ای، مانند حکیم ابن سینا، با فروتنی می پذیرند که آگاهی و دانسته های انسان متناهی است، اما ناآگاهی ها و نادانسته های وی نامتنهاهی است. بنابراین خود را جزء کوچکی از عالمی نامتناهی می بینند که قطعا از کنترل و احاطه انسان خارج است. تمام تمدن های قدیمی اینگونه بودند. انسان در بعد اجتماعی فروتنی را آموخته و چیزی غیر از فردیت انسان اصالت داشت. تمدنهای قدیمی دریافته بودند که هیچ فردی حیات جاودانه ندارد، بلکه تداوم حیات در طول نسلها است که حیات انسان را جاودانه می کند. این حیات تنها جسمانی نبوده، بلکه با انباشت و انتقال تجربیات، خرد، دانش، حکمت و معرفت از نسلی به نسل دیگر جنبه معنوی هم پیدا می کرد. از اینرو در تمدن های قدیمی همواره چیزی پرستیده می شد که غیر از "خود" بود و همواره به انسان یادآوری می شد که موجودی ناتوان است.
در مطلبی که درباره "سعدی، پیامبر پارسی گوی" مطرح کردیم، گفتیم که ارتباط تنگاتنگی میان سیر رشد و تکامل انواع هنر و مذاهب و ادیان وجود داشته است. جوهر و وجه مشترک کلیه اشکال هنر چیزی است که با عنوان "فرم هنری" نامیدیم. چیزی که از ناخودآگاه هنرمند جوشیده و به خلق اثر هنری منتهی می شود. فرم هنری در عرصه حس اثر گذار است و مخاطب را متاثر می گرداند. بت پرستی مربوط به مذاهبی است که این فرم هنری را در هنرهای تجسمی بکار برده یا می برند.
اما متعالی ترین شکل هنر ادبیات است، زیرا با هیچیک از حواس پنجگانه سر و کار ندارد، بلکه مدیوم اصلی آن کلمات و زبان (خصوصا زبان مادری) است که پایه شعور انسان را تشکیل می دهند. از طریق این مدیوم هنری است که انسان می تواند به مفاهیمی اندیشه کند که قابل تجسم و یا ادراک از طریق حواس پنجگانه نیستند. تفکر در عرصه ناخودآگاه موثرترین شیوه ای است که انسان می تواند به درک عظمت واقعی جهان پیرامون نزدیک شود. و خداپرستی از همینجا پدید می آید. منظور از عرصه ناخودآگاه همان تعریفی است که در علم روانکاوی آورده شده. آنچه ما تفکر در عرصه ناخودآگاه می نامیم در نوشته های حکما، عرفا و فلاسفه ما گاهی با نامهای دیگری آمده، مانند علم حضوری در مقابل علم حصولی که این دومی از طریق همان حواس پنجگانه حاصل می شود. کاری به انواع خداپرستی نداریم که آن بحث مفصل دیگری است.
تصویر خداوند بصورت موجودی که در آسمانها نشسته و بر جهان حکم رانی می کند، که در اذهان بسیاری وجود داشته و معمولا همان تصویری است که مورد انتقاد لامذهب ها هم قرار می گیرد، با مفهومی که مورد نظر عالمان دینی و حکمای ما بوده مطابقت ندارد. چیزی که تمام بزرگان دین و معرفت بر آن تاکید کرده اند "در ذهن نگنجیدن" خداوند است. بعنوان مثال سعدی می گوید:
نه ادراک در کنه ذاتش رسید
نه فکرت به غور صفاتش رسید
[...]
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی
تأمل در آیینهٔ دل کنی
صفایی به تدریج حاصل کنی
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
به پای طلب ره بدان جا بری
وز آنجا به بال محبت پری
بدرد یقین پردههای خیال
نماند سراپرده الا جلال
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست
در این بحر جز مرد راعی نرفت
گم آن شد که دنبال داعی نرفت
بطور خلاصه یعنی ظرفیت ادراک بشری ناتوان از شناخت خداوند است و اگر کسی در این راه قدم بگذارد باید قید بازگشتن به زندگی عادی را بزند. این مطلب ریشه در پذیرش پیچیدگی بینهایت جهان و دریافتن ماهیت بیکران علم دارد، و مسلما نتیجه ای جز فروتنی و تواضع در کلیه امور نمی تواند داشته باشد، بالاخص در اصول اخلاقی که در جامعه رایج می شود. توجه داشته باشید که سعدی هم تنها راه نزدیک شدن به درک عظمت این وادی را از طریق عرصه حس و تامل در دنیای ذهنی درون می داند و حتی اشاراتی به آنچه ما فرم هنری نامیدیم هم دارد (تامل در آیینه دل کنی/صفایی به تدریج حاصل کنی/مگر بویی از عشق مستت کند/طلبکار عهد الستت کند...).
