روی صندلی چوبی نشستهام. صندلی جیر جیر میکند و کمی لق میزند. به محل قرار همیشگیمان آمدهام. همانجایی که اولین بار زندگی را یافتم. همانجایی که شادی حقیقی را تجربه کردم و همانجایی که زندگیم تمام شد.با اشاره من کافه چی تهویه را روشن میکند. سیگاری روشن میکنم. اسپرسویی که سفارش دادهام را جلویم میگذارد. تشکر میکنم. به در و دیوار کافه خیره میشوم. روزها و ساعتها اینجا صرف کردهام ولی هیچگاه به این دقت به در و دیوار و دکور کافه نگاه نکرده بودم. گویی از اینجا فقط میز و صندلی هایش را میشناسم.دکوری چوبی که از جنگل تاثیر گرفته در سراسر کافه مشهود است. همه چیز را مانند جنگل درست کردهاند. حداقل قصدشان همین بوده است. حتی صدای آواز پرندگان نیز از استریو پخش میشود. مثلا قرار است حس کنیم جنگل است و ریلکس شویم. بیشتر انتظار دارم از درون جنگلش خرسی بزرگ حمله کند و عشاق را بخورد. الان که دقت میکنم چه دکور مسخرهای دارد. دود سیگار را آرام بیرون میدهم. هیچوقت دوست نداشتم دودش را فوت کنم. شبیه دودکش قطار میشود.انگار همین دیروز بود که روی همین صندلی دل دادیم. عاشق شدیم. دل آزرده شدیم. دلگیر شدیم و دلشکسته، در آخر شدیم دو نفر تنها. به میز کناری نگاهی میاندازم، دختر پسری جوان جیک تو جیک هم نشستهاند و ریز میخندند. کاش خرس آنها را میخورد.دفترچه شعر خود را برمیدارم. صفحه جدیدی باز میکنم شعرم را با این جمله شروع میکنم. بغض وقتی میرسد… قطره اشکی که از چشمم سرازیر شده است بر روی دفترچه میافتد. دفتر را میبندم و به روبرو خیره میشوم. پک سنگینی به سیگار میزنم و ریههایم را پر از دود میکنم. صفحه جدیدی از دفترم باز میکنم با خط درشت بالای صفحه مینویسم. مرد که گریه نمیکنه.سیگار را توی زیر سیگاری خاموش میکنم. بلند میشوم از کیفم نقاب بی تفاوتیام را برمیدارم و بر صورتم میگذارم. و به سمت پیشخوان میروم.“داداش حساب ما چقدر شد؟”