جنگ جهانی دوم نقطه عطفی در تاریخ جهان بود. امپراطوری انگلیس که در آن زمان بزرگترین امپراطوری جهان بود، از مدتها قبل وارد روند افول قدرت خود شده بود. اما این افول تا پیش از بروز جنگ جهانی دوم هنوز ماهیت کمّی داشت و به تغییر کیفی نرسیده بود. رویارویی نظامی با آلمان همان ضربه نهایی بود که موجب شد امپراطوری انگلیس که آفتاب در آن غروب نمی کرد از هم پاشیده شده و انگلیس به قدرتی دسته دوم و سوم بدل شود که امروز در حقیقت جزئی از امپراطوری آمریکاست.
وضعیت فرانسه از انگلیس هم بدتر بود. فرانسه که تا پیش از آغاز جنگ جهانی دوم صاحب قدرتمندترین ارتش جهان تلقی می شد، در طرفة العینی به اشغال نیروهای آلمانی در آمد و پس از اینکه توان نظامی آلمانیها بالاخره در برابر فشار ارتش سرخ شوروی در هم شکست، با کمک آمریکاییها از پیشروی ارتش سرخ در امان ماند. لیکن فرانسه هرگز به دوران اقتدار گذشته باز نگشت و به تدریج به یکی از اقمار آمریکا تبدیل گشت.
وضعیت آلمان حتی از فرانسه هم بدتر بود. آن امپراطوری که روزگاری بزرگترین قدرت صنعتی اروپا بود و با استظهار به شهامت مردان و جوانان سلحشور، مطیع، و کارآمد و کارکشته خود توانسته بود تقریبا کل اروپا را زیر چکمه سربازانش تسخیر نماید، بعد از جنگ به دو تکه تجزیه شد. یکی تحت اشغال روسها، و دیگری تحت اشغال آمریکاییها. بعدها که امپراطوری روسیه از هم پاشید، سهم آنان هم به اشغال آمریکاییها در آمد.
آن زمان تنها قدرت بزرگ در شرق عالم امپراطوری ژاپن بود. تنها کشوری که از زمان تشکیل ایالات متحده تا امروز مستقیما خاک آمریکا را مورد حمله نظامی قرار داده. شاید به دلیل همین شرقی بودنشان بود که آمریکاییها تصمیم گرفتند قدرت سلاح جدید و مهیبشان، یعنی بمب اتم را از طریق خاکستر کردن صدها هزار شهروند عادی ژاپنی برای جهانیان «پرزنت» کنند. و از همان زمان تا امروز خاک ژاپن همچنان در اشغال آمریکاییهاست.
به این ترتیب تمام قدرتهای بزرگ عالم ناگهان از اوج به حضیض غلتیدند و قدرتی نوظهور به نام ایالات متحده آمریکا به درجه رفیع «ابرقدرتی» دست یافت.
ابرقدرت به این معنا بود که این یکی به تنهایی همه آن سایرین را حریف بود! یعنی قدرت بلامنازع. قدرتی که یکه بزن بود و هیچ احدی حریفش نبود. حتی اگر همه حریفان با هم تبانی می کردند باز حریفش نمی شدند.
البته یک استثنا وجود داشت. و آن استثنا ابرقدرت دومی بود که همزمان با این اولی به همان درجه رفیع ابرقدرتی رسیده بود. اتحاد جماهیر شوروی، کشوری که در عرض ده سال مسیری صد ساله را پیموده بود. فاتح برلین. قدرتی که نفوذ هژمونیک آن حتی در خود آمریکا هم رو به رشد بود.
این دو ابرقدرت، آمریکا و شوروی، آنچنان از یکدیگر هراس داشتند که در رقابت با هم آنقدر سلاح و بمب و تجهیزات نظامی انبار کردند که برای چندین بار نابودی کامل کل کره زمین کافی بود.
از سوی دیگر، همان اندازه که با ترس و دلهره به یکدیگر می نگریستند، به همان اندازه نگاهشان نسبت به کشورهای کوچکتر تحقیر آمیز بود.
