
فضا، در سادهترین معنا، همواره بهعنوان ظرفی برای فعالیتهای انسانی در نظر گرفته شده است؛ بستری خنثی که رویدادها در آن اتفاق میافتند. اما با ورود به حوزهی فلسفه، بهویژه پدیدارشناسی، این تلقی تغییر مییابد: فضا نه فقط یک مکان، بلکه تجربهای زیسته، چندلایه و آمیخته با خاطره، ادراک و هویت است. آنچه انسان را با جهان پیوند میدهد، بیش از هر چیز، فضای زیستهایست که او را دربرمیگیرد و در عین حال از درون نیز شکل میدهد.
موریس مرلو-پونتی، پدیدارشناس فرانسوی، بر این باور است که ادراک ما از فضا نه از طریق ذهن انتزاعی، بلکه از طریق بدن زیستهمان محقق میشود. ما فضا را با راهرفتن، نشستن، لمسکردن و حتی با شنیدن و بوییدن تجربه میکنیم. بههمین سبب، فضا را نمیتوان جدای از بدن فهمید. در همین چارچوب، خانهی کودکی برای یک فرد صرفاً یک مکان فیزیکی نیست، بلکه فضاییست مشحون از حافظه، بوها، صداها، اضطرابها و امنیتها. فضا، در این معنا، حامل تجربه است؛ چیزی که در بدن و ذهن ما رسوب میکند.
از سوی دیگر، تحلیل اجتماعی فضا(در آثار نظریهپردازانی چون هانری لوفور)نشان میدهد که فضا همواره تولید میشود و حامل مناسبات قدرت است. شهرها، خیابانها، و فضاهای عمومی با نظم خاصی طراحی میشوند تا نوعی از زیستن، دیدن، و رفتارکردن را ممکن یا ناممکن سازند. فضا، در این نگاه، نه خنثی بلکه ایدئولوژیک است.
اما مسئلهی امروز ما شاید بیش از هر زمان دیگری، بحران در تجربهی اصیل فضا باشد. فضاهایی که قرار بود معنا را در خود حمل کنند، در بسیاری موارد به صحنههایی برای بازنماییِ صرف تبدیل شدهاند. نمونهی آن، کافههاییست که بهجای آنکه بستری برای گفتوگو، آرامش یا اندیشه باشند، بدل به دکورهایی بصری شدهاند برای دیدهشدن در شبکههای اجتماعی. در این فضاها، آنچه اهمیت دارد کیفیت تجربه نیست، بلکه قابلیت نمایشدادن آن است. موسیقی پسزمینه، طراحی داخلی و حتی منوی نوشیدنیها نه بر اساس نیاز زیستی یا زیباییشناختی، بلکه با رویکرد بازاریابی تصویری انتخاب میشوند.
همین وضعیت را میتوان در رویدادهای شهری و موجهای فرهنگیِ اصطلاحاً فِیک نیز مشاهده کرد. رویدادهایی که عنوانهای جذابی دارند اما از نظر محتوا تهیاند. این فضاها اغلب تجربهای سطحی و ناپایدار فراهم میآورند، بیآنکه بتوانند حافظهای جمعی یا معنا را درون خود تثبیت کنند. آنچه بهظاهر «فرهنگی» و «هنری» جلوه میکند، در عمل به نوعی مصرفزدگی نمادین بدل میشود. هنرهایی که بدون درونمایه، بدون ریشه و صرفاً برای تولید محتوا و فروش خلق میشوند، نه فقط فضای زیسته را از معنا تهی میکنند، بلکه بدن و ذهن مخاطب را نیز در معرض فرسایش تجربی قرار میدهند.
در مقابل، فضاهای زیستهی واقعی اغلب در سکوت و بیادعایی شکل میگیرند. نیمکتی فرسوده در پارک، یک کتابفروشی مستقل، خانهی مادربزرگ در بافت فرسودهی شهر، یا حتی خیابان باریکی که هر روز از آن میگذریم، میتوانند حامل معنایی بهتر از هر سالن مدرن و پرزرقوبرق باشند. چراکه در این فضاها، بدن ما فرصت دارد به فضا پاسخ دهد، در آن جا بگیرد، و خاطره بسازد.
پیر نورا، مورخ فرانسوی، از "مکانهای حافظه" سخن میگوید؛ فضاهایی که هویت و خاطره در آنها تهنشین میشود. این فضاها نه لزوماً تاریخی یا مهم، بلکه «زیسته» هستند. مکانهایی که در ذهن جمعی و بدن فردی ما جای دارند. اما پرسش اینجاست: در جهان امروز، با اینهمه شتاب، مصرف تصویر، و طراحیهای هدفمند، آیا هنوز جایی برای چنین فضاهایی باقی مانده است؟
پاسخ شاید در بازگشت به تجربه باشد: به فضاهایی که با زیستن، نه با طراحی، معنا یافتهاند. تجربههایی که با بدن آغاز میشوند، در حافظه ثبت میشوند و بخشی از هویت ما را میسازند. فضای زیسته را نمیتوان تقلید کرد یا وارد کرد؛ باید آن را زیست، باید در آن ماند، باید با آن بهتدریج شکل گرفت.