ویرگول
ورودثبت نام
Mohamad Emad
Mohamad Emad
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

ساکن در مترو

امروز روز اول سرکارمه
کارش فروشندگی غرفه لوازم تحریر و کتاب تو متروئه
ساعت ده سر قرار بودم و کسی که باهاش صحبت کرده بودم یک خانم عینکی مهربون بود.
قرار بود باهم دیگه متنظر واستیم تا بریم ایستگاه اصلی کار.
یک خانم با شال سبز و بدون ارایش که زیبا بنظر میرسید از راه اومد و با هم دیگه خوش و بش کردن،
من روی صندلی نشسته بودم و اونا داشتن داستان های خودشون رو برای همدیگ تعریف میکردن،
چند نفری اومدن که وسیله بگیرن و من چون هنوز قیمت ها رو بلد نبودم به خانم احمدی ارجاعشون میکردم.
ادمایی که از مترو ها بیرون میومدن و اونایی که تازه سوار مترو میشدن به سرعت جا به جا میشدن و هر کدوم به یک طرفی میرفتن؛ قدمهایی دیگه برای ادامه یکی دیگ از روزای تکراری زندگیشون
جوون نوجوون بچه میان سال بازنشسته مرد زن دانشجو بازاری و ...
کلمه هایی که انگار روی پیشونیشون چسبیده شده بود.
فک کنم اگه این کارو قبول کنم هر روز هزاران ادم رو قراره رندوم ببینم که هر کدومشون رو میتونم شاید ۵ ثانیه بشناسم؛۵ ثانیه
قدم زدن
صحبت هاشون رو اوردن این طرف و روی صندلی نشستن و منم به رسم احترام بلند شدم تا راحت باشن،چند قدمی زدم و روی پله ها نشستم،گردنم خیلی درد داره،از صبح که بلند شدم سوزش شدیدی تو قسمت پشت راست گردنم بود؛چند وقتیه گردنم نابودم کرده همش به خاطر فیلم و سریال و کد نویسی توی لبتاپه که روی میز انجام ندادم و خودمو مریض کردم.
کم کم بلند شدم و رفتم جای قسمت خودمون و به خانم احمدی گفتم:خسته شدم مگه قرار نبود بریم ایستگاه دیگ؟ گفت:کم کم میریم
اما حسم میگفت قرار نیست جایی بریم
خانم با شال سبز که این بار با ارایش بود و لب هاشو رژ زده بود صحبت های دوستانه و مفیدی با خانم احمدی داشتن و منم یک پیشنهاد که فکر میکردم خوبه رو بهشون دادم؛فقط برای اینکه حرف دلمو زده باشم؛دوست ندارم بترسم یا به محیطم بی تفاوت باشم
ساعت ۹ صبح از خونه زده بودم و بیرون و الان نزدیکای یک ظهر بود.
خانم شال سبز خداحافظی کرد و تو فاصله کوتاهی محو شد.
چیزی نگذشته بود که یکی دیگ از دوستای خانم احمدی بهش سر زد؛
از همون نگاه اول به نظرم خیلی واضح بود که خیلی اروم و خوش قلب و زیباست
حالش بد بود و داشت درد و دل میکرد و اشک میریخت
من رومو اونور کرده بودم که حس نکنه به غریبه اشکاشو میبینه،
دلم میخواست برگردم و بهش روحیه بودم و بلغش کنم اما بعضی چیزا امکان پذیر نیس.
کم کم داشتم مغعذب میشدم که چیکار کنم تا اینکه رفتن تو نمازخونه برای راحتیشون
من تنها به عنوان فروشنده واستاده بودم و دو تا خانم با دوتا بچه کوچیک اومدن جنس ها رو نگاه کنن
بچه های ناز کوچیک سرکن میخواستن و منم بهشون دو تا دادم
اینجا بود که یک ماجرا خنده دار اتفاق افتاد
یکی از باکس های جلوی ویترین ازش کم شده بود و من فکر کردم بچه هاشون ورداشتن
روز اولم بود و اگ چیزی دزدیده میشد همونجا کارم تموم بود و با خودم گفتم:عماد جرئت کن و برو جلوشونو بگیر تا دیر نشده.
زدم بیرون از موقعیتم و رفتم روی پله برقی با صدای بلند گفتم:شما بچه هاتون احیانا اشتباهی چیزی برنداشتن به غیر از اون ۲ جنس؟مادره که با لهجه هم بود گفت ما همون دوتارو ورداشتیم کیفشم نشون داد؛لباسای بچه هارو هم یک دید زدم و چیز مشکوکی دیده نمیشد؛مونده بودم چی بگم:)
بعدش گفتم:من اشتباع کردم ببخشید مشگلی نیست؛زنه داشت میگف خب نباید اشتباه کنی دیگ و ... که من سریع برگشتم جایی که باید میبودم
وقتی برگشتم تازه فهمیدم اون باکسه همون باکس سر کن ها بود که فروختم و من واقعا یک جنس سنتی صعنتی خوب مصرف کرده بودم:///
وقتی از نمازخونه اومدن بیرون من بازم حرف دلمو زدم و به خانم شال قرمز گفتم:ایشالا حالتون بهتر شد؟ : از تمام چیز هایی که میخواستم به عنوان دلگرمی بهش بگم این یکی امکان پذیر بود که به یک غریبه که فقط چند ساعت پیش دیدیش بگی
یکم دیگه که رد شدم تصمیم گرفتم برم بیرون و یه کم هوا بخورم و یک چیزی بخرم بخورم به عنوان نهار
وقتی اومدم بیرون اتفاق جالبی برام افتاد؛توی خیابونی بودم که خیلی از فامیل هام که خیلی وقته ازشون خبر ندارم اونجا زندگی میکردن
گله سرسبد ماجرا رستوران معروف و مسجد معروف خانوادگی مون بود که توی همون خیابون بود
خاطره بازی خوشگلی رخ و داد و من برگشتم تو مترو
دهنم سرویس شد از گردن درد و اینکه صندلیه هم داغون بود.
یا هی میرفت سرم تو گوشی(که میخوام خیلی ازش کم استفاده کنم اما تاوقتی اینجا منتظر نشستم چاره دیگ ای نبود) یا کتابارو نگاه مینداختم یا موزیک اروم گوش میدادم که هیچکدوم دوو
نداشت؛ تا اینکه به سرم زد شروع کنم بنویسم تمام اتفاقاتی که امروز برام رخ داده بود

روزمرگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید