این را باید می نوشتم ، تا بعد از چند هفته ذهنم خالی شود
روزی که عازم سفر بودیم به این فکر کردم که چقدر حالم بهتر شده و مثل قبل دلتنگ نیستم و مثل اینکه کنار آمده ام ...
اما از آنجایی که دنیا خیلی عجیب است آن روی عجیبتر خودش را به من نشان داد...
فردای آنروز وقتی وارد آن شهر شدیم ، در کنار ساحل زیر آلاچیقی که وسایلمان را گذاشتیم ک خستگی در کنیم و استراحتی کرده باشیم ، مردی که با خانواده اش به سفر آمده بود و در آلاچیق کناری ما بود به طرز عجیبی شبیه آقای الف بود
من مبهوت بودم ، و داشتم به بازی روزگار فکر میکردم که چطور وقتی فکر میکنی حالت خوب است ، آن روی دیگر سکه را نشان می دهد ...
بدتر این بود که این آقا با همسر من مدام صحبت میکردن و خیلی از هم خوششان آمده بود ، اما شباهت عجیب اون آقا با آقای الف واقعا آشفته ام میکرد ، به طوری که احساس کردم دیگر تاب ندارم و اشک ریختم...
حتی نوع نگاه کردن آن آقا، حتی موهای آن ، نمیدونم همه چیزش شبیه بود ...
با توجه به اینکه از نظر جغرافیایی همشهری حساب نمیشدن بعید میدانم فامیل باشند ، نمیدانم شاید هم به یک طریقی بوده اند و خبر ندارم.
به هر حال روز سختی بود
و فهمیدم هیچوقت از همه چیز نباید مطمئن بود.
فقط از خدا میخواستم زود صبح شود و از آنجا دور شویم ...
آخرین باری که آقای الف را از نزدیک دیده ام قبل از ازدواجم بود ... چیزی حدود ۴ سال پیش .