"این متن پس از خرابی سرورهای بلاگفا، از میان رفته بود. امروز در ذخیره های سایتی پرت، یافتمش."
متن از نظر ویرایش جای کار بسیار دارد. ببخشایید.
سعی کردم سکوت اختیار کنم و سنگر سنگر ِ خاموشی گزیدن باشد تا در اینباره حرفی به میان نیاید که بسیاری حرفها از پهلویاش بیرون میزند و مکافات جمع کردن بحثی این چنینی شبیه عقوبتیست بدخیم. خلاصه سری که درد نمیکند حاجتش به دستمال بستن نیست. اما نشد تا نشد. چراکه سرمان درد میکند برای درد!
بیش و کم دیدهام کسانی را که سعی دارند مقولهی رادیکالیسم "داعش"را تحلیل کنند و بفهمند و راهی برای توضیح دادن این همه خشونت افسار گسیختهی بند نیامدنی بیابند. (فارغ از تحلیلهای دست و پا شکستهی جناحی و سیاسی و سیستمی که حقیرند و کوژ) اما تقریبن تمامی آنان قاصر از مراعات این قضیهاند که در "تندروی"مشهود ِ این گروه، پیوندی با "افراط"در تمام وجنات و سکنات زندگی آدمهای امروز این کرهی خاکی دیده میشود. در رفتار و گفتار و اندیشهی خودمان. افراط در خوردن و خابیدن و خشم و عشق و نفرت و کردن و حرف زدن و ژست گرفتن و اندیشیدن و الخ... در حقیقت رادیکالیسم داعش آیینهی تمام قد قوارهی افراطی انسان امروز است. آیینهی تمام قد خودمان. تفاوت در آن جاست که داعش بیپروا نشان میدهد و ما بنا به مصالح شخصی و جنسیتی و قومی و ملیتی و بعضن جهانی از بروز دادن جانور درونمان محابا میکنیم. آری... من حتا خود را مستثنا نمیکنم... اندکی بیاندیشید. رفتارهای ما به تمامی موید افراط است. آب را افراط گرایانه مصرف میکنیم (یک ساعت و نیم دوش میگیریم که به قولی به آرامش برسیم و روان پاک کنیم) محیط زیست را افراط گرایانه به گند میکشیم و تنها عکس پررنگ و لعابمان را در فیس بوک میگذاریم (در جادهی اسالم به خلخال ژستی میگیریم و میگوییم عجب جای بینظیری اما از بطری و در نوشابه و نوارهای بهداشتیمان حرفی نمیزنیم که دور انداختهایم) عشقمان مفرط است و در نهایت منجر به اندوهی پلشت میشود (سپس آژنگ در پیشانی میاندازیم و میگوییم : دیگر اعتقادی به عشق ندارم که عشق مرده است!) نفرتمان کورکورانه است و بیدلیل (اگر بپرسیم چرا از فلان چیز یا فلان کس متنفری؟ جواب میدهیم: نمیدونم... همینطوری!)
خوردنمان همان اندازه افراطیست که نخوردنمان، که گیاهخار شدنمان، که پرهیزمان از انسان که روی آوردنمان به حیوان! که خداباوریمان چنان مفرط است که مبدل به بردگانی میشویم تا خدیوش نباشد دم برآوردن نمیتواند. و همچنین میکنیم در پیروی از شریعت و به کنیزی فرستادن دختر بچهی یازده دوازده سالهمان و دست دادن یا ندادن با زنان و خوردن تنمان به تن دختری در تاکسی (تا آن اندازه که "خانوم"کیفاش را حائل کند میان خود و "شما"که مرد باشید و این خون بدواند به کلهتان که خود این توهینیست به جنسیتتان) همانقدر که کسی را مراد میکنیم و بت میکنیم و در پرستیدناش گوشه چشمی به نیش ترمزی ساده نمیاندازیم. حتا لاییک بودن و آتئیست شدن و آنارشیست بودنمان هم بویی از میانهروی و تعقل و خردورزی نبرده است. مساله برای خود خردورزی هم چنین است و کسانی که معتاد به آنند به کلی روی دیگر آدمی یعنی عواطف و احساسات و در معنای عرفانیاش "قلب "را فراموش کردهاند. همین گونه است جانبداریمان از اندیشههای فمینیستی و حمایت از حقوق زنان، آن چنان که باورمان میشود تمام مردان گروه متخاصمیاند کمر به قلع و قمع زنان بسته. همان اندازه که همیشهی همیشه در جواب چطوری؟ میگوییم: ای بابا... (یعنی زندگی همیشه نکبت است و زجر) و هرگز روی خوش به خود نشان نمیدهیم. یا که آب نکشیده و کشیده ریسهوار فحش میدهیم و آن زمان که خانندهیی تنها یکی کلمهی رکیک از زبانش بیرون بجهد ابرو گره میکنیم و به تریج قبایمان برمیخورد که آی... فلانی آدم نفهمیست. همان اندازه که از در نکبت بار تفکیک شدهی ورودی برادران و خاهران دانشگاه عبور کردیم گمان ببریم که روشن فکر شدهایم و دیگر با آدمهای بیرون فرق داریم که تحصیلکردهایم (چه تحصیل کردنی... که خود از کانال رادیکالیزهی سیستم میگذرد).