اما دسته دیگر راه معکوس را پیموده و خود را در مرکز عالم قرار می دهند، با این تصور که می توانند جهان را تحت سیطره و فرمان خود مطیع نمایند. این همان خودپرستی است که پدیده جدیدی نیست، لیکن با طلوع مدرنیته به تدریج بر دیگر مذاهب غالب شده است. سابقا خودپرستی را کیش و مسلک شیطان می دانستند. کما اینکه در داستان سر باز زدن شیطان از فرمان خداوند و سجده نکردن وی در مقابل انسان خاکی هم همین مطلب منعکس شده است. طرداً للباب این را هم اشاره کنیم که این هم یکی دیگر از تفاوت های انسان مدرن و تمدن های قدیمی است. انسان مدرن به دلایلی فراموش کرده است که داستانهای مذهبی با استفاده از مدیوم قصه و داستان مفاهیم دیگری را منتقل می کرده اند. مفاهیمی که بدون استفاده از مدیوم داستان یا انتقال آنها غیر ممکن است و یا دست کم بسیار دشوار و خارج از توان درک مخاطب عام. قرار نیست در مدیوم داستان همه چیز با واقعیات عینی تطابق داشته باشد. این ابیات معروف از سعدی دقیقا ناظر بر همین مقوله است:
شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست اَبدال سیم
نپنداری این قول معقول نیست
چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است
یعنی سعدی یادآوری می کند که داستان نامعقول تبدیل شدن سنگ به فلز نقره در دستان فردی به نام ابدال، در حقیقت اشاره به مطلب کاملا معقولی دارد که همان تاثیر قناعت و پرهیز از حرص و طمع و آز در زندگی است.
چیزی که عامل اصلی گسترش مذهب خودپرستی در دوران مدرنیته و پسا مدرنیته بوده است پیش از هر چیز پیشرفت ها و دستاوردهای علمی، تکنولوژیک و صنعتی است. بعنوان مثال کتاب "طراحی بزرگ" نوشته استفن هاوکینگ، نابغه فیزیک دان معروف انگلیسی که اخیرا از دنیا رفت، نظریه های جدید در علم فیزیک را با زبانی عامیانه مطرح می کند (در کل کتاب حتی یک فرمول ریاضی نیست)، و نهایتا ادعا می کند که انسان به کرانه های علم نزدیک شده و در حقیقت آن مقامی که سابقا برای خداوند خالق هستی قایل بودند اکنون به لطف علم در اختیار انسان قرار گرفته است.
بنابراین لامذهبی در حقیقت همان خودپرستی است. اساسا انسانهای مدرن عادت دارند تصور کنند همه چیز تحت کنترل ایشان است. همه ریسک ها مدیریت می شوند. همه چیز با هوشمندی و منطق و با حساب و کتاب برنامه ریزی و رصد می شود. از آلودگی های محیطی تا متغیرهای اقتصادی. از پدیده های طبیعی مانند سیل و زلزله تا عملکرد مصنوعات ساخت دست بشر مانند ترافیک خیابانها و ایمنی پرواز هواپیماها. به همین دلیل هم وقتی چیزی خلاف انتظار حادث می شود در پی اش عصبانیت و ناامیدی عمومی را به همراه دارد. از وقوع سیل و زلزله تا شیوع ویروس کورونا. از سقوط هواپیماها تا ازدحام ماشینها در ساعات پر ترافیک. مذهب خود پرستی تاب تحمل مشکلات را ندارد. نه مشکلات اجتماعی، نه مشکلات خانوادگی، و نه حتی مشکلات فردی و شخصی، که به راحتی می تواند به اقدامات مخربی منتهی شود. از خودکشی تا به رگبار بستن جماعتی در یک مرکز خرید یا بمب گذاری در یک مرکز تفریحی. الخ.
این مساله در اخلاق جوامع غربی هم منعکس شده است. بعنوان مثال، ما شرقی ها عادت داریم وقتی برای صرف غذا به رستورانی می رویم، در پایان به نشانه تواضع و ادب از صاحب رستوران یا دیگر خدمه ای که از ما پذیرایی کرده اند تشکر کنیم. اما اگر مدتی را در کشورهایی مانند آمریکا یا کانادا گذرانده باشید باید متوجه شده باشید که تفاوت های فرهنگی عمیقی میان ما و آنها وجود دارد. مشتریان از پذیرایی کنندگان تشکر نمی کنند، و پذیرایی کنندگان هم طوری با انسان رفتار می کنند گویا ارث پدرشان را طلبکارند.