همین نگاه تحقیر آمیز آمریکاییها را وارد جنگ کره، و سپس باتلاق جنگ ویتنام نمود. جنگی که برای ویتنامی ها بیست سال طول کشید و آمریکاییها در یازده سال پایانی آن وارد کارزار شدند. ویتنام اولین کارزاری بود که یک ابرقدرت در آن شکست می خورد. آمریکاییها در ویتنام شکستی تحقیر آمیز خوردند. آن هم نه در نبرد مستقیم با ابرقدرت دوم یعنی شوروی. بلکه در نبرد با یک ملت جهان سومی که بصورت غیر مستقیم مورد حمایت شوروی بود.
نماد این شکست خفت بار عکسی بود که فرار همدستان آمریکا از پشت بام سفارت آمریکا در سایگون را نشان می داد.
شکست آمریکا در جنگ ویتنام نقطه عطف دیگری در تاریخ جهان بود. هیمنه ابرقدرتی آمریکا فرو ریخته بود. آمریکاییها فهمیدند که توان رویارویی مستقیم با ملت های جهان سوم را ندارند. از آن به بعد تا مدتها آمریکاییها هرگز هیچ کشور جهان سومی پر جمعیتی را اشغال نکردند.
همزمان سلسله تحولات دیگری در داخل آمریکا اتفاق افتاد. در اثر همجوشی تمام این تحولات، ایدئولوژی جدیدی متولد شد که با عنوان «نولیبرالیسم» معروف گردید.
در هسته نولیبرالیسم مجموعه ای از اصول و سیاستهای اقتصادی قرار داشت که یک خاصیت جادویی داشت. اجرای این سیاستها بطور همزمان در دو سوی جهان نتایجی کاملا معکوس ایجاد می کرد!
اجرای سیاستهای نولیبرال در آمریکا و اقمار غربی آن موجب افزایش ثبات و رفاه عمومی می شد. اما همین سیاستها در جوامع جهان سوم موجب بی ثباتی و گسترش فقر می گردید. در مجموع نولیبرالیسم در سطح جهانی مانند یک سانتریفوژ عمل می کرد. به اینصورت که ثروتها و سرمایه ها و نیروی کار متخصص و مجرب را از جوامع جهان سوم بیرون کشیده و در آمریکا و اقمار غربی آن متمرکز می نمود.
قدرت جادویی آن دقیقا در همین نکته نهفته بود که می شد یک مجموعه سیاست ها را برای هر دو سوی جهان تجویز نمود و در عین حال همچنان آمریکا در راس امپراطوری باقی می ماند. این خاصیت بود که ظاهری برابری طلبانه و منصفانه به نظم نولیبرال می داد. انگار هیچ تبعیضی در کار نبود. قوانین برای همه یکسان بودند و اگر یکی از این قوانین منتفع و دیگری متضرر می شد لابد اشکال کار جایی غیر از قوانین بوده!
در حالی که این نظم جدید در حال شکل گیری بود، ناگهان ابرقدرت دوم، یعنی شوروی، تصمیم گرفت به افغانستان لشکر کشی کند. اینبار نوبت روسها بود که در باتلاق یک کشور جهان سوم گرفتار شوند و پس از تحمل تلفات و هزینه بسیار متوجه شوند مسجد جای این کارها نیست!
اگر در ویتنام، شوروی ابزار و امکانات و تجهیزات پدافند ضد هوایی در اختیار ویتنامی ها قرار می داد تا هواپیماها و جنگنده های آمریکایی را ساقط کنند، در افغانستان همین خدمات را آمریکاییها به مجاهدین افغان رسانده و آنقدر موشک ضد هوایی به آنها دادند که حتی خودشان هم جرات پرواز در آسمان افغانستان را نداشتند.
بالاخره شوروی هم شکست خورد و عقب نشینی کرد و مدتی بعد هم بکلی از هم پاشید.
فروپاشی شوروی به این معنا بود که حالا تنها یک ابرقدرت در دنیا وجود داشت. آمریکاییها قرن 21 را قرن آمریکایی نامیدند و آغاز نظم نوین جهانی را اعلام کردند. نظمی که دو خصوصیت داشت. یکی گسترش نولیبرالیسم در تمام جهان، منجمله حتی آن بخشی که سابقا «بلوک شرق» نامیده می شد. و دیگری یکه تازی ایالات متحده بعنوان یگانه ابرقدرت جهان. ابرقدرتی که رسالت خود را گسترش نولیبرالیسم در تمام جهان می دانست.
