معنایش صریح است، اما چگونگیِ رخ دادنش مبهم. اگر یقهتان کند، خلاصی از آن ارادۀ رستم میطلبد و راهش هفتخان مینماید. «از بسیاریِ اندوه به دِق مردن»؛ این یادداشت دهخداست در فرهنگ لغت دهخدا، از معنای دق کردن.
سالهاست معنا، چیستی و حقیقتِ دق کردن گوشهای از ذهنم را گرفته است و هرگز کماثر نشده و هرازگاهی به سببهای گوناگون به آن رجوع کردهام یا خود از آن پشتوپسلههای حافظه بیرون آمده و سبب شده نورافکن خاطرم را به آن بتابانم. شما نیز حتماً اصطلاح دق دادن را از زبان پدر، مادر و دروهمسایه شنیدهاید یا شاید بشناسید کسانی را که احوالشان احوال غصه خوردن بوده و از دق مردهاند. کمسنوسالدارتر که بودم دق کردن و مردن برایم از آن مرگها بود عجیب و رازآمیخته. وقتی میشنیدم فلانی دق کرده مرده، نمیفهمیدم یعنی چه بر سرش آمده و مرده است.
تلونِ مرگ
قتل با تفنگِ سرپر و داس و داره و گرباز را میفهمیدم؛ سکته را گرچه نیمبند و ابتدایی، میفهمیدم؛ خبر آویختنِ جوانانِ عاشق از دیرکهای چوبیِ طویلهها و تیلمارها را میشنیدم؛ از خودکشیِ فجیع با قرص برنج میدانستم؛ تصادف کردن با موتور و ماشین را در جادههای تنگ و مالروهای پُرتیف و تودرتوی لنگرود و چاف و چمخاله به چشم میدیدم؛ غرق شدن در شبِ دیجور و هراسناکِ خزر هنگام صیدِ ممنوعِ اوزونبرون و سیتری –در گویش محلی- (فیلماهی) را موبهمو خیال میکردم، -خیالِ آن شالِ خوشرنگ و مخملم را که به عمویم قرض دادم و در شبی طوفانی در خزر گم شد-؛ شب خوابیدن و صبح پانشدن را میفهمیدم؛ از بیماری و نارسایی و نقص و عمل مردن را و در آخر تماشاگرِ مرگِ آقای آرزم/آرزومند[1] بودن، وقتی شاید هنوز ده سال نداشتم.
همسایۀ لاغرآدم و پیر و خمودهای که همیشه ژیلۀ بافتِ قهوهای میپوشید روی پیرهنی روشن، به همراه شلوارِ پارچهایِ تیره. بعضی صبحها از خانهشان شیر گرمِ گاو میگرفتم و به همین خاطر احساس میکردم از راهِ شیر گرفتن با مرگِ او مرتبط بودم. پس من هم هنگامِ شنیدنِ خبر بالای سرش رفتم تا صورتِ خالی از زندگیاش را ببینم. البته که هیچ تصوری از دیدنِ صورتِ آدمی مرده نداشتم و هنوز هم صورتِ آقای آرزم/آرزومند در ضمیرم جای صورتِ هر مردهای حک شده است.
شیر دوشیدن از پستانِ پرزندگیِ گاوِ هلندی
بعضی صبحها مادر پارچی استیل بهدستم میداد و من در هوایی شورومگرفته میرفتم دو خانه آنورتر دروازۀ آهنی و زنگزدهای را پس میراندم و به حیاطِ بزرگِ خانۀ آقای آرزم/آرزومند پا میگذاشتم و اهلِ خانه را بلند صدا میزدم تا از حضورم خبردار شوند. مدتی منتظر میماندم. به پشتخانۀ جنگلمانند و حیاطِ چاهدار و وسیع و دارودرختهای انبوهشان نگاه میکردم. یکی از دو دخترش، با قامتی درنظرمدرازترهنگامصبح و خوابالودگیِ چشمهای نیمهباز و دامن بلندِ سفید بر پلههای خانه پیدایش میشد. لچکش را ناشیانه زیر چانه گره میزد و پیش میآمد و من در سکوت پارچ را به دستش میدادم و او لخلخ کنان پارچ را از دستم میگرفت و در سکوتی جهانگیر در طویله را باز میکرد و وارد میشد. در چوبی را پس میداد و نور که به تو میتابید، از درون سیاهی هیبت گاوی عظیم پیش میآمد. با وقارِ تمام رو به دیوار ایستاده بود و چشمانش گویی از گوشه من را میپایید و از منخرین بزرگ و خیساش بخار بیرون میزد. مانند کوهِ گوشتینِ بزرگی بیجنبش ایستاده بود و هر جنبشاش اعلان خطری بود برای من تا پا پس بکشم. گاوی سفید با لکههای ریزودرشتِ سیاه در جایجایِ پوستش. محلیان به آن گاوِ هلندی (هولندیگوی) میگفتند. دختر آقای آرزم/آرزومند بیواهمه پارچ استیل را زیر پستانِ بادکرده از فراوانیِ شیر میگذاشت و روی چهارپایۀ کوچکِ چوبیای پشت به من مینشست و با تکانِ اندکِ شانهودست، پارچم را با صدایی تیز پر میکرد. گریستنِ آن دخترانِ درازقامت را بر بالین پدر، وقتی در آن هنگامۀ مصیبتزده مچالهتر بودند، به یاد دارم و فوجِ جمعیت و گردندرازکردنها برای رویتِ چهرۀ زردِ مرده –چهرهای بهغایت زرد- در اتاقِ پیرمرد را از چندوجبی شاهد بودهام؛ اما چنانکه گفتم، دق کردن مبهم بود، روشن نبود، فهم نمیشد، در خاطر ترسیم نمیشد و تصور کردنِ چگونگیاش ناممکن مینمود.
دق کردن دقیقاً چیست؟
در گزارشی در سایت ایندیپندنت فارسی خواندم که ترکیب اضطراب بلندمدت و رویدادی ناگوار میتواند موجب بروز پدیدهای به نام نشانگانِ دلشکستگی یا «دق کردن» در انسان شود. نشانگان دلشکستگی یا «تاکوتسوبو»[2] علایمی مشابه حملۀ قلبی دارد و میتواند با درد قفسۀ سینه و نفستنگی همراه باشد. این نشانگان میتواند باعث بروز طیفی از مشکلات شود و محققان بر این باورند که سالانه ۲۵۰۰ نفر در بریتانیا به آن دچار میشوند. عموماً زنان در دوران پساقاعدگی به این عارضه مبتلا میشوند که در برخی موارد میتواند مرگبار باشد.[3]کسی در ایران حساب دقکردگان را دارد؟ اینجا حساب آنچه دارند بگو!
از آخرین دفعاتی که از زبان یکی شنیدم کسی دق کرده مرده، پس از مرگ ناصر حجازی، فوتبالیست و مربی خوشنام، از زبان حسین کلانی، در مستندی دربارۀ حجازی بود. البته حجازی گویا بر اثر سرطان ریه درگذشته است، اما تعبیر کلانی از مرگ او به سرنوشت و زیستی اشاره دارد که این شخصیت از سر گذرانده است. به زندگیِ پرمشقت و ناملایمتیها و نامردمیها و نامرادیهایی که در حق او روا داشته بودند. به همان چیزی که این مردِ سرتاپا کاریزما را از درون خورد و او بروزش نداد و به هیئت سرطان در تنش رویید و نطفۀ مرگ زیر پوستش شکفت. آن چه بود؟ آنچه پسِ چشمها و صورتش میگذشت چه بود که توانست آن قدوقامت سترده از نقص و صورت پرجلال را درهم بشکند؟ حقیقتاً «تاریخ هر زندگی تاریخ رنج است».[4] و این همانجاست که دستم به قلم میرود تا دربارۀ دق کردن بنویسم. حکماً نطفۀ این جستار همانجا و همانسال بسته شده است.
سازوکار اندوهگینی و غصه خوردن
دلخواهم بود بدانم خمیرمایۀ آدمی از چیست که تا این اندازه مستعد اندوهگین شدن است؟ آیا خدا در لحظۀ دمیدنِ روحش در ما غمگین بود که چنین مستعد غم شدیم؟ اشارۀ او به وَهُوَ الَّذِيَ أَنشَأَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ،[5] اشاره به آن است که این نفسْ نفس اوست و نفس او هم اندوهذات است یا که ما همه یک تنیم و این تنِ واحد تنیست غمآجین که تحویل گرفتهایم؟ گرچه خود با اشارهای علمی به سازوکار دق کردن پرداختم، اما گمان میکنم سراغ از پاسخِ علمی گرفتن در چراییِ اندوه ما را به جای روشنی نرساند. شاید روانشناسان راست بگویند که اندوهگینی و غم بهشدت به فرهنگ مرتبط هستند. شاید هم روزی علم دقیقاً گفت چه مرگمان است! بااینحال، اکنون، گفتن از اندوه و چراییاش برای علم همانقدر میسر است که گفتن از خیال. اما این نیمچهبنبست دستاویزِ نپرسیدن و نپوییدن نمیشود. بیایید داستان را ساده کنیم و بگوییم میدانیم که همهچیز زیر سر یاختههای عصبی و نورونها و سرعت انتقال اطلاعات در قشر کورتکسِ مغز است. امان از علم! بااینهمه، راستی را غم چگونه بر ما چیره میشود؟ چهچیزهایی مستعد بار کردنِ غمهایند بر خاطرمان و چهچیزهایی سببساز بار شدنشان بر قامتمان؟ پاسخ بیشمار است. چراکه شمارۀ غمواندوه بیحساب است. آدمی میتواند برای از دست دادن دفترچۀ یادداشتش نیز غمگین شود. آدمی میتواند برای مرگِ حیوانِ خانگیاش سخت بگرید. آدمی میتواند در فراقِ یار آهِ جگرسوز برآرد. آدمی میتواند در دوری از وطن، بیآنکه نشانی از حزن در او پیدا باشد، اندوهزده باشد. آدمی میتواند در وطنش غریبی کند و حکام با قوانین جاهلانهشان بر اینگونه غربت بیفزایند. آدمی میتواند در نبودِ آزادی حبس کشد و هستیاش تنگجا شود، هرچند سر به همه کوهها و دریاها گذارد! به این ترتیب، با شرحی که از ازل تا اکنون دادیم، غمگین شدن برای آدمی، سوای بافتِ فرهنگی، آسان است و غم در دسترس و مایۀ غصه خوردن بیحد. گویا چندان هم محتاج چرایی و چگونگی نیست. خمیره همین است؛ همیشه بوده.
از همۀ اینها گذشته، شاید گفتن از اندوه و غم برای بسیاری راحت بنماید و باز شاید رها شدن از آن همچون پریدن گنجشکی از پیش رو سهل باشد و روزمره. شاید این حالواحوالی که من از آن دم میزنم برای عدهای پرتوپلاگویی باشد و نالازم و چسبیدن به رویی از سکۀ آدمی که حاصلی ندارد و میتوان با روی دیگرِ خُلق انسان، با صلابت و مهابت از آن گذر کرد؛ شاید؛ ولی ازآنجاکه امروزه آنچه مثل ریگ فراوان است، راهکارها و اندرزها برای گریختن از غم است و آویختن به شادی و زیستنِ شادمانه، بر اهمیتِ اندوه بیشازپیش پی میتوان برد و هراسِ غیرعادیِ آدمِ امروزی را از آن دال بر حضور بیتخفیف و پراثرش دانست. به کجا چنین شتابان؟ به گریز از این همه غم؟
از غمها
از این پدیدارشناسیِ غم بگذریم. حقیقتاً غم و اندوه با آدمی چهها که نمیکند. غصه غصۀ وطن باشد یا غمِ زیستن و اندوهِ هستی و حزنِ نامردمیها و ملالِ تنهاییها و محنتِ حرمانها و رنجِ فقدانها، توفیری ندارد، حاصل باریست که در سینه میانبارد، وزنیست که بر دوش مینشیند و دلی که انگار در مشت فشرده میشود و گاهاً تیر میکشد و چشمی که آویختنِ پردۀ غم فروغِ نگاه را از آن میرباید. چشمها هرگز دروغ نمیگویند. به اینگونه چشمهای غمزده باز خواهم گشت.
غمهای سنگینتر و سهمگینتر را بهیاد میتوانید آورد؟ آیا میتوانید تصور کنید وقتی صبحها چشمتان به نورِ آفتابِ صبحگاهی میافتد، نخستین و تنها تمنا در دل مردن باشد؟ علت باید چهسان گران باشد تا دست رد زد بر سینۀ همه زیستن و همه امید و همه ایمان. آیا هرگز شاهدِ لحظهلحظۀ شکفتنِ شکوفههای پیچک در صبحگاهان در حیاط خانه بر اثر بیخوابی بودهاید؟ کدام سبب آنسان نیرومند است تا تمام شب خواب از چشم برباید یا که اندیشۀ خواب هرگز از خاطر نگذرد؟ «هرگز فوراً بدبختی کسی را باور نکنید. بپرسید که میتواند بخوابد یا نه؟... اگر جواب مثبت باشد، همهچیز روبهراه است.»[6]
چه غمی باید بر دل هوار باشد تا آدم اینچنین شود؟ چرخ چگونه میچرخد و غم به چه بدل میشود که در دالان هاضمه درد میشود و سرِ دل سنگ میشود و جرعهای آب خوردن هم سخت میشود و پشت و کمر از این درد سیاه میشود؟ آیا درد و گریه خواب را بر شما حرام کرده است؟ آیا کنارِ دردِ آتشناکِ سوزش معده و گریۀ شبانۀ یارتان بیخواب شدهاید و لال ماندهاید و به دستهای وامانده چشم دوختهاید و نینی مردمکانتان لرزیده از لرزههای ناتوانی از اینکه فقط بغل کردنِ عبث از عهدهتان ساخته است؟ آغوش را بیهوده دیدهاید؟ آیا میفهمید مادری را که از داغِ مرگِ نوزادش، از داغِ غمِ مرگِ نوزادش، از داغِ غمِ بیرون از تحملِ مرگ مرده باشد؟ آیا روی گرداندنِ پدر و مادر و برادر و خواهر و دوست را چشیدهاید؟ تنهای تنهای تنها شدهاید؟ بیکسی را میدانید چیست؟ همۀ اینها میشود غصه خوردنِ بیرون از اندازه که آخر میشود دق کردن، اما خود را به چهرۀ امراض و بیماریها به ما نشان میدهد. همۀ اینها میشود غمباد و دلافگاری.
اینها همه نمونهدردهایی بود که میتواند اسباب دق کردن را فراهم کند. نه که اینگونه دردها علت تامِ دق باشد. که اینها مشت است نمونۀ خروار. ماسیدنِ درد و اندوه در درون آدمی چیزیست بس دهشتناک که به انسانها دو روی میبخشد. رویی معمول و آشنا در صورت که هیچ نشانی از آنچه در درون با خود دارد بروز نمیدهد و حتی همیشه به خوشی و خنده دیده میشود. و رویی در درون که آماجِ ناشناختۀ عوالمِ غم است. گو این غم شناس باشد و علتِ بیرونی داشته باشد، گو بیگانه باشد و باطنی (!) و گاهاً مبهم و شاید حتی فلسفی. این نوعِ دوم وادیِ دیگریست که حتی شاید غم انگیزاننده هم باشد از برای خلق و این دست چیزها! شگفتا که خاطر ما وقتی حزین است شعر تر انگیزد. این غم خودآگاهیای بهدنبال دارد که گویا چندان هم بیخطر و بیعقوبت نیست. حال با آن کاریمان نیست. اینجا من با نوع نخستِ غمی کار دارم که از آن دم میزنم. غمی شناس، روشن، معمولی و زیسته به تنها و خاطرهای رنجور. و وقتی از چنین اندوه و غصهای دم میزنم گمان نکنید هیچ باشد و هضمکردنی و سهل. از یاد نبرید که هیچ غمی، حتی کوچکش اندک و سبک نیست. همه غمها، حتی کوچکترینشان بزرگاند و سهمگین. «هنگامی که رنج و مصیبت به کسی روی میآورد، هیچگاه بهصورت جاسوسانی منفرد نیست، بلکه گروهگروه پیش میآید».[7]
کشورِ دقخیز
آنچه در این باب، اینجا، در این کشور، رخ میدهد بیشتر علتهای شناس دارد و از حیث فراوانی آنقدر هست که زیستن در این خاک را پیشپیش به چیزی مصیبتبار بدل کند و اشکالِ اندوه را در لباسِ لشگرِ دردومرض بهسوی جان رهسپار کند. ازاینرو، سلامت ماندن اینجا کارستانیست از آن دست که از دست همه برنیاید. خواه دختری بوده باشی کرد یا بلوچ یا ترک، با ریسمانهای رسمورسوم کهنه بر دستوپا و سرنوشت و عمرت، خواه روزنامهنگار یا نویسنده یا شاعر یا فعال محیطزیستی تهراننشین که سودای نوشتن و فریاد کردنِ نهانِ آدمِ اینجایی و درد اینجایی و کوفت اینجایی در خیالت باشد و سایۀ عکازۀ استصواب را ببینی بر سر. «چه تازیانه کف پا خورده باشد، چه از فشارخونی موروث در رنج بوده باشی، قرار جایش را میسپارد به بیقراری که وقتوبیوقت، سایهبهسایه، رگبهرگ، دنبالت کرده است تا این خواب.»[8] آن قرار که بدل میشود به بیقراری، حال علتش از هرچه بوده باشد، آستانۀ ورود به جهانِ اندوه است. شاید آن تبدیل در نظر مختاری اضطراب باشد، اما به چشم من اضطراب نیز ارتباطی نازک با حزن و اندوه دارد. گامِ پیش از اندوهگین شدن شاید اضطراب است. نمیدانم!
گاهی هم ارتفاع پریدن خیالتان بیش از ارتفاعِ پریدنِ اذهانِ دیگران است و این، که به خودی خود نباید چیزی غمبار باشد، به زیستن در سرزمین قدکوتاهان شباهت میبرد و بدل به رنج و اندوه میشود؛ چنانکه فروغ بود. طولش ندهم، من از هر چشم و هر گوشه به این صحنِ سبز و مقدسِ زندگی بنگرم، ازدحامِ سیاهِ اندوه را بیش از فوارۀ شادِ آن میانه و قاصدکان جمیلِ پرّان در اکنافش میبینم.
چشمهای عارف
از بزرگترین دقکردههای تاریخِ دقِ ایران –چراکه ایران خاکیست دقدهنده و در این باب باید کتابی جامع نوشت-، دستکم از میان آنانی که من میشناسم، عارف قزوینیست. نخستین بار در کتاب چهار شاعر آزادی از محمدعلی سپانلو خواندم که عارف بر اثر دق، در گوشهای از قزوین موسوم به درۀ مرادبیگ، در تکی و تنهایی مرده است. هنوز بهیاد دارم هنگام خواندن احوال اواخر عمرش گویی سینهام فشرده میشد و در جانم چیزی میخلید و حاصلش افشرهای میشد از وجودم که بهسوی عارف پرمیکشید. دوست میداشتم در آن زمانه میزیستم و بهسویش، پیاده یا سواره، میشتابیدم و در آغوشاش میکشیدم تا فقط از دق نمیرد. تا از غمش بکاهم و زنده بماند که فقط از دق نمیرد. تا به حال در سیمای عارف قزوینی، در عکسهای اواخر عمرش، دقیق شدهاید؟
او دقیقاً سیمای کسی را دارد که از چیزی بسیار در رنج است. به چشمانش خیره شوید. حتی از پس دههها میتوان آن مایه از فراوانیِ اندوه را در نگاهِ فروغمردهاش دید. نگاه عارف در عکسهای اواخر عمرش، از بس برای من هنگفت و چشمگیر است که آن را پیش و بیش از نزاریِ جانش میبینم که نخست نظر دیگران را میگیرد. این نگاهِ غماندود را من در نگاهِ شاعرانِ دیگرِ همعصرش نمیبینم. در نگاهِ ایرجمیرزا ندیدهام، در نگاهِ بهار ندیدهام، در نگاهِ عشقی ندیدهام -گرچه نگاهِ عشقی نگاهی باشد عاصی و جسور و بابِ خلق من-. اما نگاهِ عارف در عکسهای سالخوردگی... خلافِ عکسهای جوانیاش، نگاهِ غمدارِ رنجبریست که گویی شیرۀ جانش را میمکد و او را یارای تقابل و ایستادن و رزمیدن با آن نیست تا پساش بزند و از آن برهد.
حتی حالِ کنونیِ خانۀ عارف هم حالِ دق کردن است و دق دادن. گویی که غمِ بزرگِ جان این شاعر در آن خانه بدل به شبهی شده و رگوپی خانه را تسخیر کرده است. ببینید! خوب به عکسِ خانهاش نگاه کنید. گوشهای، در محلۀ حمدالله مستوفیِ قزوین رها و ویران، افتاده است. با درودیواری فروریخته و حیاطی انبوه از خردهپردههای بیمصرف و دورانداخته. با اندرونیای سیاه، سیاه. سیاه به طولِ یک تاریخ بختبرگشتگی. آخ عارف! دقات هنوز منتشر است و صریحانه از دیده به سینه راه میبرد. چه بر تو رفت و چه کشیدی که چنین شد؟ کاش بودم و به من میگفتی که «آیا به که میشود گفت که سینۀ من گرفت و من استطاعت معالجۀ آن را نداشتم تا اینکه به کلی از بین رفت.»[9] ما نیک میدانیم این درماندگی و بیزوری را عارف جان. من میدانم آن دامنگیریِ بدبختی را: «آخر این چه بدبختی بود که دامن گیر من شده است. فرمانفرما با من بد، سلیمانمیرزا بد، قوامالسلطنه بد، تقیزاده هم بد، نصرتالدوله بد، ملکالشعرا بد، مرتجع و آزادیخواه هر دو دشمن، من از هر طرف هدف تیر کینهخواهی شده.»[10] چنین شدهاید؟ چنین تک از جهان افتادید؟ باید بر این نکته دقیق شوم که همه باباطاهر نیستند بگویند: تو (خداوند) یار بیکسان ما را همین بس. یا همه ابوسعید نیستند بگویند: ای جملۀ بیکسانِ عالم را کس. من از آنانی میگویم که اینان نیستند و قرار هم نیست باشند.
غمبادِ عباس
خواستم این جستارگونه دراز نشود، اما دیدم نمیشود به او اشاره نکنم. آخرین دقکردۀ بزرگِ خاکِ دقخیزِ ایران هم عباس معروفیست که دور از وطن مرد. او خود شهادت میدهد که غموغصه خوردن اسباب دردومرضی برایش شده و جانش را گرفته است. زمانی که سال 99 خبر سرطانش را میدهد، پای عکسی از خود که در جامۀ نزارنمای بیمارستان فرورفته و بر چرخی نشسته اینگونه نوشته است: سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!» و من غصه خوردم. اینجا در بیمارستان شریتۀ برلین، حالا یازده جراحی را پشت سر گذاشتهام، از دوشنبه وارد مرحلۀ پرتودرمانی میشوم؛ در تونلی تاریک به نقطههای روشنی فکر میکنم که اگر برخیزم، هفت کتاب نیمهکارهام را تمام کنم و باز چند تا درخت بکارم. هفت جراح و متخصص زبده عمل جراحی را انجام دادند. جراح فک و دهان گفت: «بدن شما چهلساله است، هیچ بیماری و خللی در تن شما نیست؛ سرطان لنفاوی هم یک بدبیاری بوده. پش گِهبت». گفتم: «در طب ایرانی به این بدبیاری میگویند غمباد.» خندید.
چیزی که معروفی از آن دم میزند، پیشتر در رمانِ سالِ بلوایش آمده بود. تابهحال گمان کردهاید چرا صفحههای آخر این رمان آنسان نفسگیر است و دلتنگکننده؟ نویسنده چگونه توفیق یافته تا آن دلتنگی و غم و غربتِ سهمگینِ روانِ نوشا را به خواننده انتقال دهد؟ آیا جز این میتواند باشد که خود آن غم را خورده و آن غربت را چشیده و آن تنگیِ دل را به سینه کشیده؟ وقتی صفحههای آخر سال بلوا را میخواندم گویی در جایی تنگ گرفتار شده بودم. گویی قبض سینۀ نوشا از آن همه نامرادی قبض سینۀ من بود. به خیالم، تمامِ آن رمان نوشته شده تا احوالِ غمدیدۀ نوشا در رگوپیتان جاری شود. معروفی میخواست بدانیم دقکردگان چه کشیدهاند. که حکماً خودش چه میکشد.
