نوشتن سخته، ننوشتن سختتر!
وقتی مدت هاست که ننوشتی، میدونی که تریاق این ذهن آشفته، پیاده کردنش روی صفحهست، ولی نمیدونی چی بنویسی؛ از کدومش بنویسی؟
انجام ندادن کاری که تو ذهنته، اشتیاقش رو داری و میدونی کاریه که باید بکنی، خیلی سخت تر از انجام دادنشه.
چرا؟
چون همهش درحال نشخوار کردنش هست.
همین میشه که وقتی افکارت رو با دستات پیاده می کنی، با یکسری کلمات آشفته مواجه می شی.
دقیقا اینجاست که می فهمی از هر دری حرفی داری برای گفتن، ولی چه گفتنی وقتی انقدر آشفته نویس هستی؟!
همون بهتر که نگی
بله! بهترین مجازات ننوشتن، ننوشتنه.
اینقدر ننویس، تا اذهانت به هم بریزه
اینقدر ننویس، تا افکارت در هم بریزه
اینقدر ننویس تا روز به روز آشفته تر بشی
اینقدر ننویس، تا وقتی شروع می کنی به نوشتن، با هجمهای از کلمات در هم تنیدهی زمخت روبهرو بشی که نه تنها مفهومی نداره، بلکه خجالت بکشی از این همه اعجاب در مفوم این لغات عجیب.
اگر می خوای بنویسی، ننوشتن بهترین مشوق نوشتنه.
چون اون وقته که قدر نوشتن رو می دونی.