در اوایل کتاب تامل انگیز ناک «مرگ ایوان ایلیچ» اثر داداش بزرگم «لئو تالستوی»، وقتی خبر مرگ ایوان ایلیچ قاضی رو به دوستان تزدیکش میدن، چندین واکنش این دوستان بدتر از دشمن منو برد تو فکر که یکیش دیگه خیلی منو بیشتر برد تو فکر:
«فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید می آورد. خوشحالی از اینکه او مرد و من نمردم!»
بار اول یه چک زد تو گوشم. خوشحالی از مرگ دوست چیه دیگه؟ یکم که مداقه کردم توش دیدم من هم گاهی اوقات تو قربستون به دوستام نگاه میکنم، با خودم میگم ینی کی قراره زودتر صحنه رو ترک کنه و اون یکی بشینه سر قبرش و با یه آهِ از ته دل بگه : هی رفیق، تف به این دنیای بدون تو!
انگار این کار به آدم یه حس خاص میده. یه حسی که انگار خودش قرار نیست بمیره. یا شایدم قراره بمیره؛ اما بعد از اینکه همه رقبا رو زیر خاک کرد.
به شخصه ترسیدم از خودم که نکنه منم اینحوریام و خودم خبر نداشتم. و اینکه چون تا به حال مرگ دوست نزدیکی رو ندیدم نمیتونم قضاوت کنم اما وقتی _دور از جون_یه دوست نزدیکم مرد بهتون خبر میدم که اینجوری بودم یا نه؛ البته اگه خودم زودتر نباختم!