علیرضا زارعی
خواندن ۱ دقیقه·۸ روز پیش

برای دوستم: ستون!

دم دمای غروب، آن هنگام که انگار پرتقالی در حوض افتاده باشد، دل گرفت. چرایش برایم مهم نبود. فقط این مهم بود که گرفت. زیر ایوان خانه‌مان به ستون تکیه دادم و محو وداع خورشید با کوه ها شدم. نمی‌دانم چرا به دنبال خدا بودم. به دنبال خدا بودم و می‌خواستم در آغوش بگیرم و سخت بفشرامش. نمی‌دانم چرا سخت، اما اگر می‌دیدمش حتما این کار را می‌کردم! به یک باره انگار همراه درختان مرا نیز نوازش کرد. خداوند را می‌گویم که در هوا دمید. خوانده بودم و شنیدم بودم که خداوند در هرجایی است که نامش را می‌توان جا گذاشت؛ و در هر چیزی است که چیز می‌نامندش. گشتم تا چیزی را به نیابت از خداوند در آغوش بگیرم. چه چیز نزدیک‌تر از ستون به من؟ برگشتم و دستانم را دور گردنش حلقه زدم و قفل کردم. طوری فشردمش که می‌خواست از جا در آید. سخت نگهش داشته بودم و نمی‌گذاشتم فرار کند. اما فرار نمی‌کرد. انگار او هم به دنبال کسی بوده که در آغوشش بگیرد. هیچ جیز جز سکوت نمی‌گفت. نمی‌گفت دیگر بس است رهایم کن. نمی‌گفت خفه‌ام کردی ولم کن! تنها به من خیره شده بود و او هم مرا دوست داشت. آرامشی ملایم، همراه با نسیمی خنک دورمان طواف می‌کردند. چقدر این ستون گرم است! شاید بسیار بهتر از آدم ها. خالصانه و یک رنگ. با اینکه دلش از سنگ بود اما مهربانانه در آغوشم می‌کشید. او هم مرا می‌فشرد. سخت سخت! انگار خداوند را در او یافتم. آری! خداوند در او هم بود و نفس می‌کشید.

علاقه مند هنر زندگی کردن و تعریف آن.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید