این روزها دیگر کمتر کسی از دیالکتیک صحبت می کند، مگر معدودی که هنوز دلداده میراث مارکسیسم و مرام انقلابی، اشتراکی، و کارگری هستند. از میان مارکسیست ها هم فقط آنهایی که خیلی ذهن فنی و تئوریک دارند اسمی از دیالکتیک می آورند، الباقی با چند شعار سطحی و بروز دلشان خوش می شود. اما همانهایی که ذهن فنی و تئوریک دارند هم اغلب درک درستی از دیالکتیک ندارند.
در مقابل مخالفان مارکسیسم هم معمولا تر و خشک را با هم می سوزانند و هر چیزی که ربطی به مارکسیسم داشته باشد از ریشه میزنند. غافل از اینکه... بخوانید تا بدانید غافل از اینکه چه.
معمولا وقتی مارکسیست ها از دیالکتیک صحبت می کنند اشاره به تئوری معروف تز و آنتی تز و سنتز می کنند. به این ترتیب که هر پدیده ای (تز) در درون خود همراه با ضد خود (آنتی تز) است و از برخورد این دو متضاد، پدیده جدیدی (سنتز) شکل می گیرد، و حرکت و دینامیسم در جهان هستی هم از همین قانون نشات می گیرد. مارکسیست ها این تئوری را به مارکس نسبت می دهند، حال آنکه مارکس هرگز و هیچ کجا چنین مطلبی نگفته، بلکه اساسا این نظریه متعلق به فیلسوف آلمانی دیگری به نام فیخته بوده است که از مارکس متقدم تر بود.
مارکس اصلا نظریه دیالکتیکی که متعلق به خودش باشد نداشته، و در عوض نظریه دیالکتیکی که هگل ارائه داده بود را پذیرفته و در مطالعات خود به کار می بست. خود مارکس ادعا کرده بود که هگل پایان فلسفه بود، و مارکس (به گفته خودش) فلسفه هگل را که واژگون روی سر ایستاده بود را برگردانده و روی پاهایش ایستاند. مارکس به شدت تحت تاثیر دیالکتیک هگل بود، بطوریکه بعنوان مثال وقتی هنگام مطالعه درباره اقتصاد سیاسی بطور اتفاقی کتاب "علم منطق" هگل را مجددا مرور کرد، این مطلب تاثیر فوق العاده عمیقی بر مسیری که در تحقیقاتش در زمینه اقتصاد سیاسی می پیمود گذاشت.
اما هگل به تفصیل درباره نظریه دیالکتیک خود نوشته است، هرچند با همان زبان پیچیده ای که در عین عمیق و پربار بودن، خواندن و درک آن را برای مخاطب دشوار می کند. نبوغ و قدرت فکری بی مانند مارکس باعث می شد تا اهمیت، عظمت و قدرت دیالکتیک هگل را درک کند، اما تعجبی ندارد که مارکسیستها معمولا در این زمینه عاجز بوده اند، تا جایی که دیالکتیک فیخته را که از هگل هم متقدم تر بود با دیالکتیک پربار هگل عوض کرده اند.
توضیح دیالکتیک هگل خود بحث مفصلی است. اما می توانیم با اشاراتی بطور خلاصه تصویری کلی از آن ارائه بدهیم. از دید هگل یک حقیقت بیشتر در جهان وجود ندارد، که آن هم "کل" است. به عبارت ساده تر، حقیقت، کل جهان با تمام اجزاء و پیچیدگی های بی پایانش است. اما از آنجا که انسان قادر به درک تمام پیچیدگی ها و اجزای بی پایان جهان نیست، همیشه زیر مجموعه ای از حقیقت را می بیند، که دیگر حقیقت نیست. هگل این مطلب را به تمام موضوعات و پدیده ها تعمیم می دهد، به این ترتیب که سه مفهوم پایه ای را تعریف می کند: مفهوم "عامیت" (generality)، "خاصیت" (particularity)، و "فردیت" (singularity). تمام پدیده ها شامل این سه هستند. بعنوان مثال، مفهوم عام "میوه"، در مقابل مفاهیم خاص "سیب"، "گلابی" و "گیلاس". فردیت هم می شود یک عدد سیب (که می توانیم واقعا گاز زده و بخوریم) به عنوان یک فردیت تجسید یافته از مفهوم خاص سیب.
و اما تضاد از عدم انطباق عامیت و خاصیت می آید. بعنوان مثال ممکن است ما وقتی صحبت از میوه می شود فقط به سیب و گلابی و گیلاس فکر کنیم، و از سایر میوه جات غافل باشیم یا لااقل در ذهنمان ظاهر نشوند. به این ترتیب سیب و گلابی و گیلاس به "پیش زمینه" می آیند و سایر میوه جات به "پس زمینه" رانده می شوند.
مثالی ساده و کمی کاربردی تر می تواند این مطلب را روشن تر کند. همه ما برای گذران زندگی به دنبال کسب درآمد و پول هستیم. اما بسیار اتفاق می افتد که این توجه به پول آنچنان عده ای را خیره می گرداند که از اصل زندگی و لذتهای آن غافل می شوند. در این مثال زندگی همان عامیت است و کسب پول یکی از خاصیت های آن عامیت. پول به پیش زمینه آمده و توجه فرد به پیش زمینه است، در حالیکه سایر لذت های زندگی در پس زمینه هستند و فرد به آنها توجهی ندارد. اما از آنجا که زندگی فقط کسب پول نیست، تضاد میان پس زمینه و پیش زمینه نهایتا از ناحیه ای بروز می کند و فرد ناگزیر می شود با عواقب آن رودررو شده و نتیجتا تغییراتی در زندگی وی ایجاد می شود.
همین مثال را در سطح اجتماعی هم می توانیم در نظر بگیریم. از آنجا که پدیده های اجتماعی بی نهایت پیچیده هستند، امکان مشاهده و درک تمام ظرایف و دقایق برای افراد و آحاد جامعه امکانپذیر نیست. لذا توجه ها به زیر مجموعه کوچکی معطوف می شود و همین مطلب موجب تنش بین تصورات و واقعیات می گردد. مثلا در جریان توافق ایران و آمریکا، با وجود بی شمار پارامترهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، بسیاری تصور می کردند تمام مشکلات کشور با پذیرفتن برجام رفع خواهد شد. و البته چنین نشد، چون واقعیت بسیار پیچیده تر از آن تصورات بود.
عصاره فلسفه هگل و دیالکتیکی که مارکس هم از آن بهره های فراوان برد، نه تنها با تفکر ایرانی و اسلامی تضادی ندارد، بلکه دقیقا همان مطلب است. اگر هگل با بیان پیچیده فلسفی این مطالب را گفت، بطوریکه حتی طرفداران و پیروانش هم با کج فهمی به بیراهه رفتند، در مقابل همان مطالب هگل را هزار سال پیش از هگل، حکیم ایرانی ابن سینا در یک بیت خلاصه کرده بود:
تا بدانجا رسید دانش من
تا بدانم همی که نادانم