خطاب به نوشندگانِ غصه و غم
در آخر، خلافِ معروفی، من نمیگویم بسی غصه میخورم، چراکه خمیرهام خمیرۀ آنچنان غصهخوری نیست. هرچند دستمایۀ غموغصه در زندگیام، از کودکی تا اکنون، هیچ کم و هیچ کوچک نیست. اما تلاشوتقلایم هم برای غصه نخوردن همیشه توفیقبردار نیست. چراکه اینجا زیستن و غصه نخوردن، با وجود رونقِ وافر غم، اصلاً آسان نیست؛ آخ! دریغا از این سرزمینِ غصهخیزِ دقمرگکن. خاصه غم غمِ یار باشد و تنِ رنجورش که این خود غمِ غمهاست؛ سنگینترین بارهاست، زانوشکنترین دردها. به همین خاطر، بنده فقط میتوانم هشدار بدهم که بپایید خودتان را که با اینجا زیستن همیشه نمیتوان همراهِ ساقی به هم تازید و بنیادش (غم) برانداخت. این تازیدنِ ناشی از شرارههای هنوز باقیِ عصیان در بدنِ نرمونازکِ تایتانیتان، بهقدری کوتاه است که کفافِ درازی و سمجی و چغریِ لشگرِ جناباش را نمیدهد و او آخرِ امر فائق میآید. ختم کلام را حکیم طوس گفته بود که «ز مادر همه مرگ را زادهایم، بهناچار گردن ورا دادهایم».[11] اینجا مرگ را اقتدارِ غم یا به زبانِ آکادمیکتر، اتوریتۀ غموغصه بگیرید.
حال با این اوضاع چه باید کرد تا از دق نمیریم یا آستان به ورودِ غم ببندیم و بر عمرِ قرار بیفزاییم؟ پاسخ ظاهراً ناامیدانه است: برای آن دسته که قرار نیست باباطاهر و ابوسعید باشند، هیچ! آری هیچ سلیحِ نقرهفام و تیغِ بلارکی در میان نیست، اما پیش رو آنچنان نبردیست که پیشپیش بدانید ظفر با شما نیست و هرچه هست هزیمت است. حافظ هم نفریبدتان که نه آنید که زبونی کشید از چرخ فلک. نه! شمایید و این بدنِ نرمونازک و قمصور، و خاطرِ اسفنجین که هر قطرۀ اندوه را از هر کجای عالم، به هر سبب ریزودرشت، پرعطشانه به درون میکشد و آن رزمِ مدام با فوج لشگرِ اسیری یک دم فرونخواهد نشست و اسفنج اندوه بر سرتان فشرده خواهد شد. به سخن دیگر، زیستن و غم ملازمانِ ابدیِ هماند در مجلسی رنگین، و شادی گهگاهی دلقکانه به میان میجهد. از من گوش بگیرید و در پی درمان نباشید. «بزرگترین بیماری بشر از رهگذر مبارزه با بیماریهایش پدید آمده، و داروهای به ظاهر شفابخش، بهمرور، اوضاع را وخیمتر کردند».[12] آن پستوها، پشتِ سینهوسر، در ضمیروذهن، هرچه دارید در کار کنید تا بلکه همزیستیِ مطلوبتری (بخوانید رزمِ آبرومندتر) ازآنتان شود و شمار بیلهای حمالِ مرگِ خالیشده در چالۀ سینه کمشمارتر شود. همین.
1. در خاطرم درست نمانده که نام فامیلش کدام بود.
[2] .Takotsubo cardiomyopathy.
[3]. https://www.independentpersian.com/node/156056/
4. نقل از جهان بهمثابۀ اراده و تصور، آرتور شوپنهاور.
5. سورۀ انعام، آیۀ 98.
6. سفر به انتهای شب، لویی فردینان سلین، ترجمۀ فرهاد غبرایی، ص452.
7. هملت، ویلیام شکسپیر، ترجمۀ بهآزین، نشر دات، ص114.
8. از شعر «بیخوابی» از محمد مختاری.
9. شهر شعر عارف: زندگی و بهترین آثار ابوالقاسم عارف قزوینی، محمدعلی سپانلو، علم، 1375.
10. نقل از دیوان عارف قزوینی.
11. شاهنامۀ فردوسی، پادشاهی نوذر، بخش 12.
12. تسلیبخشیهای فلسفه، آلن دو باتن، ترجمۀ عرفان ثابتی، انتشارات ققنوس، ص289.