در زندگی هر آدمیزاد لحظهای هست که باید آن را «فروپاشی» یا «لحظۀ استیصال» نامید. یا شاید هم فرایند منتهی به آن لحظه را باید چنان نام داد، نمیدانم. لحظهای که در حالات عادی و روزمرگی هرگز تصور نمیکنید به آن آستانه برسید و طاقتْ ناگهان طاق شود و در سینه چیزی بترکد و هر گوشۀ چشم از غم دل دریایی شود. تا پیش از وقوعش فقط آن را در فیلمها دیدهاید و در رمانها خواندهاید، اما بالاخره هرکسی جایی به آن میرسد تا آن را بچشد و خود میداند که «این همان لحظۀ فروپاشیدن یا استیصال است».
پس از آن، اگر از جرگۀ اثرپذیران باشید، اثری در جانتان باقی میگذارد که تا ابد در خاطرتان انبار میشود و کارکرد آن هم تهاجمی وحشیانه به غرور آدمیزاد است. جوری که دیگر تا زندهاید از صرافت قربانصدقۀ قدوقامت و زوروبازو رفتن و مرعوب کردن دیگران با زبانِ سرخ و منممنم کردنهای رنگووارنگ و جابهجا میافتید. گفتم اگر اثرپذیر باشید، ورنه آدمیزاد اثرناپذیر که آدمیزاد نیست.
اگر شما در همۀ عمر سرسختانه قائل به دیسیپلین و اصول -گو اصول کاملاً شخصی و نه جهانشمول- و رعایت چیزهایی بودهاید که پاپس کشیدن یا کوتاه آمدن از آنها برایتان ممنوع بوده است یا درنهایت امر، گذر کردن از مرزهای شمایل و شخصیتی که برای خود ترسیم کردهاید، گناهی نابخشودنی نزد روان و خویشتنتان باشد، آن لحظۀ استیصال بسی گرانتر است و شکنندهتر. حکماً به گونۀ شخصیتی (تیپ) یا از این دست تعابیر روانشناسانه ارتباط دارد و اینکه خمیرۀ زیستن را تماماً سبکسنگین کرده باشید و با خود بگویید هرچه هست همین گندیست که از پدرومادر به ارث بردهام و باید گند را رُفتوروبید و با آن همزیستی کرد. البته داشتم دوستِ فقیدی که این نوع فروپاشی برایش عادی شده بود و تا فرصتی، اغلب در تنهایی، گیر میآورد فرومیپاشید. آری، کموبیش آگاهانه و حتی معتادانه. میخواهم بگویم همهجورش هست.
بگذریم. ورنه چیزی که من میخواهم از آن بگویم، با آنچه بر هنری بارتیس (آدرین برودی) در فیلم detachment عارض میشد (سکانس اتوبوس)، یا حتی با احوالی که جولی در فیلم the worst person in the world هنگام غروب و خیره شدن به کوهساران اطراف محل زندگیاش احساس میکرد و چشم و گونه تر میکرد، تفاوت دارد. شاید هم تفاوتی در میان نباشد و آش همان آش باشد و کاسه همان! هرچه هست، مثل سدیست که ناگهان میترکد. حالیست که گرچه پیشبینیاش نمیکردهاید، اما شدت وقوعش نیز چنان است که غافلگیرتان میکند. پیدایش کردم! درست مثل سکانس گریۀ نادر (پیمان معادی) در حمام، موقع شستنِ پدر در جدایی نادر از سیمین. شاید به از پا افتادن برندان در shame، زیر باران، نیز شباهت داشته باشد. نظیر اینها، اگر بگردید، باز هم هست، چیزی آنچنان یکه نیست که نشود یافت، اما احساس میکنم با آن سکانسِ جدایی قرابت بیشتری دارد.