انسان امروز برای صبحانهی لذیذش کوسهی بالغ و درستهای صید میکند و فقط بالش را جدا میکند و مردهاش را در آب اقیانوس رها میکند. چرا؟ چون که صبحانهی بال کوسه به مذاق ثروتمندان خوش میآید. همین کار را با فیلهای عاجدار هم میکند تا عاجاش را خرد کند و بتراشد و صیقل دهد برای نگین ِ النگو و گردنبند و گوش و ناف و هرچه نه بدترش. انسان امروز از جنگ در کشوری برای مقاصد اقتصادی و خرید و فروش زنان استفاده میکند (رسوایییی که کاترین بولکوواچ در بوسنی و هرزگوین افشا کرد و گندش دامان سازمان ملل و دولت آزادیخاه آمریکا - که خود در سازماندهی آن دست داشتند- را در سال 1999 گرفت)؛ انسان امروز آنقدر که غرهی انسان بودنش شده فقر از رودهها و چشمان ساکنان افریقا بیرون زده (از آن رو که خود را اومانیست میداند، هرگاه دُز انساندوستی کم شد خود را شتابان نشان دهد برای یاری رساندن به آن تنگدستان و گرسنگان تا تبلیغ شود که فلان دولت متبوعهی لیبرال هنوز انساندوست است)؛ آن قدر که خود را میپرستد و در پی کشفیات و خلیفگی بر زمین است نمیتواند از جنگ و خشونت جلوگیری کند. چراکه به شکل افراطییی مفتون خویش است. شیفتهی اکتشافاتش، شیفتهی علم و دانستههایش، (بودجههای میلیاردی برای کشف قطرهای آب در کرهی مردهی مریخ، در همان حین که هزاران هزار نفر بر روی همین زمین از داشتن جرعهای آب آشامیدنی محروماند)؛
دلدادهی تمدن غرایی که بوی گند میدهد وقتی کشتار آدمی هر روز و هر شب بر سر سفرهی صبحانه و شاممان میریزد، سر ریز میکند. اگر وعدهیی کشتار به خوردمان ندهند احساس دل ضعفه میکنیم! اگر نباشد چگونه ژست بیاییم و متنی بنویسیم و بگوییم میدانیم (حتا همین متن) اگر نباشد چگونه کمپین به وجود بیاید و رسالت بر دوش، خود را پیامبران رنجور امروزین بپنداریم و این منجر به ترشح هرمون شفاعت در مغزمان شود. (که البته قطعن پیش از آن دین و دین باوری را مطرود دانستهایم و خود را آزاداندیش) انسانی که زیر دست و پای هشتپایی به نام امپریالیسم ضبح شده است. همهی گوشهکنجهای زندگی ِ همهی ما را سرمایهداری جویده است. بی آن که خیال ایستادنش باشد و بی آن که قادر به دست کشیدن از این خورهی شهرمنشانهی زیورگونه و دلفریب باشیم. این افراطیگریست که مناسبات اجتماعی انسان به کلی روی پاشنهی پول بچرخد. و این پروسهی تندرویست (خوی تمدن امروز بشر) تبدیل و تسریع همه چیز برای سود. سود معنوی برای التیام روح چاکچاک بشر و سود دنیوی برای شکم پر آزش.
آری عکس ِ سر ِ بریده شده اگر در صفحهمان میگذاریم و متحیریم از اینکه این دیگر چیست، همین عید قربان شالاپ شالاپ هم از غرقابهی خون ِ گوسفندان گذشتهایم و به چشمان ِ خیره خیرهی آن کودکی که متحیرانه مناسک انسان برایش رمز ناگشودنی مانده نگاه نکردهایم و هیچ یک دستاش را نگرفته و نگفتهایم: بیا اینجا عمو... ترسیدی؟ نگاه نکن! بعد هم هنوز تصاویر جر دادن و بریدن و پاره کردن از ذهنمان پاک نشده مدهوش مراسم "یورو ویژن"و "گِرَمی"و "اسکار"و کارناوالهای رقص خاهیم شد و میگوییم: اینا چقدر خوشحالن آخه... چقدر خوب زندگی میکنن! و این همان اندازه افراطی ست که آدمخار شدن! که هم جنسگرا شدن ِ تزریقی! که تبلیغ بیوقفه و ابلهانهی این که شاد باشید و شاد باشید و شاد باشید. اینکه با سکس مانترا کنید و پردهی بکارت خود را بردارید که این تحقیر است و تحجر است و چه و چه... اینکه آلت بزرگ کنید و لیپوساکشن کنید و پروتز کنید و لاغر کنید و چاق کنید و بدوبدو که "پانک"مد شد و بدوبدو که "اِمو" مد شد و... آخ که سر پایاناش نیست.