وقت آن رسیده بود تا شکست جنگ ویتنام جبران شده و تمام دنیا بفهمند آمریکا حقیقتا قدرتی بلامنازع است. حالا که ابرقدرت شرق به قولی شکست خورده و نابود شده بود، وقت آن بود تا دولت ها و ملت های کوچکتر هم حساب کار دستشان بیاید. فرصت طلایی برای در اختیار گرفتن تمام نقاط استراتژیک جهان بدست آمده بود. اولین اولویت شرق اروپا بود که مانند آب خوردن مطیع و رام آمریکا شدند.
اولویت دوم غرب آسیا بود. باید هفت کشور این منطقه بطور مستقیم اشغال می شدند تا هم قدرت نظامی آمریکا به تمام جهان نمایش داده شود، و هم این منطقه فوق العاده استراتژیک تحت کنترل آمریکا در آید.
هدف اول افغانستان بود. همان افغانستانی که شوروی در آن شکست خورده بود. اما آمریکاییها می دانستند شکست شوروی به دلیل حمایت لجستیکی آمریکا از مجاهدین افغان بود. بدون حمایت آمریکا، مجاهدین افغان یک مشت پابرهنه بیشتر نبودند!
آیا امکان نداشت همین پا برهنه ها مانند پابرهنه های ویتنامی مجددا آمریکا را شکست دهند؟ به هیچ عنوان! چون ویتنامی ها هم مورد حمایت شوروی بودند. اما حالا که دیگر شوروی وجود نداشت. کسی جرات نمی کرد حتی بصورت غیر مستقیم از دشمنان آمریکا حمایت کند. نه روسها و نه چینی ها. اروپاییها هم که متحد آمریکا بودند و بقیه هم که عددی نبودند.
همان زمان بود که رئیس جمهور آمریکا رو به تمام جهانیان کرده و عربده کشید «یا با مایید، یا با تروریست ها»!
آمریکا به افغانستان حمله کرد و در چشم به هم زدنی طالبان را بکلی نیست و نابود کرد و طالبان تمام شد و رفت و به تاریخ پیوست!
بعد از افغانستان هم نوبت عراق بود که آن هم در سه شماره به اشغال ارتش شکست ناپذیر آمریکا در آمد!
بعد هم قرار بود نوبت ایران باشد، که البته هنوز که هنوز است گزینه اش روی میز باقی مانده...
تا اینکه ناگهان اتفاق دیگری افتاد.
بحران مالی 2008 باز نقطه عطف دیگری در تاریخ جهان بود. خاصیت جادویی نولیبرالیسم ته کشیده بود. دگم های اقتصادی که تا آن زمان نیمی از جهان را به نابودی کشانده بود ناگهان در آمریکا هم اثرات فاجعه انگیز مشابهی به بار آورد. دیگر این امکان وجود نداشت که همان سیاست های اقتصادی در تمام جهان به یک شکل پیاده شوند. اقتصاددانان نولیبرال که تا آنزمان با وجود ورشکستگی های عظیم اقتصادهای جهان سوم، همیشه دولت های جهان را از مداخله در اقتصاد بر حذر می داشتند، ناگهان همگی متفق القول خواستار مداخله تمام عیار دولت آمریکا در اقتصاد برای مقابله با اثرات بحران بزرگ مالی شدند. و این در حالی بود که همچنان در سایر نقاط جهان بر دگم های سابق خود پافشاری می کردند.
این استاندارد دوگانه بدان معنا بود که اعتبار و پوسته ظاهرا عادلانه نولیبرالیسم رنگ می باخت. چطور می شد این استاندارد دوگانه را توجیه کرد؟
اینجا بود که دکترین «ملت استثنایی» در دستور کار آمریکاییها قرار گرفت.
