شاهین غمگسار
شاهین غمگسار
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

کشفی عجیب (چگونه توانستم چشمِ عادت را از سرم درآورم!)

این لابد منم؛ در لحظه‌ی کشف!
این لابد منم؛ در لحظه‌ی کشف!


شاید از ابتدایی‌ترین مسائلی که برایم جالب توجه آمد و سپس درگیریِ ذهنیِ عجیبی با آن پیدا کردم و بدل شد به نخستین کشفِ شخصیِ من، اسم‌اش را گذاشتم «نقطه‌ی گریز». این نقطه‌ی گریز کجا بود؟ چگونه من فهمیدم که هست؟ می‌گویم.

یادم می‌آید جوان‌تر که بودم، شاید نوجوانی‌ام بود، بسیار دقیق به هر جای جدیدی که می‌رفتم می‌نگریستم، و ذره‌ذره‌ی آنچه که تازه بود و نو بود را با چشم می‌سکیدم. هر مکانِ جدیدی، خیابانِ تازه‌ای، محلِ زندگیِ جدید که معلولِ اجاره‌نشینی بود و سالیان درازی طول کشید. ردیفِ درختان، طولِ دیوارها، درازای کوچه‌ها، باریکه‌ی معبرها، اتصالِ گذرها به هم و پیچ‌ و خم‌ها و آن جاهایی که از چشم می‌گریخت و پنهان می‌شد و کنجکاوم می‌کرد تا بجویم‌اش و بدانم آن راه و معبر به کجا می‌رود. خلاصه هرآنچه که با نخستین تماشا چشمان‌ام قادر به دیدن‌اش بود و نبود، وجب به وجب با دقت نگاه می‌کردم. این حالت همیشه در نخستین باری که واردِ محله یا گذر یا خیابانِ جدیدی می‌شوم، هنوز هست. گویی تصویرِ روبه‌رویم چیزی کشف‌کردنی دارد که چشمان‌ام به دنبال‌اش می‌دود. چیزی غریب و نو، ناآشنا و تازه که میل به شناخته شدن دارد. اما این حالتِ نویی و تازگیِ کوچه و محل و خیابان، پس از اندکی رفت‌وآمد به چشمِ عادت دیده می‌شود و دیگر رنگی از آن جلوه‌ی پیشین ندارد. به چشمِ من که چنین است.

اینها همش طرحِ مساله بود. حلِ مساله چه بود؟! بعد از اینکه آنچه می‌دیدم عادی می‌شد، برایم سوال شد که چرا چنین می‌شود؟ تصویر که همان تصویر است. محل و کوچه‌خیابان هم که همانند و همه‌چیز سر جایش است. پس چرا آن‌گونه تماشا کردن که نخست می توانستم، دیگر ممکن نبود؟ چیزی تغییر می کرد. شاید با «چشم عادت» (عینک عادت) مرتبط بود. بنابراین گشتم. در اصلِ مساله گشتم. یعنی تصویرِ روبه‌رویم. دنیای پیشِ رویم. باور نمی‌کنید، مدت‌ها‌ مشغله و تفریحِ من هنگامِ راه رفتن در کوچه‌خیابان، این بود که به ریزبه‌ریزِ پهنه‌ی روبه‌رویم خیره شوم و آنچه را رنگ باخته بود و عادت شده بود بیابم، و زنگارِ عادت را از رویش بسترم. تا ببینم که آیا باز هم همان رنگِ نخستین را می‌گیرد؟ آیا وقتی جایی به چشم‌مان عادی آمد، امکان‌اش هست که دوباره قادر باشیم تا به همان نگاهِ نخست، بنگریم‌اش؟ آن زمان‌ها، شاید 14-15 سالگی‌، کمتر یا بیشتر دقیق در خاطرم نیست، پیدا کردنِ این پاسخ همه‌ی هم و غم من بود.

به هر حال به شکلی عجیب پیدایش کردم. باور کنید. من به کشفی رسیدم، که نمی‌دانم از نظر علمی پایه و اساسی دارد یا نه، یا چقدر این مساله برای دیگران هم صدق می‌کند و چقدر می‌توان همه‌گیرش خواند یا به تجربه‌ی دیگران تعمیم‌اش داد. اما من هر بار که اراده کنم، قادرم جهانِ روبه‌رویم را آن‌‌گونه ببینم که در برخوردِ نخست دیده بودم. یعنی با همان لایه‌ی بیگانگی و ناآشنایی که دارد. انگار که بتوانم پرده‌ی عادت را از رخِ جهانِ پیش رویم کنار بزنم. پاسخ یا راه حل درست روبه‌رویم بود.

توضیح‌اش این است که انگار نقطه‌ای، واقعا به اندازه‌ی نقطه‌ا‌ی کوچک و ریز، (شاید اندازه‌ی نقطه‌ای که با خودکار روی کاغذ می‌گذارید، در قیاس با ابعادِ محلی که هر روز از آن عبور می‌کنید) در هر محل و گذر و خیابانی، درست در مرکزِ آنچه می‌بینم هست، که با مستقیم نگاه کردن به آن نقطه، یکباره رنگِ عادت از دیده‌ام پر می‌گیرد و آنچه می‌بینم به همان شکلِ ناآشنا و غریب و بیگانه‌ی نخستین درمی‌آید. و به محضِ چشم برگرفتن از نقطه، دوباره همه‌چیز مانندِ پیش می‌شود. عادی، رنگ‌باخته و زنگار‌گرفته. شاید این قاعده‌ی خیالی که من از آن دم می‌زنم را بتوان در نقاشی با «قانون پرسپکتیو» و «خط افق» پیوند داد و ربط مساله را آنجا جست. نمی‌دانم!

و این شد نخستین کشف شخصی من از جهان در نوجوانی. هنوز هم هنگام گذر از هر کوچه و خیابان و محلِ تازه، با این کشف تفریح می‌کنم! با این همه شاید اثر بزرگ‌تری نیز بر ذهن و روانم گذاشته باشد. و آن دقیق شدن و بررسی هر پدیده و رخداد و معنا و مفهومی، تا جایی‌ست که قادر به بصیرتی نوام سازد. به مشاهده‌ی نقطه‌ی گریزِ همه چیز. و برداشتنِ عینکِ عادت. و درآوردن چشمِ کهنه‌.

شاهین غمگسارکشفچشم عادتنقطه گریزجستار
falakhanedoran.blogfa.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید