سپهر سمیعی
سپهر سمیعی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

سیاه نمایی های دلسوزانه


این را از مدتها پیش می شد فهمید که بسیاری از بلندگوها و قلم به دستانی که ادعای ایران دوستی و وطن پرستی کرده و در حمایت از ایران و ایرانی کمر به نابودی اسلام و دین و مذهب بسته اند، در واقع نه تنها ارزشی برای فرهنگ و تمدن ایرانی قایل نیستند، بلکه اتفاقا هدف اصلی که دنبال می کنند نابودی ایران و فرهنگ و تمدن ایرانی است.

بالاخره ما ایرانی هستیم یا مسلمان؟

اما اخیرا موج جدیدی را مشاهده می کنیم که یک قدم جلوتر رفته اند و حتی تظاهر به ایران دوستی و وطن پرستی هم نمی کنند. بطور کلی ملیت و کلیه ارکان هویت ملی را دور ریخته اند و تنها روی مسائلی مانند «انسان» و «حقوق انسانی» و «حقوق بشر» و از این قبیل تاکید می کنند. شگرد این گروه به اینصورت است که تضادی میان فرهنگ ایرانی و ارزش های پُست مدرن امروزی را پررنگ کرده و با تظاهر به دلسوزی برای انسانهای ایرانی به سیاه نمایی و تقبیح و تحقیر فرهنگ ایرانی می پردازند.

بعنوان مثال ممکن است در اشاره به تاریخ ایران باستان، مطرح کنند که میان ایرانیان باستان آرایش و خودآرایی برای زنان مانند امروز باب نبوده و خود آرائی به این شکل صفت مذموم و نکوهیده به شمار می آمده. بعد این موضوع را دستاویزی کنند برای سر دادن شعارهای آزادی خواهانه، مانند «بیچاره زنان کشورم که همیشه زیر یوغ محدودیت جامعه مردسالار ایرانی بوده اند».

در چنین مواقعی مساله اصلا نه دلسوزی برای «زنان کشورم» است و نه حتی انتقاد از «جامعه مردسالار»، که البته خود یکی از اصطلاحاتی است که موجب افزایش طنین صدای آروغ روشنفکری می شود!

بلکه مساله اصلی ایجاد حس بدبختی و بیچارگی است. بیچارگی که قدمتی هزاران ساله دارد و تنها راه رهایی از آن، کندن و بریدن از این عقبه و میراث فرهنگی است.

بطور کلی هر چیزی در تضاد با ارزشهای نولیبرال غربی امروزی باشد بلافاصله نماد عقب ماندگی و بدبختی و بیچارگی تلقی می شود. به همین دلیل هر آنچه موجب غرور ملی است باید تخریب شود. هر آنچه مظهر هویت ملی است باید با سیاه نمایی به گند کشیده شود. و همه اینها با لحن دلسوزی و خیرخواهی و عباراتی مانند «بیچاره مردم کشورم»، «بیچاره زنان کشورم»، «بیچاره کودکان کشورم».

از یک طرف فرهنگ و تمدن و هویت ایرانی باید با سیاه نمایی مسموم شود، از طرف دیگر فرهنگ مسموم غربی باید با سفید نمایی بزک گردد.




حکیم نظامی در مخزن الاسرار داستان دو دانشمند را تعریف می کند که با هم سر دشمنی داشتند. از قضا شبی ناچار می شوند در یک منزل بخوابند، اما به دلیل اختلاف شدید آبشان در یک جوب نمی رود. لذا تصمیم می گیرند هر کدام شربتی سمی درست کرده و به دیگری بدهد تا هر کس سم کشنده تری درست کرد پیروز شود!

نفر اول شربتی درست می کند آنچنان سمی که حتی سنگ را ذوب می نموده! شربت را به نفر دوم می دهد و می گوید این اصلا زهر نیست، بلکه یک نوشیدنی بسیار گوارا و شیرین و نشاط آور است. نفر دوم با این اوصاف شربت را سر می کشد و چون باور داشته که شربتی گواراست سم بر او کارگر نمی افتد! پس به باغ رفته گلی می چیند و وردی بر آن خوانده و فوتی روی آن می کند و به نفر اول می دهد تا آن را بخورد. نفر اول وحشت می کند که این گل حتما از شربت سمی که خودش درست کرده بود بسیار کشنده تر است. بنابراین با خوردن آن از ترس جان می دهد.

با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی
لاف منی بود و توی برنتافت
ملک یکی بود و دوی برنتافت
حق دو نشاید که یکی بشنوند
سر دو نباید که یکی بدروند
جای دو شمشیر نیامی که دید
بزم دو جمشید مقامی که دید
در طمع آن بود دو فرزانه را
کز دو یکی خاص کند خانه را
چون عصبیت کمر کین گرفت
خانه ز پرداختن آیین گرفت
هر دو به شبگیر نوائی زدند
خانه فروشانه طلائی زدند
کز سر ناساختگی بگذرند
ساخته خویش دو شربت خورند
تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست
شربت زهر که هلاهل‌ترست
ملک دو حکمت به یکی فن دهند
جان دو صورت به یک تن دهند
خصم نخستین قدری زهر ساخت
کز عفتی سنگ سیه را گداخت
داد بدو کین می جان‌پرورست
زهر مدانش که به از شکرست
شربت او را ستد آن شیر مرد
زهر به یاد شکر آسان بخورد
نوش گیا پخت و بدو درنشست
رهگذر زهر به تریاک بست
سوخت چو پروانه و پر باز یافت
شمع صفت باز به مجلس شتافت
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید
داد به دشمن ز پی قهر او
آن گل پر کار تر از زهر او
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد
آن بعلاج از تن خود زهر برد
وین به یکی گل ز توهم بمرد
هر گل رنگین که به باغ زمیست
قطره‌ای از خون دل آدمیست
باغ زمانه که بهارش توئی
خانه غم دان که نگارش توئی
سنگ درین خاک مطبق نشان
خاک برین آب معلق نشان
بگذر ازین آب و خیالات او
بر پر ازین خاک و خرابات او
بر مه و خورشید میاور وقوف
مه خور و خورشید شکن چون کسوف
کین مه زرین که درین خرگهست
غول ره عشق خلیل اللهست
روز ترا صبح جگرسوز کرد
چرخت از آن روز بدین روز کرد
گر دل خورشید فروز آوری
روزی از اینروز به روز آوری
اشک فشان نابه گلاب امید
بستری این لوح سیاه و سفید
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی
دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل ترازوت را
هیچ هنرپیشه آزاد مرد
در غم دنیا غم دنیا نخورد
چونکه به دنیاست تمنا ترا
دین به نظامی ده و دنیا ترا

وقتی فکر و ذهن کسی خراب باشد، عسل را زهر می پندارد و شرنگ را حلوا. نتیجه همین می شود که فرهنگ و تمدن هزاران ساله ایرانی را که بزرگترین سرمایه هر ایرانی است دور می ریزیم و فرهنگ غربی را می پذیریم. زن را از جایگاه مادر تنزل می دهیم به یک فرد خودخواه و خودپسند و خودپرست که مادر شدن را نوعی استثمار می داند. دوران جوانی و طراوتش را به جای اینکه معطوف تشکیل خانواده و تحکیم پیوند خانوادگی کند، صرف خوشگذرانی و پیشرفت حرفه ای در کارهایی می کند که مردها هم می توانند از پسش برآیند. برای اینکه ثابت کند چیزی از مردها کم ندارد، زنانگیش را رها می کند. برای اینکه تابو شکنی کند، نسخه های فرهنگی که هزاران سال تجربه زندگی در آنها انباشته شده را رها می کند و عقل و تجربه محدود خودش را تنها معیار سنجش درست از نادرست قرار می دهد. تا اینکه پا به سن می گذارد.

و در هنگامی که دیگر رمق جوانی از دست رفته تازه در می یابد که چقدر تنهاست. دیگر نه آن جذابیت و زیبایی دوران جوانی را دارد که بتواند با همان سهولت سابق یار و همدمی پیدا کند، و نه توان مادر شدن را دارد. اگر باهوش و تیزبین باشد قطعا می فهمد کجای مسیر را اشتباه آمده. اما وقتی اصرار کنیم آزموده را مجددا خودمان بیازماییم، ممکن است عمرمان بر سر همین آزمایش بیهوده هدر رود.

و تازه آنجاست که می گوییم «بیچاره ما که فرهنگی بر پایه هزاران سال تجربه داشتیم و از آن بهره نجستیم».

چونکه به دنیاست تمنا ترا
دین به نظامی ده و دنیا ترا


سیاه نماییتابوشکنیفرهنگ ایرانیایران ستیزیترقی خواهی
علوم انسانی - اقتصاد - اقتصاد سیاسی - جامعه شناسی - علم سیاست - انسان شناسی - ادبیات - تاریخ - هنر - موسیقی - سینما - فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید