شهریور ۱۴۰۲: کتابی که در ۱۴۰۱ آدمهای بیشتری خریدارش بودهاند
نوبت رسید به ماه آخر چالش طاقچه در تابستان (فصل اعتماد به دیگران) و اینبار انتخاب کتابی که سال گذشته جزو پرفروشها بوده. من «کتابخانه نیمهشب» از مت هیگ (ترجمهی نشر کولهپشتی) را انتخاب کردم؛ کتابی که زمانی از بس همه دربارهاش حرف میزدند تصمیم گرفته بودم در آن بازه نخوانمش! اما به نظرم آمد حالا زمانش رسیده (و راستش معتقدم گاهی کتابها آدم را انتخاب میکنند)! خلاصه، تصمیم گرفتم شهریور را در کتابخانهی نیمهشب بگذرانم :)
قصد ندارم در این یادداشت کل داستان را خلاصه کنم اما برای نوشتن برداشت شخصیام از آن، لازم است با خلاصهی کوتاهی شروع کنم: نورا، شخصیت اول داستان، دختریست که در ۳۵ سالگی زندگی متوسطی دارد، داشتههایی، فقدانهایی و حسرتهایی از راههای نرفته. بعد در یک روز همهی چیزهایی را که او را به زندگی وصل میکنند از دست میدهد؛ گربهاش، شغلش، شاگردش، حتی موقعیت کمک کردن به همسایهاش. نورا که از قبل هم افسردگی داشته اقدام به خودکشی میکند. اما بعد در کتابخانهای بیدار میشود با قفسههایی از بینهایت کتاب، که هرکدام یکی از زندگیهای محتمل اوست در صورتی که انتخابهای متفاوتی میداشت. نورا که در این کتابخانه بین مرگ و زندگی گیر افتاده شروع به امتحان کردن زندگیهای مختلفی میکند که روزی آرزویشان را داشت...
برای من که زیاد به راههای نرفته فکر میکنم، شروع کتاب سخت بود. هزاران فکر به سرم هجوم میآورد. به رویاهایم و انتخابهای متفاوت در ابعاد مختلف زندگی فکر میکردم، به حالتها و مسیرهای مختلف. اما بهمرور که با نورا به زندگیهای مختلفش سرک کشیدم آرامتر شدم. در همین حین به نظرم رسید کتابهای کتابخانهی نیمهشب بیش از آنکه معادل زندگیهای موازی باشند تمثیلی از رویاهای ما هستند. خیلی از ما چنین کتابخانهای در ذهن خود داریم و به عضویت دایمش هم درآمدهایم!
کتاب پر از جزئیات، تمثیلها و برداشتهایی بود که توجهم را جلب میکردند، اما دو موقعیت به طور خاص تاثیر بیشتری بر من داشتند. اولی در آن زندگیِ نورا بود که به عنوان قهرمان المپیک سخنرانی میکرد. آنجا زندگی را به درختی با شاخههای متعدد تشبیه و به استعارهای از سیلویا پلات اشاره کرد که زندگی را مثل درخت انجیری میدانست؛ با انجیرهایی شیرین و آبدار بر سر هر شاخه که چون نمیتوان به همه دست یافت در نهایت گویی همه فاسد و خراب میشوند.
واقعیت این است که ما در زندگی تنها به یک شاخه از این درخت دسترسی داریم، به یکی از انجیرهای شیرین. اما گاهی آنقدر به انجیرهای سر شاخههای دیگر فکر میکنیم، گاهی آنقدر میترسیم از اینکه وارد یک شاخه شویم و ناگزیر مسیرهای ممکن دیگر را از دست بدهیم، که انجیر شاخهی خودمان هم خراب میشود یا کال میماند. همراه شدن با نورا به من یادآوری کرد که نباید بیش از حد به از دست دادن انجیر شاخههای دیگر فکر کنم. چون با نورا دیدم که آرزوها و حسرتهای ما در واقعیت دقیقا آن چیزی نیستند که فکرشان را میکنیم. هر انتخابی به ناچار عواقبی هم دارد که خیلیهایش هم دست ما نیست.
موقعیت دوم هم وقتی بود که نورا بالاخره زندگی دلخواهش را یافت اما همچنان به نظرش چیزی اشتباه بود. احساس میکرد جای کسی را گرفته و داشتههایش در آن زندگی محصول تلاش خودش نبوده است. این موضوع بار دیگر مرا یاد یک ویژگی رویاپردازی انداخت؛ اینکه در خیال و رویا ما اغلب رسیدن و داشتن را میبینیم نه تلاشها و سختی مسیر را. همین هم به سرعت باعث رضایت خاطرمان میشود و حتی میتواند ما را به خیالبافی معتاد کند؛ اما خودمان هم در نهایت میدانیم که این یک رضایت واقعی نیست، که آنجا جای ماندن نیست.
ادعا نمیکنم منِ رویاپرداز با خواندن این کتاب ناگهان متحول شده باشم! همچنان بخش زیادی از ذهنم با آن همه فکر و خیال اشغال شده، اما حالا نگاه و برداشتی هم کنار آنها اضافه شده که تا حدی قدرت مخرب حسرتها را تعدیل میکند.
همهی آدمها کم و بیش درگیر رویاها و حسرتها و فکر کردن به حالتهای مختلف زندگی میشوند و شاید یک دلیل پرفروش شدن «کتابخانه نیمهشب» هم پرداختن به همین موضوع باشد. خود داستان هم جذاب و پرکشش بود و هرچند من تقریبا یک ماه مشغول خواندنش بودم، اکثرا شنیدهام در چند روز تمامش میکنند :) به نظر من که ارزش خواندن داشت و به لیست کتابهای محبوبم اضافه شد. شما هم میتوانید از لینک زیر از طاقچه تهیهاش کنید:
* منبع عکس