خسته و ازرده از دست روزگاریم، چندین برنامه داریم و تعدد انها نوعی تزلزل در وجودمان بهپا کرده؛ اکنون از هر لحظهای بیشتر ای کاش را بکار میبربم، ولی میدانیم نتیجهای با کاش حاصل نمیشود و به هیچ میپیچیم!
هیچکس تحمل کس دیگر را ندارد! همه بدنبال امیال خویشاند و برای دیگری پشیزی ارزش قائل نمیشوند؛ نمیدانند حتی لبخندشان روز کس دیگری را میسازد، ولی از ان هم درنگ میکنند! نمیدانند اگر مشکل دیگری را حل سازند مشکل خودشان نیز حل میشود، ولی انچنان در غم خود فرو رفتهاند، انگار تنها انها غمگیناند؛ نمیدانند کارمایی هست و اگر از یک دست بدهند از دست دیگر میگیرند؛ نباید خرده گرفت، شاید بدانند، ولی مشخص است انکار کنند.
در روزگاری به سر میبریم که احترام ارزش خود را از دست داده، حق و حقوق خود را بر دیگری قابل میدانیم، به خود لقب انسان میدهیم، بیانکه ذرهای انسانیت در وجودمان باشد و تحمل دیگران را نداریم. انسان خردمندی که بر پایهی همکاری و معاشرت رشد کرد، کمکم به تنهایی عادت میکند و چه چیزی سمیتر از ان! البته نه برای خود او، بلکه برای دیگران! چون خودش فکر میکند لذت میبرد و این سراغازی است برای نابودی او.
خودپسند و مغرور شدهایم، براساس غرایز و ویژگی های خود، نیت دیگران را پیش بینی میکنیم و مهر صحت بر ان میگذاریم، بیانکه حقیقت را بدانیم؛ قضاوت میکنیم و قضاوت میکنیم و قضاوت میکنیم. ای کاش هر فرد کسی برای صحبت کردن داشت، بیانکه ان شخص غمگین شود و غبار خستگی بر روی چهرهاش بنشیند. ولی ...
بگونهای شدهایم که پیروزی دیگری را شکست خود میدانیم و شکست دیگری را پیروزی خود! چقدر نامردیم!
در لحظه نگران میشویم و بحث را به انچه میل داریم میکشانیم بیانکه به فرد مقابل توجه کنیم!
زبانمان برای کار کردن به مغز نیاز ندارد و خودمختار است، برخلاف کلید که به برق نیاز دارد، هرانچه به نظرش خوش اید میگوید، انگار تسلا ان را ساخته!
امتحانات میانترم بود، یکی از دوستان دچار استرس شدیدی شده بود، از ان شب امتحانیها بود!
شب قبل به رفع مشکلاتش پرداختم و مقداری ارام شد. تمام شب مَشغول مطالعه بود. ظهر روز امتحان احوالش را جویا شدم؛ ان فرد میگفت: تقریبا ساعت شش صبح بود که مطالعه را تمام کردم، استرس تمام وجودم را گرفته بود؛ در راهروهای خوابگاه مَشغول قدم زدن بودم که ناگهان فردی با یک لبخند دلنشین به من سلام کرد! جواب سلامش را دادم و به راه خود ادامه دادم. از او پرسیدم: خب بعد؟
او میگفت : با سلام و لبخند او چنان ارامش و انرژی را احساس کردم که کمبود خواب و استرس من را از میان برد!
تحت تاثیر حرف او قرار گرفتم و موقعیتهای مشابهی را که تجربه کرده بودم، به یاد اوردم. بله، اینچنین است؛ لبخند بزن، بلکه شاید روز یک نفر را بسازی...