حقیقتش اینجا مینویسم چون حس میکنم خیلیها هستند مثل من، که نیاز به همدردی دارن. این روزها حال و احوال ما روزنامهنگارها اگه به بدیِ مردم نباشه، بهتر هم نیست. بذارید از اینجا شروع کنم :
یک سالی هست که تصمیم گرفتم کمتر از حقم رو نخوام. برای همین عطای معاونت سردبیریِ یک سایت نسبتا خوب با 9 ساعت کاری و شیفتهای بسیار و حقوق فقط ماهی 1.8 میلیون، رو به لقاش بخشیدم. دنبال کار بودم. یه دورهای هم توی یه خبرگزاری معتبر مشغول شدم که قرار بود دبیر یکی از سرویسهای تازهتاسیس بشم. اما مشکل کجا بود؟ مشکل اینجا بود که هر بار بیشتر از چیزی که لازم بود از خودم فروتنی به خرج میدادم. چطوری؟ اینطوری که هر بار هرچی میگفتن، من هم پاسخم «چشم» بود.
سردبیر اون بخش (تو خبرگزاری معتبر) واقعا نیاز به مشاوره و مراجعه به روانپزشک داشت. یک بار که برای تست اعتیاد و کارهای استخدام رفته بودم، توی گروه تحریریه پیام داد:«خانم اشرفی زودتر بیا دفتر ... بدو» منم به حالت خنده پاسخ دادم که توی صف آزمایش هستم جایی برای دویدن نیست!
عصر که سرمون خلوت شد و کارهای خبر به سرانجام رسیده بود، من رو کشید کنار و گفت:« از این به بعد، هرچی میگم بگو چشم.» من خیره نگاهش میکردم. ادامه داد:«با من جدل نکن.» گفتم:« آخه واقعا نمیتونستم عجله کنم توی صف بودم و ...» پرید وسط حرفم:« میگی چشم چون چشم بچهها به توئه. باید یاد بگیرن جدل نکنن.» لبخندی زدم که یعنی چشم.
اشتباه نکنید این چشم گفتنها ایشون رو راضی نکرد. ماهها این جدلها بین ایشون و بقیه بچههای گروه ادامه داشت و در نهایت هم گویا چشمِ مطلوب خودشون رو نگرفتن.
یه مثال دیگه. با یه مجله شروع به همکاری کردم و کارم از سردبیری کم مونده بود به جارو کشیدن کفِ تحریریه منجر بشه. توی این کارهای محول شده، ادیت یک مصاحبه دستم بود. تحویل دادم و دوباره پس فرستادن. فرمودن:« باید دست کم 5 تا 6 ساعت براش وقت بذاری ... متن، پیراسته نیست.» پرسیدم منظورتون از پیراستگی دقیقا چیه؟ و فرمودن متن رو باز کن که خودش باهات حرف میزنه. دوست داشتم بگم بزرگوار کدوم پارک میری که متن باهات حرف میزنه ... گفتم میشه واضحتر بگین. که پاسخ بلندبالایی شنیدم با این محتوا که «وقتی حرفی میزنم بگو چشم.»
ما نسلِ سوخته روزنامهنگارهایم. بین چشم گفتن از دولت، مدیر، خانواده و ... گیر کردیم و نمیدونیم باید کدوم رو اولویت بدیم. ما نسلِ سوختهای هستیم که جرات ادعای کار 15 ساله در تحریریه نداریم چون میفرمایند که «باید هرچی میدونی رو بذاری کنار و دوباره از صفر شروع کنی.» ما نسلی هستیم که با این جمله مشکلی نداریم اما کسی بهمون نمیگه منظورش از پیراستگی چیه، کسی نمیگه چطوری توی صفِ آزمایش باید دوان دوان باشیم (!!)؛ شاید به این جرم که چشمِ مطلوب اونها رو نگفتیم.
حالا هم با وضعیت کرونا، خیلی از روزنامهها خبرنگاراشون رو اخراج کردن. وضعیتِ خیلی جالبی نیست. تقریبا همه روزنامهنگارها دنبال راه انداختن کارهای مستقل هستن بس که خل شدن از دست عوامل اجرایی و هزارتا معیار الکی. وضعما خوب نیست.
اینجا از داستانهای عجیب روزنامهنگار بودن میگم.از اینکه عاشق کلمات هستیم و چقدر گاهی زندگی بهمون فشار میاره. همراه من بشین تا دستتون رو بگیرم و ببرم به تحریریههایی که بودم