سپیده تقی‌زاده
سپیده تقی‌زاده
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

کافه عادت

نویسنده: سپیده تقی‌زاده

بریده‌ای از رمان: شیدا


دانه‌های آفتاب که روی صورتم بپربپر می‌کنند، لای یکی از چشمانم را باز می‌کنم‌. دهن‌کجی به صورت خندان و پرشور روی دیوار و پشت پنجره...

مرد پخته‌ای درون آینه ایستاده. نگاهش حرف‌ها دارد برای گفتن؛ اما عادت به پرحرفی ندارد. آن هم وقتی که ساعت دیواری هفت صبح را نشان می‌دهد! دستی به ته‌ریش‌هایم می‌کشم. اصلا بلند شدنشان را نمی‌فهمم. از حالت چشم‌های توی آینه خوشم نمی‌آید. به بالاتنه‌ی برهنه‌ام خیره می‌شوم. دستی بر پوست برنزش می‌کشم. کمی با هیکل درون آینه‌‌ام ژست‌ می‌گیرم که همه‌شان به نظرم سست و مسخره می‌آیند!

بالاخره سماجت را کنار می‌گذارم و خود را داخل حمام هُل می‌دهم. به محض غلتیدن اولین قطره‌ی آب روی پوستم، لبخند از سر رضایتی زده و موهای سُریده روی صورتم را بالا می‌زنم.

امروز هم به عادت هر روز برای بی‌محلی به گذشته‌ای که مدام می‌خواهند خودشان را یادآوری کنند، پلیور خوش‌رنگ و به نسبت روشنی زیر ژاکت سرمه‌ای و گرمم به تن می‌کنم. موهایم را مثل همیشه بالا می‌دهم و شال‌گردنی که مادر به تازگی بافته دور گردنم می‌پیچم. گرم و نرم است و بوی دستان مادر را می‌دهد. برای کنار زدن حجم دلتنگی و دلخوری که همزمان وجودم را پر کرده، سری تکان می‌دهم و با زدن عطر تلخ و گرم همیشگی‌ام از اتاق خوابم بیرون می‌زنم.

طبق معمول روی در اتاقم برای ملوک‌خانم یادداشتی می‌چسبانم با این مضمون که از خیر نظافت این اتاق بگذرد...

برای من، این اتاق یک حریم است. یک "من"ِ به شدت خصوصی! یک "منی" که نباید هیچ‌گاه کشف شود. در این اتاق برای هیچ‌کسی باز نخواهد شد؛ مگر روزی که با تمام خاطراتش فراموش شود.

بدون خوردن صبحانه سوییچ ماشین و عینک آفتابی‌ام را برمی‌دارم و بیرون می‌زنم. هوا سرد است ولی آسمان دیگر ابری نیست. هوا، هوای برفی یا بارانی نیست... اوضاع راه و خیابان هم بهتر است. شهر به همان اندازه شلوغ است و آدم‌ها به همان اندازه غریبه و مبهم!

آهنگ‌های ملایم و بی‌کلامی که هر روز صبح گوش می‌دادم، هنوز هم حس سرزندگی بیشتری القا می‌کنند نسبت به برنامه‌های رادیو صبحگاهی...

درست مثل هر روز، راس ساعت هشت، جلوی کافه پادرا از ماشینم پیاده می‌شوم. به عادت دو دقیقه‌ای جلوی دختر و پسر عاشقی که گوشه‌ی پیاده‌رو زندگی می‌کنند خیره می‌شوم. دختر روی قالیچه‌ی کوچکی نشسته و سنتور می‌زند. پسر بالای سرش روی چهارپایه‌ای نشسته و همان‌طور که تکیه‌اش به دیوار است، سه‌تار می‌نوازد. همان نوای همیشگی... نگاه هر دو با لبخند به روی یکدیگر می‌نشیند و حس قشنگی دور تا دورشان احساس می‌شود. حسی به نام عشق...

به هر دویشان لبخند می‌زنم و در شیشه‌ای کافه را به سمت داخل هُل می‌دهم. با صدای زنگوله‌مانند تزئیناتی که درست بالای درب ورودی نصب شده، نگاه پسر جوانی که جلیقه‌ی خوش‌دوخت مشکی و مخملی روی پیرهن سفیدش پوشیده، به سمتم می‌چرخد. سلامی می‌کنم و روی همان میز همیشگی می‌نشینم. با نگاهی به منظره‌ی پشت شیشه، تبلتم را روشن می‌کنم و مشغول چک کردن اخبار روزم. دقایقی طول می‌کشد تا عطر تلخ و دل‌پذیر قهوه‌ی ترک توی بینی‌ام بپیچد.

رو به روی درب ورودی نشسته‌ام. ورود و خروج همه را می‌بینم. اما از تصاویری که خیره‌ام می‌کنند، سریع‌تر چشم می‌دزدم. هر عشاقی... بخصوص آن‌هایی که دست همدیگر را گرفته‌اند. بخصوص آن‌هایی که به روی هم لبخند می‌زنند. بخصوص آن‌هایی که به یکدیگر با عشق نگاه می‌کنند. تقریبا همه‌شان!

تازگی‌ها فهمیده‌ام من حسودترین مرد این حوالی‌ام!

چرا که صبح زود می‌آیم و دقیقا همان میزی را اشغال می‌کنم که دنج‌ِ دنج است...

همانی که چسبیده به شیشه‌ی مشرف به خیابان است...

همان میزی که رومیزیِ فیروزه‌ای با گل‌های صورتی کم‌رنگ دارد...

همان ساعت، که نور خورشید بطور مایل نیمی از میز را نورانی می‌کند...

ولی چرا؟ خوب می‌دانم چرا...

مگر دلیلم غیر از این بود که دلم نمی‌خواست هیچ زوجی این میز بخصوص را در این زمان بخصوص اشغال کند؟!

میزی که مال ما بود... میزی که او دوست داشت... میز ما!

قهوه‌ام را مزه می‌کنم. به حماقتم لبخند می‌زنم. امروز هم مثل هر روز، خودم را ضعیف می‌پندارم...

عادتعاشقانهرمان ایرانی
بازاریابی سئو و دیجیتال مارکتر قصه‌پرداز و رمان‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید