در ذهنم با تو حرف میزدم، بیصدا، بیکلام؛
فقط فکرهایی در گوشههای تاریک ذهنم،
فکرهایی که شاید بعضیها اسمش را میگذارند کفر.
نکند کافر شدهام؟
یا فقط… هنوز کنجکاوم؟
گاهی خیال میکنم دارم دیوانه میشوم.
اما مهم نیست.
دوست دارم تو هم بیایی در این هزارتوی درهم ذهن.
آمادهای؟
خدایا…
واقعاً مرا میبینی؟
همهچیز را میدانی، مثل آنچه مردم میگویند؟
اجازه هست سؤال کنم؟
حتی اگر جوابی هیچوقت نشنوم؟
گاهی به ذهنم میرسد…
شاید ما ساخته شدیم تا تو کاملتر شوی،
مثل سرورهای هوش مصنوعی که شب و روز برای رشد یک مغز بزرگتر کار میکنند.
شاید تو هم جایی در خودت، هنوز در حال بزرگشدنی.
یا شاید…
شاید اینها همه فقط یک بازیست.
ما برای ارتقای تو، تو برای…
نمیدانم چه کسی.
آخرش کجاست؟
میدانی،
بعضی وقتها فقط دلم میخواهد بدانم
چرا باید اینقدر رنج بکشم.
تو که میتوانستی آسانتر بسازی ام…
اشکهایم، رنجم،
تا کجا بالا میروند؟
تا پیش تو میرسند؟
یا فقط از جایی دور، ساکت و بیصدا، نگاهمان میکنی؟
و در پایان،
امتیازی به ما میدهی؟
نمیدانم…
واقعاً نمیدانم.
فقط…
کاش یک بار،
فقط یک بار،
دعوتت را برای گفتوگویی کوتاه بپذیری.
حتی اگر در خیال،
یا شاید… در خواب.
(سکوت.
هوا هنوز کمی روشن است.
از کوچه صدای عبور کسی میآید.)
( آرزو کامیاب )
