محاله یادم بره...مگه میشه اون همه شور و علاقه رو از یاد ببرم...البته که میشه...مثلا یه روز که بیخیال و فارغ از همه دنیا هندزفری در گوش مشغول عبور از خیابان هستم، ماشینی هم از روی من عبور کند...جدای از احتمالات ممکن و کمتر ممکن، اون روز رو فراموش نکرده و نمی کنم...آماده ام کردند، برای اولین بار کوله ام را به کول انداختم و راهی شدیم...مدرسه آنقدر نزدیک بود که به ثانیه نکشيده، رسیدیم...کودکان و مادران شان جلوی مدرسه وداع می کردند، گویی سفری طولانی در پیش روی جگر گوشه است...نو ورودان گریه کنان راهی کلاس های درس می شدند؛ انگار که به میدان مین پا می گذارند...من اما آنقدر غرق در حال و احوال تازه ام بودم که فرصتی برای مویه نداشتم...روز اول مدرسه را نه شوق به يادگيری، که ذوق کودکانه دیدن سایر کودکان پر کرد...خبری از گریه، ترس و دلتنگی نبود...اولین غریبه، همچون مادری بود مهربان که تمام سعی خود را کرد تا نخستين مکان غریبی که همچون آرمسترانگِ پا گذاشته به ماه، مسحورمان می کرد، راحت تر پشت سر بگذاریم...مدرسه، واژه ای که با یادآوری اش قند در دل مان آب نمی شود، ولی پای خاطرات که به میان می آید، همه مان حداقل یک خاطره برای تعریف کردن داریم تا دست مان جلوی بقیه خالی نماند...برای بیشتر ما اول مهر یادآور عذاب هایی است که در سیستم فَشل آموزشی متحمل شده ایم...این اما از آن تلخی هاست که شیرینی اش همراهش وارد می شود...خوب یا بد، تلخ یا شیرین، همه مان برای آگاه شدن هم شده، به یکبار تجربه کردنش نیاز داریم.