توجه داشته باشید، این بدان معنا نیست که فی المثل خداپرستان تلاشی برای مدیریت ریسک و حساب و کتاب در کارها برنامه ریزی نمی کنند. بلکه تفاوت اصلی در این است که مرکزیت جهان کجا قرار می گیرد، در خود یا غیر خود؟ آیا با فروتنی پذیرفته می شود که هر فردی جزئی بسیار کوچک از کلی است که عظمتش بیکران است، یا این باور که هر فردی در تقابل با غیر خود وارد مسابقه ای می شود که یا باید بر حریف تفوق و برتری یابد و یا باخت و شکست را بپذیرد. شعارهای برابری طلبانه ای هم که در جوامع غربی رواج دارد از همین ماهیتند و پیش فرضشان اولویت دادن به "خود" برای تک تک افراد و آحاد جامعه است، لذا همه باید آقا و ارباب خود باشند. در مقابل در فرهنگ شرقی نوکری غیر خود را کردن بالاترین افتخار است. از گدا و دهقان تا پادشاه و حاکم که همیشه نوکر چیزی بالاتر از خودند. بعنوان مثال بزرگترین افتخار شاه عباس صفوی نوکری امیرالمومنین علی بود، بطوری که روی مهر مخصوص شاه نوشته شده بود "سگ آستان علی". پیش از یورش مغولها، شاهان و سلاطین ایرانی مشروعیت خود را از خلیفه بغداد می گرفتند، و البته خلیفه هم قرار بود مامور حراست از دین خدا باشد. همچنین در داستان های شاهنامه تاکید زیادی بر عبودیت مقتدرترین شاهان ایرانی در برابر یزدان یکتا شده است:
چو با ایمنی گشت کاوس جفت
همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار
تو باشی به هر نیکی آموزگار
ز تو یافتم فَرّ و اورنگ و بخت
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
یا جای دیگر از زبان کیخسرو، پادشاه قدرتمند ایرانیان که پس از سلسله جنگ هایی خونین، سرانجام افراسیاب را به هلاکت رساند. ابتدا با اقتدار شاهانه می گوید که قدرتمندترین شاه گیتی است، لیکن بلافاصله در برابر خداوند به تضرع و فروتنی می پردازد:
بزرگان گیتی مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فَر
همان گردش اختر و پای و پر
اما در مقابل فردوسی داستان جمشید را هم آورده است. پادشاهی که چنان قدرت و عظمت و شوکتی داشت که نه تنها بر جهان مسلط شده بود، بلکه در دوران وی اثری از فقر و بیماری باقی نمانده بود، چنانکه سیصد سال با صحت و سلامت و قدرت پادشاهی کرد. اما همین کامروایی و موفقیت موجب غرور او شد و این غرور آغاز بدبختی و فلاکتی بود که به ظهور ضحاک انجامید:
جهان سربهسر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فر یزدان ازوی
بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیرهگون گشت روز
همی کاست آن فر گیتیفروز
این دیدگاه فردوسی را مقایسه کنید با دیدگاه یکی از لامذهبان معروف امروز، بیل ماهر کمدین آمریکایی:
Let’s face it; God has a big ego problem. Why do we always have to worship him?
بیایید واقع بین باشیم؛ مشکل بزرگ خدا خودخواهیش است. چرا ما باید دایما او را بپرستیم؟
این گفته وی لطیفه ایست که به دل انسانهای مدرن می نشیند. چون هرکدام خود را در جایگاه مرکزیت جهان می بیند. بازتاب این دیدگاه را در جنبش حمایت از حق انتخاب سقط جنین می بینیم. فمینیست های طرفدار آزادی حق سقط جنین ادعا می کنند زنان باید حقوق تام و بی قید و شرط برای کنترل باروری خود داشته باشند و بتوانند در هر مرحله و هر زمانی که تصمیم گرفتند اقدام به سقط جنین کنند. در دفاع از این موضع، مهمترین دلیلی که ارائه می دهند این است که زنان هستند که عذاب و رنج بارداری را تحمل می کنند، بنابراین باید حق داشته باشند در صورت تمایل و به هر دلیلی این رنج و عذاب را پایان بدهند. پر واضح است که برای این زنان "خود" بالاتر و مهمتر از هر چیز دیگری است، حتی بچه ای که در شکم دارند. بطوریکه برای بچه حق حیات قایل نبوده و به دلایل مختلف حکم قتلش را صادر می کنند. همین مطلب را در سایر پدیده های اجتماعی غربی هم می توان مشاهده کرد، مانند طرفداران ترویج همجنس بازی که حق اعطای فرزند خوانده را به زوج های همجنس باز داده اند، فمینیست ها که نابودی نهاد خانواده را هدف قرار داده اند، اتحادیه های کارگری که با اجرای اعتصاب خدمات عمومی را مختل می کنند، سرمایه داران و مدیرانی که برای شانه خالی کردن از پرداخت حق و حقوق کارگران اعلام ورشکستگی می کنند، سیاستمدارانی که برای جلب توجه و جذب آرای مردم جو جامعه را متشنج می کنند، الخ.
بنابراین می توان گفت مهمترین وجه تمایز فرهنگی میان خداپرستی و خودپرستی (یا همان لامذهبی)، در همین تواضع و فروتنی است که منشاء و آبشخور آن پرستیدن چیزی غیر از "خود" است. در این خصوص مولانا یادآوری می کند که مبارزه با نفسِ خود، جنگ اصلی و همان جهاد اکبر است و دشمن داخلی به مراتب خطرناک تر از دشمن خارجی است:
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بَتَر در اندرون
کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرهٔ خرگوش نیست
دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مرورا این ندا
سیر گشتی سیر گوید نه هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و در کشید
معدهاش نعره زنان هَل مِن مَزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
چونک جزو دوزخست این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را بازگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
چونک وا گشتم ز پیگار برون
روی آوردم به پیگار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آنست آن که خود را بشکند