مویرگ های دلم اصلا نمیدونم چیشد و چطوری شد فقط احساس کردم از یه بلندی پرت شدم پایین.یادمرفته بود که همیشه لبه ی پرتگاه دارم قدم میزنم و باید حواسم باشه.…
سلام بر ابراهیم چقدر اسم این کتاب را دوست داشتم، هر وقت اسمش به گوشم میخورد احساس آرامش میکردم اصلا نمیدانستم چرا این اسم اینقدر آرامش دارد، چند سال پیش…
پریروزِ پیلِگی خويش... یک هفته پدرشوهرم در بیمارستان بستری بود ، میخواستم بیایم از بعضی چیزها و رفتارها بگویم دیدم کلاه خودم را بچسبم بهتره ، وقتی خودم سرتا به پ…
شاید درد با شنیدن درمان شود. آن روز که نوشته آقای دادخواه را خواندم که نوشته بود احساس پوچی میکند یاد خودم در چند سال پیش افتادم ، روزی که صبح ها از خونه خواهرم می آمد…
برای برادرم ... برادرم چقدر مظلومانه تو را شهید کردند... چهره ات از خاطرم نمی رودچقدر مظلوم بودی ... داغ تو در کنار داغ شاه چراغ بدجور مرا سوزاند . آن روز…