این فروپاشی یا استیصال برای من زمستان ۹۹ در خانهام رخ داد. روزهایی بود که زمزمۀ ساخت واکسن کرونا دنیا را غرق در خوشحالی کرده بود و در کشور ما یک نفر صلاح نمیدید واکسنِ خوشحالی وارد شود. گرچه پیش از آن، فروپاشیها یا احوالات ظاهراً مشابهی را در طول زندگیام تجربه کرده بودم -یک بار در نوشتاری طولانی به یکی اشارهای کردهام-، اما جنس این یکی تفاوت داشت. و آن زمانی بود که یقین حاصل کردم که باز هم قدم از قدم نمیتوانم بردارم و کار درد کمر از مدارا و کیسۀ آب گرم و آهونالۀ محبتخریدارانه –اینها شیوههای تسکین و درمان آن گروهیست که با یک غوره سردیشان میکند و با یک مویز گرمیشان- گذشته است و باید برای بار سوم سپردش به تیغ جراحان.
موقعی بود که دیگر حتی نمیتوانستم راحت و درست بنشینم و قاشقی غذا بیدردسر و درد بریزم توی خندق بلا. شبی از همان شبها بود و شامی که یار تدارک دیده بود و سفرهای که پیش پای من گسترده بود و خودِ فرشتهصفتش نیز کنارم نشسته بود. آن روزها من یک دست را ستون بدن میکردم تا بتوانم بنشینم و با دست دیگر غذا میخوردم تا فشار از ران و باسن برداشته شود و درد تیر نکشد و زوزهام بلند نشود. نکند سرتان چنان کمردرد و دیسک کمری بیاید که یارای نشستن ساده را هم از کف بدهید. خلاصه اینکه آن شب نمیشد حتی یک دست را ستون کرد. درد در هر حالتی راحتم نمیگذاشت تا غذایم را بخورم. مجبور شدم دو دست را ستون کنم و ماتحت را قدری بالا بکشم تا در حالتی معلق قرار بگیرم، بلکه میرغضبِ سیاتیک بیخیال کشیدن آن عصب نفرینشده شود و درد ندود توی ران و ماتحت و کمر. اما خب، طبیعتاً دیگر دستی باقی نمیماند تا غذایم را از بشقاب بردارم. این بود که یار مشتاقانه قاشقم را به بشقاب کشید و پرش کرد و در دهانم گذاشت. و این، همان لحظه بود: لحظۀ استیصال. من ترکیدم، فروپاشیدم، مستأصل شدم و ناگهان بیاختیار زدم زیر گریه. یار مرا در آغوش گرفت و من در همان حالت که دو دست را ستونِ بدن کرده بودم از این گونه تا آن گونه گریستم. برای سلامت ازدسترفتۀ خود میگریستم یا برای از دست دادن توانایی ابتداییترین کارها، یا از تحمیل این جسمِ قمصور بر تنِ بلورینِ یار یا شاید از تشبه به نوزادی و محتاجِ غذا رساندنِ مادر... نمیدانم.
شاید جایی پسِ ذهنم آن پارهای از رمان کوری حک شده بود که همسرِ پزشک هنگام خروج از آسایشگاه –گمان کنم در حالت نشسته بود و کونسُرَک- شاهد کثافت و نجاستِ وضعیت آدمهای رمان در کریدور است. میپرسید این کجا و آن کجا؟ اما آن شب و آن استیصال آغاز راهی شصتهفتاد روزه بود که به بدتر از آن هم منتهی شد؛ بدتری بسیار شبیهتر به همان پارۀ کوری. ضمن آنکه در برکۀ ضمیرِ اثرپذیران، فروچکیدن قطرهای پژواک ابدی دارد و موجهای سهمگینتر از موج دریاها روانۀ تن و جان میکند. امیدوارم مطلب را رسانده باشم و شما هم گرفته باشید.
و درست همانجا، همان لحظۀ فروپاشیدن و خرد شدن و استیصال و فرود آمدن از اوج آن شاهین باصلابت و سلامت و مغرور و خودبسنده بود که دریافتم تکیهگاهی جز یار ندارم. کسی جز یار نیست تا قاشقی غذا دهانم بگذارد. آن همه سال تکروی و بهتنهایی مالاندن پشت جهان به خاک و آن همه رنج و عذابی را که لشگرلشگر آدمِ امروزی را از پا میاندازد تحمل کردن و دم نزدن... آخر آن لحظه فروریختم. مادامی که سالها بود میدانستم دیگر آن آدم سابق از حیث سلامت نیستم، اما گویی آن لحظه باید به آن شکل در محرومترین و ناتوانترین شکل رخ میداد تا چیزی چکیده و فشرده در خاطر ثبت شود. همچنانکه گفتم، پس از عمل به درجات اسفل دیگری از انسانبودگی خویش نیز سقوط کردم و به چیزهایی تن دادم که نگو و نپرس.
