یکی از مهمترین مسائلی که سالهاست پسِ ذهنم با آن کشتی میگیرم، و گویی دیگر به رزمی ابدی بدل شده باشد، امکانِ جدا شدن، منشعب شدن یا دوری کردن از پیشینهی فکری-فرهنگی-تاریخیِ بشر، یا به زبانِ دیگر میراثِ فرهنگیِ بشر در معنای عامِ آن است. منظورم تمامِ آن چیزیست که در فرهنگِ ملتها "ارزش" خطاب میشود. اعم از منقولات و مکتوبات و غیره. هدف، دستیابی (دریافت)، نزدیک شدن یا مواجهه با ابعاد یا سویههایی از انواعی دیگر از هستن، نگاه، نظر یا جهانبینیهاست، که احتمالا کم اندیشیده شدهاند، یا اندیشیده نشدهاند؛ یا اندیشیده شدهاند و مغفولاند.
پیشینهی فکری-فرهنگی-تاریخیِ آدمی سازنده و خالقِ تمامیِ مفاهیمیست که منِ نوعی امروز با آن مواجه میشوم، یا با خود حمل میکنم، از آنها مینویسم و واسطِ رابطهی من با مردمان و جهان است. یعنی واسطِ شناخت و آگاهیِ من از جهانِ امروز. این پیشینه، مجموعهای دور و دراز و چندین هزار ساله از تغییر و تحولهای مدوام و ابدیِ زیستی و فکری و ذوقیِ انسانها بوده، تا به صورتِ کنونی و امروزی، در دنیای معاصر به من رسیده است. عشق، عدالت، هنر، وظیفه، حقوقِ مدنی، کار، صداقت، اعتماد و حتی دوستی و مناسباتِ اجتماعی؛ و مفاهیمِ جدید و آزارنده و مخربی مانندِ موفقیت یا پیشرفت و ترقیِ فردی و جمعی مبتنی بر فرهنگِ سرمایهداری و مصرف. و دوقطبیهای موجود اعم از مرگ و زندگی، خیر و شر، عشق و نفرت، تاریکی و روشنی، شب و روز. معنا و کنهی تمامیِ این مفاهیم، چیزیاند پیشینی. که بنده تمایل به تشکیک در آنها، برای بازتعریفشان دارم. به منظورِ دست یافتن (دریافت) به درکِ شخصی از هستی. چراکه هرچه نگاه میکنم، خویشتنِ من، به تمامی با سازِ دنیای کنونی همنوا و همخوان نمیشود. چراکه من، خویشتنم را قدری کاویدهام و میشناسمش. خویشتنی که هرگز تمایل به پیروی از چیزی نداشته و به دریافتِ شخصی و هرچه دستنمالیده امید داشته است. چراییِ چنین تمایلی برای خودم ناشناخته است. شاید به ناتوانی در یقین کردن متصل باشد. شاید به عادتِ شکاکیام در امور برمیگردد. شاید به هر دو.
در هر حال، هر آنچه که ما از مفاهیم و باورهای موجود میدانیم یا به آن معتقدیم و به پارهای از باورمان بدل شده و در کردار و رفتارمان نمایان میشود، از گذشتگان به ما رسیده است. ما صاحبِ حقیقیِ هیچ یک از این مفاهیم نیستیم. -برای من اهمیت دارد که صاحبِ عقیدهی خود باشم-. ما صرفا در بهترین حالت، اگر پیرویِ مومنانه نکرده باشیم، -که این خود فضیلت و پسندیده پنداشته شده- انتخابشان کردهایم. هیچ یک از مفاهیم و باورها را ما نیندیشیدهایم. – وامیگذاریم که اساسا قادریم به چیزی بیندیشیم یا نه؛ که این خود مبحثِ دیگریست، و شما نیز صالحید و به اندیشیدن خطر نمیکنید![1]-. شاید شما هرگز در زندگیتان اساسا به "مفهومِ عشق" نیندیشیدهاید. بلکه به واسطهی "منقولات" و "مکتوبات" قدری از مختصات، یا تعریفی نیمبند از آن را میدانید. به این ترتیب تصور، باور و اعتقادِ شما به "عشق" یا هر مفهومِ دیگری، چیزیست که به شما ارث رسیده است. ما، بیآنکه بدانیم میراثخوارانِ گذشتگانیم. شاید شما هرگز در مفهومِ عشق بازاندیشی نکردهاید. به چند دلیل؛ یا نتوانستهاید، یا نخواستهاید، یا با همین تعریفها و قراردادهای به قولِ نوح هراری، "بینالاذهانی" راحتید. این است که بسیار محتمل خواهد بود که در مواجهه با گونههای دیگری از عشق، جبهه بگیرید و در انکارش بکوشید. دلیلِ نخستِ این جبههگیری، تکبعدی بودنِ ساحتِ فکریِ شماست. همچنین است هزار هزار مساله و مفهومِ دیگر. این طرح را میتوان تا سبکِ زندگی افراد، نوع لباس پوشیدن، نشست و برخواست، حرف زدن و مراعاتهای رفتاریِ عمومی و دیگر اتوریتههای موجود در زندگی بشر دنبال کرد.
حال میپرسید چه نیازی به دانستنِ ابعادِ دیگرِ مفاهیم داریم؟ مگر چه عیبی دارد تک ساحتی بودن؟ خاصه که به پندارِ پیشینیان، پسندیده بوده و فضیلت هم دانسته شده. همین جاست که اساسا اندیشیدن متوقف میشود، و راه برای دستاندازی در سرنوشتِ انسانها و منجر شدن به انواعِ حکومتهای "شبان رمگی" در تعبیرِ محمد مختاری، باز میشود. تاریخ مملو است از همین نگاه که نیازمندِ جستارِ دیگریست.
نکته؛ تا همین جا را ببینید. بنده از سه ارجاعِ بیرونی و از پیش اندیشیده شده استفاده کردهام. یکی از "شاملو"، یکی از "نوح هراری" و دیگری از "محمد مختاری". مسالهی بنده دقیقا همین است. آیا میتوان به کلی طرحی دیگر درانداخت؟ باز هم توقف کنیم. "طرحِ نو درانداختن" از آن شعرِ حافظ میآید که "بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم". او به این مساله اندیشیده است. مساله همین است. تا کجا میتوان پیش رفت و از سنگینیِ این بارِ (اطلاعاتی یا دانسته شده) چند هزار سالهی پیوسته بر دوش و دل و ذهن رهایید و کاست؟ در مطالعههای گهگاهیام در بابِ فلسفه، از نویسندگان و متفکرینِ معاصر، میبینم و میخوانم که جهانِ اندیشه، هنوز دربارهی مفاهیمی گفتوگو میکند و اصطلاحا میفلسفد، که 2500 سالِ پیش سقراط و ارسطو اندیشیده بودند. اگر در پیِ هرچه بهتر ترسیم کردنِ اندیشههای گذشتگانیم، و جهد میکنیم برای تعالیِ فکریِ بیشترِ نوعِ آدمی در آینده، آیا هرگز انواع و اشکالِ دیگری از اندیشیدن به جهان، جز نگاهِ سقراط و ارسطو، وجود نداشته است؟ آیا این امکان هست که سنگبنایی دیگر وجود داشته باشد؟ اگر هست، آن چیست؟ من سالهاست در پیِ شناختِ آن سنگبنای شخصی و ابتداییام.
در اینجا باید مسالهای را مشخص کرد. آدمی ملهم از دو منبع برای ساختنِ جهانِ خود بوده است. نصِ خودنوشته (دانستههای خوداندیشیده) و نصِ الاهی. شرقِ دور (ژاپن و چین) متاثر از آموزههای بودا و کنفسیوس و آیینِ تائو بود (البته بودا ابتدا از هند برخواست) که حاصلِ دریافتهای آدمی بود از جهان. مردمان و فرهنگِ هند ابتدا از هندوییسم و سپس از بودا اثر گرفتند، که آن نیز از مجرای ذهنیِ متکلمینِ دورانِ باستانِ هند و شخصِ بودا بیرون آمد. در ایرانِ پیش از اسلام نصِ مقدسْ اوستا بود و دینْ زردشت، پس از اسلام قرآن کلامِ مقدس شد و شرعْ قانون. و این شدیم که هستیم. در مغرب زمین، انجیل و تورات نصِ مقدس بود و موجد نوشته شدنِ قوانین و پدیدآییِ مفاهیم. اگر دقیق به سیرِ خطیِ چگونگیِ شکل گرفتنِ فکری-فرهنگی-تاریخیِ دنیایمان نگاهی بیندازیم، و این سیر را در بازهی پدیدآییِ تمدنهای بزرگ و در تخمینِ تقریبیِ 2500 ساله ببینیم، آدمی در عصرِ روشنگری (Age of Enlightenment) بود که یک بار به طورِ کلی به بازتعریفِ مفاهیم و قوانین، بر پایهی خرد (عقل)، اخلاق و حکومت (قانون) و مرکزیتِ انسان به عنوانِ محورِ عالم همت کرد. در نتیجه نصِ مقدس (دین) را پس زد و اساسِ شناخت را بر تجربه و استدلالِ عقلی گذاشت. در این جا، یعنی ایران، منِ نوعی، هویتِ مغلقی دارم، متاثر از پیشینهای دینخو[2](اسلام و قرآن در بازهای 1400 ساله، و زردشت و اوستا در بازهی بزرگتر) با تمامِ دغدغههایش از جمله ایمان و گناه و عرفان و اخلاص و مفهومی چون انسانِ کامل یا رند، و متاثر از پیشینهای عقلی (تاریخ فلسفه و علوم انسانی) با همهی دغدغههایش مانندِ اخلاق، انسان، مرزهای قوهی عقلی و مناسباتِ او با قدرتها و جهان. این منِ نوعی، چندان غریب و ناشناخته هم نیست، در فیلمِ "هامونِ" داریوش مهرجویی نیک تصویر شده است. با این همه، زمانی که ادعا میکنم امکانِ سوا شدن یا منشعب شدن از چنین پیشینهای هست یا نه، باید مشخص کنم قصدِ سوا شدن از کدام پیشینه را دارم. این جواب برای نویسندهی این یادداشت یا جستار، سوا شدن از هردو پیشینه است! یا بهتر است بنویسم بررسیِ امکانِ چنین سواشدگییی.