مسالهی (افراط) برای آن شاعری هم صادق است که عمریست میکوشد شعر مدرن را بومی کند و هی میخ به سنگ میکوبد و خود میداند و باز میکوبد و تازه پیروانی هم پیدا میکند تا به اتفاق میخ در سنگ بکوبند. حتا خود افراط میکنم در به کارگیری کلمات کهن و زبان به قولی آرکائیک و البته در دیگر مظاهر زندگیام. این مساله یعنی افراط، حتا در عموم مردم هم دیده میشود که نه کتابی خاندهاند و نه متفکری را میشناسند و نه ادعایی دارند. آن زمان که عضو جنسی زن را تعمیم به تمام وجودش میدهند و اندکی عاصی و لاقید بودن را حمل بر جندگیاش میکنند. آن زمان که به چیزی جز محتویات داخل شرت نتوانند فکر کنند، همان را علت وجودی آدمی میپندارند. علت غایی وجودش. وقتی به یک زن نادان برخوردند بگویند: زنها همشون نفهمن. وقتی یکی مرد شهوتران دیدند بگویند: مردها همشون حشریان! و این بشود جزو هویتشان و شخصیتشان و باورشان و با آن زندگی کنند، با من و شما برخورد کنند و دست بدهند و بشوند دوستمان!
قصدم شستن گناه داعش نیست یا کاستن از تاثر چیزی که در آن خطه رخ میدهد، بلکه کل این کردار و فجایع را چنان طبیعی میبینم که در رفتار هرروزینهیمان. مادامی که از دیدن سرنوشت بشر بر این کره چشمان من هم اشک را تایید کند (دویدن مردم آوارهی عراقی در پی هلیکوپتر ِ گروههای امدادگر برای نجات از آن جهنم) چیزی متحیرکننده رخ نداده، چراکه این قصه هزاران ساله است. شاید برای آنان که در توهم متمدن بودن به سر میبرند کشتار به سبک آقامحمدخانی (از تندخویان دودمان قاجار که کشتار مردم کرماناش شهرتی عالم گیر دارد) تعجب برانگیز باشد. اینکه داعشیها بگویند خلافت اسلامی، برایشان زنگ خطر است و هزاران سال محرم و قمه زنی و قربانی دادن نه! سی و شش سال داد حکومت علی دادن نه. هزاروچارصد سال خون ریختن و بر سر و سینه زدن و به نام الله ترور کردن و حذف کردن و برای زنان حق تحصیل قائل نشدن اما تحجر و بدویت و غیرمتمدنانه نباشد. این همه افراط و رادیکالیسم در اطرافمان قارچگونه رشد کرده و میکند و خاهد کرد، اما ما فقط رفتار داعش را کرداری بیرون از دایرهی عقل و غیرقابل وصف و حیوانی میبینیم. اگر درست یادم باشد در کتاب فلسفهی سوم دبیرستانمان چیزی دربارهی حد وسط ارسطویی نوشته بود، و این که انسان تنها با میانهروی به کمال میرسد، چیزی که جهان ما خالی از آن است. تحیر زمانی برانگیخته میشود که شاهد همزیستی بیجنگ قومیتها باشیم، شاهد همزیستی انسان با حیوان، (همچنان که در برخی از کشورهای اروپایی مردم بر سقف خانههایشان لانهیی تعبیه میکنند تا لک لکها هنگام مهاجرت به آن نواحی آسوده خیال آشیان کنند)؛ شاهد مهرورزی انسانها به یکدیگر، شاهد آن که کسی کسی را تحقیر نکند برای جنسیتاش، برای نژادش؛ شاهد آن که دول خونخار حرف خود را حرف آخر ندانند، (آن چنان که در سال 1989 پس از 28 سال جداسری، دیوار برلین که برعقاید تئوریک و دگم بنا شده بود، فرو ریخت)؛ شاهد آن که جان انسان ارزشمند باشد، شاهد آن که سرکوبی نباشد، (آن اندازه که در کرهی شمالی هست، در سوریه هست، در فلسطین هست، در همین جا هست، و هر جای دیگر...)؛ شاهد آن که یک روز آه که فقط یک روز گلولهای قلب آدمیزادی را از کار نیاندازد. آنگاه بیگمان با خود میگوییم: هستی چه تعادلی دارد.
اما دریغا که آن "گاه"بسیار بسیار دور از ما و عصر ماست و ای بسا آنسان دور که هرگز برآورده نشود. اگر رادیکالیسم داعش افراط میکند، ما هم میکنیم. در زندگی خود. در رفتارمان. در افکارمان. در تمام ابعاد هستیمان. و اگر بنا بر محکوم کردن است و اظهار انزجار کردن، باید از خود هم منزجر باشیم و چنین زندگی و چنین انسانی را محکوم کنیم. این ماییم، انسان افراطگرای عصر و داعش نماد آن است. نکنید اگر باور نمیکنید.
بازهم یاد این شعر شاملو می افتم:
لعنت به شما، که جز عشق جنون آسا
همه چیز این جهان شما جنون آساست
- شاهین غمگسار – مهر 1393