سالهاست از یاد بردهام که 16 اردیبهشت را پیشِ خودم جشن بگیرم. 16 اردیبهشت 1378. روزی که وقتی خودکارِ آبیِ بیکم را روی نخستین برگ از هزاران صفحهی سفیدِ نانوشتهی خاطرهنویسی حرکت دادم، دیگر نتوانستم متوقفاش کنم. از پسِ فرازها و فرودها و اتفاقها و اندوهها و شادیها و خبطها و دگردیسیها و تجربهها و جهالتها و دانستنها گذشتم، و همچنان صفحهی نانوشتهی پیشین را جستجو میکنم. صفحهای که هنوز نوشتناش برایم ریختن و درانداختنِ طرحی دیگر در نوشتن است. عشقبازی با کلمههایی دیگر. با چینشی دیگر. با حالی دیگر. و عقلی دگرگون و اندیشیدنی دیگرگون.
اگرچه این گرامیداشت را در وبلاگم مینویسم، اما هنوز با خطِ چپرچلاقم توی دفترِ مُسِنم هم مینویسم. نوشتههای گهگاهی از زندگی و پاسداشتها و فکر کردن به داشتهها و خاصه یارم. توصیف کردنِ روزها و حالها و دغدغهها و ایدهها و ترسیم و تحریر واژههای نویافته.
اکنون، و پس از 20 سال، دیگر نوشتن برایم پناه و توسل و دستاویز و امثال اینها نیست. اوایل بود. مواقعِ اندوهگین شدن بود. هنگامی که میاندیشیدم، بود. گاهی که هستی رخوتانگیز میشد، بود. جایی که نمیتوانستم حرف بزنم، بود. حالا دیگر خودِ من است. من نوشتنم. و نوشتن من است. هنوز کار من نشده است و من کار نشدهام. (آن هم با وقت 13 ساعتهای که از من میگیرد) هنوز آدمی جَلد نشدهام که فکر و خاطرم را قبض و پول و خرید زایل کرده باشد (تازه کتاب هم میخوانم، فیلم هم میبینم، با یارم وقت میگذرانم، گاهی هم اول صبح نرمش میکنم!). اما هنوز نوشتن نوشتن است و من دچارش. نوشتن دربارهی "همسایهها"1. دربارهی بازی RDR II2. نوشتنِ ناداستانی دیگر. نوشتنِ شعری دیگر. که چه پاییز و زمستانِ پُرشعری را از سر گذراندم. چقدر ذوق کردم که پس از چندین سال توانستم ماهی چندتا شعر بنویسم. و حتی بیشتر از اینها، و بیآنکه بنویسم، با دیدنِ فصلها و آدمها و اتفاقها، با کلمهها در ذهنم جهان را میبینم. بیآنکه خودکار مشکیام را دست بگیرم، با جملهای درست و اندیشیده شده در ذهنم با آنچه پیشِ رویم میآید، مواجه میشوم.
با کبوترِ تُپُلی که روی سیمِ لابد برقدارِ مترو نشسته است و پیش از رسیدنِ قطار میپَرَد. با سگِ پُرپشم و زرد و خوشگلی که توی علفهای بلندِ تازه روییدهی ناشی از فروردینِ پرباران، به دنبالِ سگِ دیگری جست میزند و دُم تکان میدهد. با زنی متین و آبی پوش، که کنارِ پنجرهی مترو نشسته است و دستاش را زیر چانه گرفته و به کوههای البرزِ پشتِ شیشه خیره شده است و آرام آرام اشک میریزد. با پیرمردی که در اولین ساعتهای صبح کنارِ دیوارِ بلندِ زندان، انتظارِ باز شدنِ درِ ملاقات را میکشد و به سیگارش پُک میزند. با گدایی که هر روز روی پلِ فتحالمبینِ استاد معین میبینم و مردد میشوم که این بار به او پولی صدقه بدهم یا نه! با برفِ گهگاهیِ روی قلهها، با درازای خیابانِ آزادی و کوههای کوتاهی که انتهایش چیده شدهاند و لابد انتهای تهران را از سمتِ تهرانپارس مرزبندی کردهاند و قشرِ سیاهِ آلودگی دیدناش را اندکی سخت میکند. با تصویرِ سربازِ سبزپوشی که از زیرِ قطارِ مترو بیرون کشیده میشود. با سرخ و نارنجیِ غروبِ اطرافِ کرج و آسمانِ فراخی که با تکههای بریده بریدهی ابر آراسته شده است. و با هزار هزار چیز و کسِ دیگر که از پشتِ کلمهها و تعابیر و وصفها نگاهشان میکنم. اینها خود گاهی راه به نوشتهای میبرد و گاهی هم نه.
سر ِ کار، برخی اوقات کلمهای در ذهنم دور میزند. میروم توی واژهیاب و جستجویاش میکنم و مدخلاش در دهخدا را مطالعه میکنم و یادم میماند که از آن، جایی استفاده کنم. گاهی در کتابی شکلِ دستوری جملهای توجهم را جلب میکند. دربارهاش مطالعه میکنم. مقالهای میخوانم. و از پیاش دنبالِ قواعدِ دیگری در دستور زبان را میگیرم. از پیشنهادهای شاملو گرفته تا ابوالحسن نجفی و رضا شکرالهی و دکتر باطنی3 استفاده میکنم. دنبالِ افعالِ ساده میگردم و سعی میکنم خودم هم از افعال مرکب کمتر استفاده کنم. سختگیری در نوشتن را بیشتر میکنم. تیترها را وارسی میکنم. دنبالِ اضافههای تشبیهی و مشتقها و جناسها و تلمیحها و ترصیعها و اصطلاحات و استعارهها میگردم. توی شعر فردوسی و سعدی و حافظ و مولانا. یا توی رمانها و مقالهها و جستارهای شاهرخ مسکوب. از اینکه کلی از ساختارهای زبان را نمیشناسم از خودم ناامید میشوم. سپس دوباره میخوانم و مطالعه میکنم. از عنوانهای سایت ورزش سه و فرارو تا بعضی جاها در برخی ترجمههای خشایار دیهیمی از فلسفهی ترس از لارس اسوندسون خرده میگیرم و اخمام توی هم میرود و سعیام این است که در کارم، و با همان فضای محدودی که برای نوشتن دارم، فارسیِ سلیس و درستودرمانی را تحریر کنم. و به خودم امیدواری میدهم که ای بسا همان متن کوچک من در سایتی فروشگاهی، بیشتر از متنی ادبی در سایتی ادبی خواننده داشته باشد. پس زیاد هم جای بیربط و پرتی کار نمیکنم و دلم اندازهی 5 دقیقه خوش میشود!
گاهی که اندکی از ضخامت درونگراییام کم میشود، سعی میکنم به دو نفرِ دیگر هم یاد بدهم که آقا از "میباشد" استفاده نکن. ننویس "عدم موفقیت"؛ بنویس ناکامی. به جای پرهیز کن بنویس بپرهیز. فعلهای سادهمان دارد از میان میرود. دایره لغاتات را بیشتر کن. چارتا کتاب بخوان. و از این پندهایی که با متانت از پشتِ سبیلم بیرون میآید. اما وقتی در متنی ببینماش، میگویم: آخــه بیسوااااد! فلان فلان شده! و از طرفِ دیگر گاهی از ساختهای مردمی در زبان کیفور میشوم. وقتی روشن میشوم که "بزنگ" در زبان عامیانه، امر به زنگ زدن و ساختن فعل ساده است (زنگیدن). آن هم با کمک گرفتن از ساختار زبان فارسی. و از این دست ساختها را جستوجو میکنم.
سخن دراز نکنم (اگرچه تا اینجا هم کرده باشم). هرچه میگذرد، بیشتر قاتیِ نوشتن میشوم و کمتر از آن فاصله میگیرم. با تمامِ فرصتدزدیهایی که زندگی از آدم میکند؛ با تمامِ محرومیتهایی که آدمی چون من دارد؛ با همهی تکرویها و خودبسندگیها و خودآموزیهایم، و گز کردنهای تنهایم در وادیِ نوشتن و ادبیات، و با همهی تنگناها و شکمبارگیها و طاعونزدگیهایی که نوشتن در این مملکت سوختهی اسلامی دارد، از پس 20 سال هنوز نوشتن را وا ندادهام. نه در شعر، نه در جُستار، نه در داستانوارهها، و نه در هیچ شکل دیگری از متن و نوشتار.
جایی خوانده بودم که ژاک دریدا، فیلسوف و زبانشناس و منتقد فرانسوی گفته است تنها دو چیز اهمیت دارد: سکوت، و نوشتار.
1- رمان همسایهها، نوشته احمد محمود، 1352
2- بازی Red Dead Redemption 2، 2018
3- مقالهای با عنوان فارسی زبانِ عقیم، از دکتر محمدرضا باطنی