سپیتا
سپیتا
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

رابین، مرد جوانی از میانمار

من دستیار استاد کورس ارتباطات بین فرهنگی ام. بیست و شیش تا دانشجوی لیسانس از کشورهای مختلف توی کلاس داریم. استاد این درس، پروفسور آنجلا بورشرت، آلمانیه. هر هفته یه تکلیف خاص به دانشجوها داده میشه که هر کدوم چارچوب خلاقانه ای داره و در نهایت هر کدوم مثل تکه های پازل کنار هم قرار می گیره و پروژه ی نهایی دانشجو رو تشکیل میده.

این هفته قرار بود با چندتا از دانشجوها حضوری ملاقات داشته باشم تا در طی یک جلسه ی بیست دقیقه ای یک هدف برای پایان ترم مشخص کنند مبنی بر اینکه دوست دارند در کدوم حیطه ی ارتباطات فرهنگی پیشرفت شخصی داشته باشند. این هدف گذاری بر اساس فعالیت های کلاسی و پروژه هاییه که تا بدین جا انجام دادن.

بین دانشجوهایی که باید امروز باهاشون جلسه میذاشتم رابین چاو بود. مرد جوانی که از همون ابتدا به دلیل منش بالغ و رفتار متانت بارش از بقیه ی دانشجوها به نحوی متمایز شده بود. سر وقت وارد دفترم شد و صحبت هارو شروع کردیم. قرار بود که در میانه ی هدف گذاری و امورات مرتبط با کلاس در مورد دانشجوها اطلاعات فردی هم به دست بیارم. ازش پرسیدم که اهل کجاست؟ گفت من از مردم کارِن اهالی میانمارم که توی یه کمپ پناهندگی توی تایلند بزرگ شدم و چند سالیه که به کانادا مهاجرت کردیم.


انتظار این جواب رو نداشتم. یکباره یاد کشتار مسلمانان افتادم و پرسیدم میتونی به این سوالم جواب ندی (پرسش در مورد دین، گرایش جنسی و مواردی از این قبیل باید با احتیاط انجام بشه). کنجکاوم بدونم مورد شما هم به دین مربوط میشد؟ چون من در مورد کشتار مسلمانان توی میانمار خوندم. گفت مسلمانان تنها کسایی نیستن که توی میانمار مورد قتل و غارت قرار می گیرن. هر اقلیت دیگه ای تحت فشاره.

به طور خلاصه در مورد اوضاع داخلی میانمار صحبت کرد و دلیل کلی بحران رو گفت. در مورد مسلمانان میانمار هم حرف زد. در مورد خودش گفت. گفت که پدرش از نیروهای انقلابی بوده و توی نزاعی آسیب دید که برادرش کشته شد. در حالی که روح و جسمش درهم شکسته بود به خونه برگشت و برای اینکه با این فشار روحی و جسمی بتونه کنار بیاد شروع به مصرف مشروبات الکلی کرد.

رابین که این چیزهارو می گفت گاهی مکث می کرد، چشمهاش رو می بست. می گفت خیلی تمام خاطرات برام روشن و واضحه، این مسئله آزارم میده. گاهی فکر می کنم کاش من هم مثل گرتا تانبرگ بودم. یه نوجوون سفیدپوست که میتونه دغدغه ی اول زندگیش گرم شدن زمین باشه. ولی من از جایی اومدم که مردمش قتل عام میشن وقت ندارم به چیز دیگه ای فکر کنم.

منم در مورد زندگیم براش حرف زدم. گفتم هیچوقت زندگی راحتی نداشتم ولی وقتی از دید سوم شخص بهش نگاه می کنم به نظرم فیلمیه که ارزش تماشا کردن داره، کتابیه که ارزش خوندن داره. تو الان اینجا اومدی و حرفی برای گفتن داشتی. تجربه ای داشتی که بتونی با من به اشتراک بذاری. این یعنی زندگی تو خیلی ارزشمنده. به خودت، به زندگیت و تمام چیزایی که پشت سر گذاشتی افتخار کن چون باعث شدن آدمی بشی که الان شدی، و آدمی که الان هستی برای من قابل احترامه.

خوب گوش داد و گفت تا به حال اینطور به قضیه نگاه نکرده بودم. باید اینو به مادرم بگم، مادرم زندگیش خیلی از من سخت تر بوده...



اینستاگرام: its.sepp

میانمارروزمرهکانادانژادپرستیمهاجرت
دانشجوی دکترای ادبیات تطبیقی دانشگاه وسترن اونتاریو، کانادا - مترجم، شاعر، نویسنده - مجموعه اشعار انگلیسی Soul Stains و Timeless Treasure در امریکا - در ویرگول از تجارب و خاطرات روزانه می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید