- تو را در خواب دیدم و نقاشیات کردم؛ زنی بسیار زیبا و باشکوه که از ماه آمده است... حالا تو با تمام زیباییات اینجا در مقابلم ایستادهای... تو کیستی که به خوابم آمدی و در نقاشیام مجسم شدی؟
- من از تبار زنان عاشق پارسیام... از میان قصهها و اسطورهها آمدهام. نامم ماهآفرید است.
- ماهآفرید... نام همسر ایرج هم در شاهنامهی فردوسی ماهآفرید است. همان که مادربزرگ منوچهر بود.
- من همانم، همان ماهآفرید.
- واقعا؟ حقیقت را میگویی؟ اما فردوسی بزرگ اصلا در شاهنامه ننوشته است که تو از ماه آمدهای.
- فردوسی بزرگ در شاهنامه از من و عشق میان من و ایرج خیلی کم نوشتهاست. خدا میداند که قصهی عشق من و ایرج یکی از نابترین عاشقانههای جهان است...
- چقدر زیبا... قصهی عشق ایرج و ماهآفرید... اما ایرج چقدر سرنوشت غمانگیزی داشت که به دست تور کشته شد... قطعا تو هم مثل فریدون بسیار از این داغ رنج کشیدی...
- آری، من هم بسیار رنج کشیدم... اما اکنون دوباره ظهور کردهام تا یک زندگی تازه را در کنار ایرج آغاز کنم...
- چگونه؟ ... ایرج که هزاران سال است مرده است... حالا چرا سراغ من آمدهای؟
- چون که ایرج در تو جان گرفته است... و من میخواهم تو را به اصلت برگردانم... به جهان قصهها و اسطورهها... به همان زمانی که پادشاه ایران بودهای...
- من؟... ایرج؟... پادشاه ایران؟
- مگر تو نامت ایرج نیست. مگر ایرج در زمان فریدون پادشاه ایران نبود؟
- آری، نامم ایرج است. مادر و پدرم به خاطر علاقه به شخصیت ایرج در شاهنامه این نام را برایم گذاشتند. اما من کجا و آن ایرج شاهنامه کجا؟
- تو همانی... اما خودت نمیدانی... روح ایرج در تو پنهان است و باید متبلور شود. باید دوباره پادشاه ایران شوی تا ایران به شکوهش بازگردد؛ زیرا که ایرج و ایران پیوندی ناب با یکدیگر دارند... البته در کنار عشق من...
- خدای من... باورم نمیشود... روح ایرج شاهنامه در وجود من... چگونه باید متبلور شود؟... و راستی، سلم و تور... اگر آنها دوباره ایرج را از بین ببرند چه میشود؟
- نه... این بار، سلم و تور وجود ندارند. این بار ایرج و ایران در پیوندی ناب جاودانه خواهند شد... و اما برای متبلور شدن کامل ایرج در وجودت، باید خودت را به نقاشیای که از من کشیدهای اضافه کنی... خودت را در مقابل من نشسته روی تختی از طلا ترسیم کن در حالی تاجی زرین بر سر، و ردایی زربافت بر تن داشته باشی...
- حتما این کار را خواهم کرد... اما... من خودم را باید با چهرهی خودم بکشم، و نمیدانم ایرج شاهنامه چه شکلی بوده است..
- همین چهرهی تو را داشت، و قامت تو را... در واقع چهره و قامت تو دقیقا چهره و قامت اوست... و همین است که روح ایرج را بیشتر و بیشتر در تو تثبیت میکند...
- حرفهایت چقدر شگفتآفرین است... اما میدانم که حقیقت را میگویی... از همان اول فقط حقیقت را گفتهای، این را با تمام وجود حس کردهام... حالا بگو بعد از اینکه خودم را در نقاشی مقابل تو ترسیم کنم چه خواهد شد؟
- من میروم و به محضی که نقاشی تمام شود خواهم آمد تا بگویم باید چه کنیم...
- من همین حالا مشغول کشیدن خواهم شد...
***
- نگاه کن، این هم نقاشی... ماه کامل بزرگ و نقرهای که تو با پیراهن نقرهای و گیسوان مواج نقرهفام از آن بیرون آمدهای و داری به سمت من میآیی، در حالی که با چشمان نافذت به من نگاه میکنی و در مردمک چشمهایت شبی پرستاره میدرخشد...
- و تو با تاجی از طلا و ردای زربافت روی تخت طلایی در مقابل من نشستهای، موهای مجعد مشکی و پرپشت داری. و با دو چشم نافذ سیاهت چقدر عاشقانه به من نگاه میکنی...
- میدانی که این عشق حقیقت دارد؛ عشقی ناب همسنگ با پیوند ایرج و ایران.
- آری، حالا دستانت را به من بده. چشمانت را ببند. و هر گاه گفتم، چشمانت را باز کن... آنگاه، هر دو در نقاشی خواهیم بود. حلول کرده در تصاویرمان، در متن اسطوره.
***
- اکنون چشمانت را باز کن... نگاه کن، من و تو این جاییم... و تو که بر تخت نشستهای شاه ایرانی.
- چه شکوه بینظیری... چه قصهی جاودانهای... من ایرج، شاه ایرانم. و تو، ماهآفرید، بانوی از ماه آمدهی محبوب منی...
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
...
پینوشت: «ایرج» از ریشهی «ایر» به معنای نجیب و آزاده است، و «ایران» نیز از همین ریشه است.