فاطمه اسکندری
فاطمه اسکندری
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

جملات برگزیده از رمان «جزء از کل» استیو تولتز/ بخش سوم


رمان معروف و محبوب «جزء از کل» نوشتۀ استیو تولتز استرالیایی است. این کتاب مدت کوتاهی بعد از انتشار، یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های تاریخ استرالیا شد. نکتۀ جالب این است که جزء از کل اولین داستان بلند استیو تولتز است و کمتر نویسنده‌ای می‌تواند از اولین کتاب خود یک شاهکار بسازد.

روایت کتاب بسیار جذاب و گیراست و با اینکه حجم زیادی دارد، خواندن آن شما را خسته یا کلافه نخواهد کرد.

در این مطلب که احتمالاً چندبخشی خواهد بود، قرار است جملات و پاراگراف‌های گزیده‌ای از این کتاب خواندنی را ذکر کنیم.

لازم به ذکر است که این کتاب را نشر چشمه با ترجمۀ فوق العادۀ پیمان خاکسار منتشر کرده که در حال حاضر چاپ هفتاد و دوم آن که در سال 1400 چاپ شده، با قیمت 390 هزار تومان به فروش می‌رسد.

در این لینک می‌توانید این کتاب را به‌صورت مستقیم از انتشارات چشمه خریداری کنید:




«نه مهمانی، نه دعوت، نه معاشرت.

یاد گرفتم کناره‌گیری آسان است.

عقب‌نشینی؟ راحت.

پنهان شدن؟ حل شدن؟ گلچین کردن؟ راحت.

وقتی از دنیا کنار می‌کشی، دنیا هم از تو به همان اندازه کنار می‌کشد. مثل رقص دوگام.

دنبال دردسر نمی‌گشتم و از اینکه هیچ دردسری هم برایم پیش نمی‌آمد حوصله‌ام سر می‌رفت.

هیچ کار نکردنم به اندازهٔ کار کردن در بازار بورس نیویورک، در صبحی که بازار سقوط کرده بود پرسروصدا بود.»




«خیلی کم پیش می‌آید کسی به آدم پیشنهادی عملی و به درد بخور بدهد.

معمولاً می‌گویند «نگران نباش» یا «همه چیز درست میشه.

که نه‌تنها غیر کاربردی، بلکه به شکل وحشتناکی زجرآور هستند؛

جوری که باید صبر کنی تا کسی که این حرف را به تو زده بیماری لاعلاجی بگیرد تا بتوانی با لذت تمام جملهٔ خودش را به خودش تحویل بدهی!»




«باورشان نمی‌شد مردی با آن‌ همه پول می‌تواند خصوصیاتی انسانی داشته باشد و بشود با او همدلی کرد.

او در معرض بوگندوترین تعصب روی زمین بود: نفرت از ثروت.

دست‌کم یک نژادپرست، مثلاً کسی که از سیاهان متنفر است، ته دلش آرزو نمی‌کند سیاه باشد. تعصبش هرچقدر هم زشت و احمقانه، دقیق است و صادقانه.

نفرت از پولدارها از جانب کسانی که له‌له می‌زنند با آدم‌های منفورشان جا عوض کنند، حکایت گوشت و گربه است.»




«به نظرم آمد بخش اعظم فلسفه مجادله‌ای است بی‌اهمیت دربارهٔ چیزهایی که نمی‌توانی بفهمی.

اتلاف وقت برای مشکلات حل‌نشدنی به چه درد می‌خورد؟

چه فرقی می‌کند روح انسان از اتم‌های نرم و گِرد روح درست شده یا از لِگو؟ نمی‌شود فهمید؛ پس بیخیال!

همچنین فهمیدم فلاسفه، حالا می‌خواهند نابغه باشند یا نباشند، از افلاطون به بعد، ریشهٔ فلسفهٔ خودشان را زده‌اند. چون تقریباً هیچ کس نمی‌خواسته از صفر شروع کند یا با عدم قطعیت کنار بیاید.

می‌توانی تعصبات و منافع و امیال تک‌تکشان را بخوانی.

هیوم می‌گوید انسان فقط کپی_پیست می‌کند، اختراع نمی‌کند. مثلاً فرشتگان آدم‌های بالدارند! همین‌طور پاگُنده مردی است با پاهای گنده.

برای همین بود که می‌توانستم در بیشتر سیستم‌های فلسفیِ «عینی» ترس‌ها و رانه‌ها و تعصبات و آرزوهای انسان را ببینم.»




«کارولین تصمیم گرفته بود تِری را فراموش کند،

ولی این‌قدر دربارهٔ فراموش کردنش حرف زد که به نظرم آمد چیزی جز تری در ذهنش نیست.»




«دستم را مشت کرده بودم و به دارالتأدیب‌ها و خانه‌های امن و زندان‌ها فکر می‌کردم:

ازطریق همین مجازات‌هاست که جنایتکارها راهی برای گپ زدن پیدا می‌کنند.

مشکل قانون این است که دائم دنبال راهی است تا جنایتکارهای خطرناک را باهم آشنا کند و همه را مستقیم به یک شبکه وصل کند.»


«به طور طبیعی در زندگی‌ات تلویزیون را روشن می‌کنی و می‌بینی اخبار پخش می‌کند؛

حالا این اخبار هرچقدر وحشتناک، یا اینکه دنیا هرچقدر فرو رفته در چاه توالت، و یا این اخبار هرچقدر بی‌ربط با هستی تو، ماهیت زندگی‌ات همچنان جدا از اخبار باقی می‌ماند.

در طول جنگ هم باید شورتت را بشویی، مگر نه؟!

حتی زمانی که سوراخی در آسمان دارد همه چیز را جزغاله می‌کند مگر مجبور نیستی با کسانی که دوستشان داری دعوا کنی و بعد معذرت بخواهی که منظوری نداشته‌ای؟

معلوم است که مجبوری.

به‌عنوان یک قانون، اصولاً هیچ سوراخی این‌قدر بزرگ نیست که بتواند روند پایان‌ناپذیر زندگی را مختل کند.»




«می‌توانستم غمی بی‌پایان در چهره‌اش ببینم.

حالت چهرهٔ مردی که همان لحظه به آرزوی دیرینه‌اش رسیده و متوجه شده آرمانش چیز خاصی نبوده.»




«حتی نمی‌توانستم اسم یک چیز را بیاورم که به آن ایمان داشته باشم.

برای من یک درصد شک، همان تأثیر صد درصد شک را داشت.

چطور می‌توانستم به چیزی باور داشته باشم وقتی چیزی که ممکن بود درست باشد احتمال داشت درست نباشد؟»




«مردمانی هستند در این زمین که کارشان وضع قوانینی است که روح انسان را خرد می‌کند.

دوست دارم از سیستم عدالت شهرم تشکر کنم که به من درس بی‌عدالتی داد!

از پلیس شهرم به‌خاطر فساد خستگی‌ناپذیر و خشونت بی‌پایانش.»




«کاملاً واضح بود بدنی که توش زندگی می‌کرد

به سرعت داشت غیر قابل سکونت میشد.»




«فرناندو پسوا دربارۀ بشریت گفته:

«متغیر، ولی بدون توانایی پیشرفت.»

پیدا کردن توصیفی بهتر از این سخت است.»




«خاطره شاید تنها چیز روی زمین باشد که ما می‌توانیم آن را به نفع خودمان دستکاری کنیم.

به این منظور که وقتی به عقب نگاه کردیم، به خودمان نگوییم عجب عوضیِ بی‌شرفی!»




«کل پاریس برای رسیدن کریسمس شمارش معکوس می‌کند.

شمارش معکوس برای سال نو یعنی نه‌تنها ما بیشتر از همیشه وسواس زمان گرفته‌ایم، بلکه نمی‌توانیم دست از شمارش همه چیز برداریم.

دغدغه‌مان این است که زمان دارد به جلو حرکت می‌کند،

ولی دانشمندان به ما می‌گویند اشتباه اشتباه اشتباه می‌کنیم.

درواقع می‌گویند به‌قدری اشتباه می‌کنیم که دلشان برایمان می‌سوزد.»



«تصور می‌کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می‌کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش می‌نشینم و از روی اضطراب سر جایم وول می‌خورم، خرده چوب در بدنم فرو می‌رود.