با این اوصاف مسالهی من تقابلِ شرقی-غربی بودن نیست. مسالهی من، نهاد و کانونِ دریافتهای بشریام است. اینکه این دریافت، چه مقدار از اندیشههای دیگران مایه میگیرد و چه مقدار اندیشیدهشدهی من است. فلسفیده و ساختهی من. اشخاصِ دیگر، در تمدنهای دیگر، حتی میتوان گفت دنیاهای دیگر آن مفاهیم و مشخصهها و تصورها و باورها را ساختهاند، و تنها ربطش با من، ربطی غیرخطی و بیزمان است که مرا از طریق همان مفاهیم به آنها میپیونداند. –البته این ماناییِ مفاهیم خود میتواند دلیلی بر اصالتِ مفهوم باشد. چه این خاصیت در دنیای کنونی و در بلبشویی از عقاید و باورها، چراغ راه تواند بود-. به این ترتیب جهانی که در آن زندگی میکنم، در ظاهر و پنهان، چیزیست از پیش اندیشیده شده و از پیش سازمان گرفته. – البته این بدیهیست-. پس میتوان گفت، منِ نوعی، بیش و کم، نهتنها به سیاقِ گذشتگان زندگی میکنم، که به سیاقِ آنها میاندیشم و حرف میزنم.
به گمانم به همین دلیل (احساسِ نیاز به بازتعریفِ مفاهیم و باورها و امکانِ تغییر دادنِ مدامشان به منظورِ بهتر شدن) است که انسانِ امروز (خاصه انسانِ غربی) همواره در حالِ تجدید نظر در مفاهیم و باورهاست. و مدام قوانین و معتقدات و بطونِ فرهنگها را دستکاری میکند. زیر و بمشان را میجوید، تا آنها را به مطبوعترین و امروزیترین شکل درآورد. این امروزی کردن، تناسبش را با خواستهها و نیازها و مسائلی پیدا میکند، که مدام در حال به وجود آمدنند. برای مثال مسالهای مانند حفظِ محیط زیست، و جلوگیری از گسترشِ بیشتر گازهای گلخانهای و آب شدنِ یخها. این مسالهی امروزی سببِ تجدید نظر در برخی رفتارهای کلان و خرد در جوامع انسانی میشود. در نتیجه قوانینی تدوین میشود که سببِ تغییر در نوع رفتارها و در نهایت زندگی و نگاهِ ما به جهان خواهد شد. یا مسالهی همجنسگرایان. اگرچه در موردِ مسالهی همجنسگرایان، گمان میکنم مساله بیشتر از محق دانستنِ این گروه در گرایشهایشان با نگاهی اخلاقی و روشنفکرانه –شرح و بسط و ربطِ هویتِ جنسی با مسالهی انتخاب-، به نوعی پروار کردنِ اخلاقِ لیبرال و در نهایت دنیای آزاد شباهت دارد، که بر اعتبارِ میلِ فردی تاکید میکند. و این رسمیت دادن، به موازاتِ مبانیِ لیبرالیستی حرکت میکند و با بنیانهای حقوقیِ غرب مغایرتی ندارد. البته بر همین قیاس است که میتوان انتظار داشت چندی دیگر، حقوقِ آدمخوارها نیز به رسمیت شناخته شود! لب کلام اینکه، انسانِ امروز نیز همواره در پیِ طرحریزیِ تفکرات و نگاههای جدید، بسته به موقعیتها و ضروریات است. چه در سطوح کلان و عینی، و چه در مورد معانی و مفاهیم گوناگون. این نیست که تنها من چنین بیندیشم.
اما این تغییر و تحولهای ماهویِ امروزی برای بازتعریفِ باورها و پنداشتها، که در ظاهر مشابهِ دغدغهی من است نیز، آن میلِ دیرینِ وجودم را برای پدیدآوردنِ دیدِ نو، اغنا نمیکند. چراکه همین فرایند، به یک باورِ جمعی بدل شده و از قضا، با ضرب و زور (تبلیغ) هم در موسیقی و فیلم و کتاب و بازی چپانده میشود. –که این خود دلیلِ تامیست برای پس زدنش- در واقع به شدت دستمالیده است. با این اوضاع، باید بگویم آن میلِ ناشناسِ درونِ من، به ماهیِ لیزی شبیه خواهد بود، که از درافتادن در هر توری میهراسد. بنا بر این، او میلغزد و از شناخته شدن میگریزد، و من همچنان جستوجوکنان میجویمش. در این لحظه باز هم ناگزیرم از یادآوریِ شعری دیگر از احمد شاملو، که حقا از بزرگترین شعرهای اوست، که از رفیعترین میلهای آدمی سرچشمه گرفتهست:
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
[1]. اشاره به شعر "در این بن بست" از دفتر ترانههای کوچک غربت، سرودهی احمد شاملو.
[2]. به کلامِ آرامشِ دوستار.