اینها همه نادیده گذاشتن حضور یار نیست –بهسبب حضور خونرسان او بود که دوباره سرپا شدم و جانی جاری شد به تنم-، بلکه مشاهدۀ خویش و خویشتن است در قیاس با چیزی که از آن پیشتر از خود ساخته بودم. کسی که چند سال یک بار مریض میشد و از اعضا و جوارحش بهواسطۀ ورزش و نرمش نیک نگهداری کرده بود و به دودودم و شرابخواری مفرط و سیروپر خوردن و چاقی و درغلتیدن در هزار مرض و مضر دیگر نیفتاده بود. تن تنی بود سالم و من آدمی بودم که به همین راحتی به چالههایی سُر نمیخوردم که دیگران فوجفوج با کله در آنها سقوط میکردند، حتی مدتی پیش از آنکه از پا بیفتم باشگاه هم میرفتم، پس، آن عجز برایم بسی گرانتر بود. میدانید چه میگویم؟!
این است که وقتی سخنها و شعارهای امروزیان دربارۀ تنآگاهی و صاحب بدن بودن و قرار دادن بدن در کانون توجه زیستن را میشنوم، نخست گمان میکنم چه کلاهی که سر بدندوستان و شنوندگان نمیرود –واضح است که از کدام کلاه حرف میزنم-، و سپس، با خود اندیشهکنان که انسان امروز چه چنگی انداخته به نخِ نازکِ تن و خیال میکند با آن میتوان افسار همه سمندها را کشید که دیگر ممالک جهان را هم تهییج میکند به ستاییدنش. کیست که نداند آن نخ به کوچکترین چموشیِ نوپاترین سمندها پاره میشود. یادمان نرود که مثل پروانهای در مشت چه آسون میشه مارو کشت و این بدن هم نه آنچنان سپریست ستبر که گمان میکنیم. حال به سود هر جبهه و گروه و اقلیتی، یا فقط بهسبب شیفتگی بیمثال به بدن و براندازش در آینه و لنز دوربینهای باکیفیت، همه هموغممان این باشد که فقط من مهمام و این تن. نع!
حرفهایم این معنی را نمیدهد که به سلامت توجه نکنیم، که خود همچنانکه گفتم، کسی بودهام سلامتباور و سالمزیست. روی سخنم چیز دیگریست که در آن «ازدیاد» میبینم و «مباهات بیرون از اندازه به جسم». روی سخنم با تنآگاهی و تنپروریِ زیاده است. یادم میآید الهی قمشهای در یکی از سخنرانیهایش میگفت هیچکس برایتان نمیماند، نه مادر، نه پدر، نه فرزند و نه همسر. شما تنهایید و زمان مردن به تنهایی میمیرید. حال من میگویم: شما تنها هم نیستید! نه حتی با خود. آن لحظۀ استیصالی که من از آن دم میزنم، لحظۀ دریافت این حقیقت است که تن نیز به کلی شما را وا خواهد گذاشت. روزش بخواهد رسید. حال اگر بختیار باشید، یاری در کنار خواهید داشت، اگر نه که هیچ. همان تنی که به آن مینازیم و از تراشیدگی و کشیدگی و چرخشاش حظ میکنیم هم برایتان نمیماند. شما تن خود را نیز از دست خواهید داد و برخواستن سلامت از تن و بدن گام آخر از دست دادن خویش است. مگر آنکه به خویشتنی دست یازید که نمیمیرد. و آن گام نخست در یافتن خویشی دیگر است، آنگاه دوباره تنِ خویشتن را بازمییابید!