آمریکا یک ملت استثنایی بود و سایر ملتهای جهان هم «ملتهای نُرمال» بودند. ملتهای نرمال وظیفه داشتند از قوانین و دستورالعملهای ایدئولوژی نولیبرال طابق النعل بالنعل مطابعت کنند. تنها آمریکا بود که می توانست قواعد و قوانین بازی را برای خود تغییر دهد. آمریکا بود که اجازه داشت با مداخله دولت در اقتصاد، جلوی ورشکستگی شرکتهای بزرگ خود را بگیرد. آمریکا بود که اجازه داشت قوانین داخلی خود را به سایر جهان تحمیل نماید. آمریکا بود که اجازه داشت هر کجا از رقابت خارجی احساس خطر نمود قواعد تجارت آزاد را به نفع خود تغییر دهد. همه اینها به این دلیل بود که آمریکا یک ملت استثنایی است.
اما چه چیزی آمریکا را به یک ملت استثنایی تبدیل کرده؟ پاسخ واضح است. چه کسی است که نداند آمریکا تنها ابرقدرت جهان است؟! آمریکا همان ملتی است که در یک چشم بهم زدن طالبان را نابود کرده و افغانستان را آزاد کرده بود! همان افغانستانی که حتی شوروی در آن شکست خورده بود...
تا اینکه ناگهان اتفاق عجیبی افتاد.
طالبان که همه تصور می کردند بیست سال پیش بکلی نابود شده بود ناگهان از زیر زمین سبز شد و با چنان سرعتی کل افغانستان را تصرف کرد که حتی فرصت چشم به هم زدن هم باقی نمی ماند!
تازه معلوم شد افسانه شکست طالبان و پیروزی آمریکا در جنگ افغانستان یک دروغ بزرگ بیشتر نبود که توسط امپراطوری رسانه ای آمریکا در افکار عمومی جهانیان جا انداخته شده بود.
طالبان هرگز شکست نخورده بود. در تمام این مدت در افغانستان حضور داشت و به آمریکاییها خسارت می زد و از آنها تلفات می گرفت.
اگر ویتنامی ها از تجهیزات و تسلیحات مرحمتی شوروی علیه آمریکا استفاده می کردند، طالبان همان تجهیزات محدود را هم نداشت. طالبان یک نیروی نامنظم چریکی بود که سنگین ترین سلاحشان آر پی جی 7 بود. غذایشان بامیه بود و با دوچرخه و موتور سیکلت و پای پیاده جابجا می شدند. آمریکا از چنین نیرویی شکست خورد.
آنهم چه شکستی. فرار آمریکا از افغانستان حتی از عقب نشینی ویتنام هم خفت انگیزتر بود!
در ویتنام لااقل کسی از چرخ هواپیماهای آمریکایی آویزان نشد.
شکست آمریکا در افغانستان از یک طرف اعتبار و آبروی نیروهای نظامی آمریکا را زیر سوال برده و از طرف دیگر پیامی بود به تمام غربگرایان و آمریکا پرستان عالم تا اگر تردیدی داشتند مطمئن شوند که آمریکاییها برای سگ هایشان بیش از جان هواداران غربگرایشان ارزش قایلند.
یعنی اگر به فرض آمریکا به جای افغانستان به ایران حمله کرده بود و بعد از بیست سال در اثر مقاومت «آمریکا ستیزان» ایرانی وادار به فرار و عقب نشینی شده بود، سگ های آمریکایی پیش از صادق زیبا کلام ها و فائزه هاشمی ها و جواد ظریف ها و عباس عبدی ها و دیگران نجات داده می شدند.
بعد از این عقب نشینی مفتضحانه بود که دولت چین به دولت تایوان هشدار داد تا از افغانستان عبرت گرفته و بیش از اندازه روی حمایت آمریکاییها حساب باز نکند!
بعد از این عقب نشینی مفتضحانه بود که عده ای در اوکراین به فکر افتادند شاید امیدشان به حمایت آمریکا ناشی از ساده لوحی آنان بوده.
قیافه خیلی ها اینروزها دیدنی شده.
با فروکش کردن فروغ ملت استثنایی، آفتاب نولیبرالیسم هم رو به غروب می رود.
جهان جدیدی در حال شکل گیری است، و احتمالا در این جهان جدید ایران جدیدی هم ظهور خواهد کرد.