بعد پروردگار با لبخند می‌آید سراغم و می‌گوید مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده‌ای...

برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه،

و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول داده‌ای یا با خسّت؛

ولی این شرح دقیقه به دقیقهٔ زندگی تو روی زمین است.

بعد یک کاغذ به طول ۱۰ هزار کیلومتر دستم می‌دهد و می‌گوید بخوان و دربارهٔ زندگی‌ات توضیح بده‌.


مال من این است:

چهاردهم ژوئن:

۹:۰۰ صبح بیدار شد.

۹:۰۱ دراز روی تخت، خیره به سقف.

۹:۰۲ دراز روی تخت، خیره به سقف.

۹:۰۳ دراز روی تخت، خیره به سقف.

۹:۰۴ دراز روی تخت، خیره به سقف.

۹:۰۵ دراز روی تخت، خیره به سقف.

۹:۰۶ دراز روی تخت، خیره به سقف.

۹:۰۷ دراز روی تخت، خیره به سقف.

۹:۰۸ غلت زد روی دندهٔ چپ.

۹:۰۹ دراز روی تخت، خیره به دیوار.

۹:۱۰ دراز روی تخت، خیره به دیوار.

۹:۱۱ دراز روی تخت، خیره به دیوار.

۹:۱۲ دراز روی تخت، خیره به دیوار.

۹:۱۳ دراز روی تخت، خیره به دیوار.

۹:۱۴ دراز روی تخت، خیره به دیوار.

۹:۱۵ بالش را دولا کرد نشست تا از پنجره بیرون را نگاه کند.

۹:۱۶ نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.

۹:۱۷ نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.

۹:۱۸ نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.

۹:۱۹ نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.


بعد خداوند می‌گوید زندگی هدیه‌ای بود که ارزانی‌ات کردم، ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی.

بعد هلاکم می‌کند.»




«ازم پرسید قدت چقدر است.

با پوزخند شانه بالا انداختم!

هرازگاهی یک نفر این سؤال مسخره را از من می‌کند و از اینکه نمی‌دانم حیرت می‌کند.

برای چی باید بدانم؟

دانستن اینکه قدت چقدر است به هیچ دردی نمی‌خورد جز اینکه بتوانی جواب سؤال فوق الذکر را بدهی.»




«امیدوارم در آینده دوباره از چنین بدبختی‌هایی رنج نکشم؛ بدتر از این نمی‌توانم چیزی را تصور کنم.

(نه اینکه با بدبختی مشکل داشته باشم، چون می‌دانم تا آخر عمر دست از سرم برنمی‌دارد. فقط نمی‌خواهم مشکلات آینده‌ام از جنس مشکلات فعلی‌ام باشند. امیدوارم بتوانم هر سالَم را با یک مصیبت وحشتناکِ متفاوت به یاد بیاورم!)

به نظرم بیست‌وچند سالگی زمانی است که برای اولین بار با الگوهای نابودکنندۀ زندگی برخورد می‌کنی.»




«یک جای فوق‌العاده برای فکر کردن پیدا کرده‌ام: داخل کلیساهای سرد و تاریک پاریس.

البته که معتقدانی به بلاهت وطن‌پرست‌ها سعی می‌کنند سر حرف را با آدم باز کنند، ولی وقتی خدا را مخاطب قرار می‌دهند، این مکالمات بی‌صدا می‌شوند.

احمقانه است که فکر می‌کنیم خداوند فقط وقتی صدای افکارمان را می‌شنود که او را به اسم صدا می‌زنیم، و نه وقتی که مشغول افکار پلید روزمره‌مان هستیم. مثلاً اینکه امیدوارم همکارم زود بمیرد تا دفترش مال من شود، چون از اتاق کار من خیلی بهتر است.

معنای ایمان برای ما این است که تا وقتی از خالق دعوت نکنیم، به زمزمه‌های ذهن ما گوش نمی‌کند.»



ادامه دارد...


استیو تولتزجزء از کلپیمان خاکسار
کارشناس محتوا، علاقه‌مند به زبان‌ها، سئو، هوش مصنوعی و یادگیری و آموزش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید